تبلیغات لیماژ بهمن 1402
جلد کتاب قصه سفیدبرفی و ایینه جادویی

قصه سفیدبرفی و آیینه جادویی (سفیدبرفی و هفت کوتوله)

قصه سفیدبرفی و آیینه جادویی- ارشیو قصه و داستان قدیمی ایپابفا

قصه سفیدبرفی و آیینه جادویی
(سفیدبرفی و هفت کوتوله)

تصویرگران: رکس ایروین – جودی کلارک
محصول سوپراسکوپ
نگارش، بازخوانی، بهینه‌سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا

قصه سفیدبرفی و آیینه جادویی- ارشیو قصه و داستان قدیمی ایپابفا

به نام خدا

روزی روزگاری، در سرزمینی دور، پرنسس [شاهزاده خانم] زیبایی زندگی می‌کرد. یک روز پرنسس کنار پنجره بازی نشست و به برف بیرون نگاه کرد.

قصه سفیدبرفی و آیینه جادویی- ارشیو قصه و داستان قدیمی ایپابفا

هنگامی‌که مشغول خیاطی بود دستش را برید، قطره خونی بر روی برف سفید افتاد. با خود گفت:

– «آرزو می‌کنم وقتی‌که دختری به دنیا آوردم، پوستی به سفیدی برف، لبانی به سرخی خون و گیسوانی به سیاهی کلاغ داشته باشد.»

قصه سفیدبرفی و آیینه جادویی- ارشیو قصه و داستان قدیمی ایپابفا

به‌زودی پس‌ازآن دختری به دنیا آورد و نامش را سفیدبرفی گذاشت.

افسوس، پرنسس جوان پس‌ازآنکه بچه‌اش به دنیا آمد بهبود نیافت. پرَنس [شاهزاده] بسیار غمگین بود. می‌بایستی به دنبال پرنسس دیگری بگردد تا او را در اداره زندگی یاری دهد.

قصه سفیدبرفی و آیینه جادویی- ارشیو قصه و داستان قدیمی ایپابفا

پرنس پس از سال‌ها جستجو، با پرنسس دیگری عروسی کرد، او بسیار زیبا، اما خیلی خودخواه بود. او سفیدبرفی را وامی‌داشت که تمام‌کارهای سخت و طاقت‌فرسا را انجام دهد و خود ساعت‌ها در اتاقش می‌ماند و سعی می‌کرد کاری کند که زیباتر شود. پرنسس یک آیینه جادوئی داشت که همیشه به سؤالاتش جواب درست می‌داد.

– «آیینه جادوئی، آیینه عزیز، چه کسی در این سرزمین زیباترین زن است؟»

– «عزیزترین پرنسس، درخشان‌ترین ستاره، تاکنون تو از همه زیباتری».

قصه سفیدبرفی و آیینه جادویی- ارشیو قصه و داستان قدیمی ایپابفا

سال‌ها گذشت و سفیدبرفی دوشیزه جوان و بسیار زیبایی شد. آرزوی مادرش به حقیقت پیوسته بود. تا آنکه در يك بامداد آفتابی، هنگامی‌که پرنسس از آیینه‌اش پرسید که چه کسی از همه زیباتر است آیینه جواب داد:

– «عزیزترین پرنسس، من حقیقت را به تو می‌گویم، سفیدبرفی بسیار زیباتر از تو است.»

قصه سفیدبرفی و آیینه جادویی- ارشیو قصه و داستان قدیمی ایپابفا

این حرف پرنسس را بسیار خشمگین کرد. در همان لحظه شروع به طرح نقشه‌ای کرد که خود را از دست سفیدبرفی خلاص کند. یکی از خدمتکاران را احضار کرد.

– «سفیدبرفی را به جنگل ببر و او را بکش»

– «ولی بانوی من……. به چشم بانوی من.»

قصه سفیدبرفی و آیینه جادویی- ارشیو قصه و داستان قدیمی ایپابفا

خدمتکار، سفیدبرفی را به قلب جنگل برد؛ ولی او آن‌قدر سفیدبرفی را دوست می‌داشت که تصمیم گرفت از انجام دستورات پرنسس سر باز زند و سفیدبرفی را رها سازد.

– «پرنس زاده کوچولو، من نمی‌توانم به شما صدمه‌ای بزنم، باید به‌سرعت ازاینجا دور شويد وگرنه حتماً پرنسس شمارا پیدا خواهد کرد.»

قصه سفیدبرفی و آیینه جادویی- ارشیو قصه و داستان قدیمی ایپابفا

سفیدبرفی با بزرگواری سری تکان داد و گفت: «متشکرم خدمتكار مهربان، هرگز فراموشت نخواهم کرد.»

خدمتکار به قصر بازگشت و به پرنسس گفت که سفیدبرفی مرده است.

در همین هنگام، سفیدبرفی در جنگل سرگردان بود پرندگان و حیوانات می‌کوشیدند با او دوستانه رفتار کنند؛ ولی او از درختانی که به نظر می‌رسید در تاریکی می‌خواهند او را بگیرند، آن‌قدر وحشت داشت که با شتاب هرچه‌تمام‌تر شروع به دویدن کرد.

قصه سفیدبرفی و آیینه جادویی- ارشیو قصه و داستان قدیمی ایپابفا

ناگهان به محوطه کوچکی در جنگل رسید، خانه کوچک و زیبایی در آنجا بود. خانه آن‌قدر کوچک بود که وقتی سفیدبرفی خواست داخل شود، مجبور شد سرش را برای عبور از در خم کند.

قصه سفیدبرفی و آیینه جادویی- ارشیو قصه و داستان قدیمی ایپابفا

وقتی وارد خانه شد، گفت: «این خانه کوچولو خیلی کثیف است، انگار که از هر چیزی هفت عدد وجود دارد، به نظرم که هفت پسربچه کوچولوی کثیف در اینجا زندگی می‌کنند.»

خواست به آن‌ها کمک کند و فوراً به تمیز کردن خانه پرداخت تا آنکه همه‌چیز تمیز و براق شد.

قصه سفیدبرفی و آیینه جادویی- ارشیو قصه و داستان قدیمی ایپابفا

آنگاه احساس خستگی زیادی کرد و به طبقه بالا رفت. روی سه تخت کوچك دراز کشید و به خوابی عمیق فرورفت و پرندگان کوچك داخل شدند و رویش را پوشاندند.

قصه سفیدبرفی و آیینه جادویی- ارشیو قصه و داستان قدیمی ایپابفا

به‌زودی غروب شد و صاحبان خانه به خانه بازگشتند. آن‌ها هفت مرد کوچک بودند که لباس‌های گشاد و کلاه‌های كوچك مسخره‌ای داشتند.

قصه سفیدبرفی و آیینه جادویی- ارشیو قصه و داستان قدیمی ایپابفا

– «آه، ببینید منزل چقدر تمیز است»

– «يك نفر اینجا بوده!»

– «شاید هنوز هم اینجا باشد.»

ناگهان همه ساکت شدند و گوش دادند. در همان لحظه سفیدبرفی در خواب تکانی خورد: «اوه‌ه‌ه‌هه‌ه‌ه‌ه‌ه» کوتوله‌ها به یکدیگر نگاه کردند و زمزمه‌کنان گفتند: «طبقه بالا» «تو برو ببین» «نه تو برو».

قصه سفیدبرفی و آیینه جادویی- ارشیو قصه و داستان قدیمی ایپابفا

سرانجام تصمیم گرفتند به طبقه بالا بروند و سفیدبرفی را درحالی‌که در خوابی عمیق بود ديدند. زمزمه‌های آنان او را بیدار کرد. سفیدبرفی به آن‌ها لبخندی زد: «سلام». کوتوله‌ها هیچ‌گاه کسی را به این زیبایی ندیده بودند، همه باهم شروع به حرف زدن کردند.

قصه سفیدبرفی و آیینه جادویی- ارشیو قصه و داستان قدیمی ایپابفا

– «اسمت چیه؟»

– «چرا اینجا آمدی؟»

– «در اینجا می‌مانی؟»

– «البته که می‌مانم و خانه را برای شما نگهداری و از شما مواظبت می‌کنم.»

بدین گونه سفیدبرفی زمانی دراز در خانه کوچک کوتوله‌ها ماند. آن‌ها خیلی خوشحال بودند.

قصه سفیدبرفی و آیینه جادویی- ارشیو قصه و داستان قدیمی ایپابفا

به قصر پرنس بازگردیم.

پرنسس مطمئن بود که سفیدبرفی مرده است و دوباره از آیینه پرسید که چه کسی در آن سرزمین از همه زیباتر است؟ آیینه پاسخ داد: «سفیدبرفی هنوز بسیار زیباتر از تو است.»

پرنسس پس‌ازاینکه متوجه شد خدمتکار او را فریب داده است بسیار خشمگین شد و تصمیم گرفت که خودش برای خلاصی از دست سفیدبرفی کاری کند.

– «خود را به شکل پیرزنی درمی‌آورم و سیبی زهرآلود با خود برمی‌دارم.»

به‌زودی خود را درراه پیدا کردن سفیدبرفی در جنگل یافت.

قصه سفیدبرفی و آیینه جادویی- ارشیو قصه و داستان قدیمی ایپابفا

هر صبح هنگامی‌که کوتوله‌ها راهی کار می‌شدند به سفیدبرفی هشدار می‌دادند که «در را به روی هیچ‌کس باز نکن و با هیچ‌کس حرف نزن.» او قول می‌داد که هوشیار باشد.

یک روز در نیمه‌های صبح همچنان که سفیدبرفی مشغول انجام کارهای خانه بود، در به صدا درآمد. سفیدبرفی از پنجره به بیرون نگاه کرد و دید که پیرزنی بیرون ایستاده است.

قصه سفیدبرفی و آیینه جادویی- ارشیو قصه و داستان قدیمی ایپابفا

هر صبح هنگامی‌که کوتوله‌ها راهی کار می‌شدند به سفیدبرفی هشدار می‌دادند که و در را بر روی هیچ‌کس باز نکن، و با هیچ‌کس حرف نزن.» او قول می‌داد که هوشیار باشد.

یک روز در نیمه‌های صبح همچنان که سفیدبرفی مشغول انجام کارهای خانه بود، در به صدا درآمد. از پنجره به بیرون نگاه کرد و دید که پیرزنی بیرون ایستاده است.

– «دختر عزیزم، خواهش می‌کنم بگذار بیایم تو و به من پیرزن کمی آب بده، دارم از حال می‌روم.»

سفیدبرفی آن‌قدر مهربان بود که تمام هشدارهایی را که کوتوله‌ها به او داده بودند فراموش کرد. در را باز کرد و لیوان آبی به پیرزن داد.

– «متشکرم عزیزم، بیا این سیب خوشمزه مال تو.»

– «آه، ولی من نباید…»

– «این حرف‌ها چیه عزیز من بیا بخور خوشمزه است.»

قصه سفیدبرفی و آیینه جادویی- ارشیو قصه و داستان قدیمی ایپابفا

ناگهان پرنده‌ها دور سر پیرزن شروع به پرواز کردند و سعی کردند پیرزن را عقب برانند. اما سفیدبرفی هشدار آنان را نفهمید، آن‌ها را دور کرد و سیب را گاز زد. در همان لحظه سفیدبرفی مانند مرده نقش زمین شد. تنها چیزی که شنیده می‌شد صدای قهقهه خنده پیرزن بود.

– «هه، هه، هه، بالاخره کار خودم را کردم…»

قصه سفیدبرفی و آیینه جادویی- ارشیو قصه و داستان قدیمی ایپابفا

کوتوله‌ها به‌وسیله پرندگان و حیوانات جنگل متوجه شدند که اتفاقی افتاده است. به‌سرعت به خانه آمدند و سفیدبرفی را پیدا کردند. بی‌آنکه بتوانند بیدارش کنند بریش صندوقی شیشه‌ای درست کردند، او را در آن گذاشتند و دورش را از گل پوشانیدند. مردان کوچک بیچاره، بنای گریه و زاری گذاشتند زیرا که سفیدبرفی نازنینشان دیگر با آن‌ها نبود.

قصه سفیدبرفی و آیینه جادویی- ارشیو قصه و داستان قدیمی ایپابفا

روزی پرنس جوان و زیبایی سوار بر اسب سفید ازآنجا می‌گذشت. به مردان كوچك و سفیدبرفی که زیباتر از همیشه آنجا آرمیده بود رسید.

قصه سفیدبرفی و آیینه جادویی- ارشیو قصه و داستان قدیمی ایپابفا

کوتوله‌ها با چشمان اشک‌آلود سرگذشت سفیدبرفی را به پرنس جوان گفتند. پرنس غمگین شد؛ اما سفیدبرفی آن‌قدر به نظرش زیبا آمد که در صندوق شیشه‌ای را برداشت و به‌آرامی پیشانی‌اش را بوسید.

قصه سفیدبرفی و آیینه جادویی- ارشیو قصه و داستان قدیمی ایپابفا

ناگهان سفیدبرفی چشمانش را گشود و لبخند زد. همگی خیلی خوشحال شدند. پرنس جوان از سالمندترین کوتوله پرسید: «اجازه می‌دهید با سفیدبرفی زیبایتان عروسی کنم؟ همه شما به سرزمین من بیایید و با ما زندگی کنید و در عروسی شرکت کنید. مقدمتان گرامی.»

– «عالی‌جناب، چنانچه دوستش دارید. می‌توانید با او عروسی کنید، چراکه شما بیدارش کردید.»

تمام کوتوله‌ها فریاد شادی کشیدند.

– «هورا …»

قصه سفیدبرفی و آیینه جادویی- ارشیو قصه و داستان قدیمی ایپابفا

پرنس جوان سفیدبرفی را بر اسبش سوار کرد و آنان راهی سرزمین خویش شدند و سالیان سال به شادکامی زندگی کردند.

قصه سفیدبرفی و آیینه جادویی- ارشیو قصه و داستان قدیمی ایپابفا

پایان

کتاب قصه «سفیدبرفی و آیینه جادویی» توسط گروه قصه و داستان ايپابفا از روي نسخه اسکن قدیمی سوپراسکوپ، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.


لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=12376

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *