2 قصه صوتی کودکانه
روباه ماهیگیر + سلطان پیر و گرگی
+ متن فارسی قصه
قصه گو: خاله مهناز 57#
سلام دوستهای قشنگ و نازنینم.
سلام عزیزهای دلم، شبتون به خیر.
الهی که حالتون مثل همیشه خیلی خوب باشه.
دوستهای کوچولوی من! اسم قصهای که میخوای امشب براتون بخونم
«روباه ماهیگیر» ه.
***
زمستان بود و هوا سرد. همهجا پر از برف و یخ. آقا گرگه هرچه اینطرف و اون طرف گشت، غذایی پیدا نکرد. خیلی گرسنهاش بود. در این موقع، آقا روباهه را دید که تعداد زیادی ماهی گرفته بود و با خودش میبرد. آقا گرگه دهانش آب افتاد، جلو رفت و پرسید:
«سلام روباه جان، چه ماهیهای چاقوچلهای. اینها را از کجا گرفتی؟»
چشمهای روباه برقی زد و گفت: «خب معلومه آقا گرگه، رفتم دریاچه و ماهیگیری کردم.»
آقا گرگه با تعجب پرسید: «دریاچه؟ اونجا که روش پر از یخه، تو چهجوری ماهی گیری کردی؟»
روباه خندید و گفت: «بله، دریاچه پر از یخه، ولی ماهیگیری در دریاچهی یخی روشی خاص دارد که فقط من بلدم و زمستانها ماهی میگیرم.»
گرگ گفت: «روباه جان، نمیدونی چقدر گرسنمه. پس لطف کن و به من هم یاد بده. دریاچه که پر از ماهیه، کم نمیآد، به جان تو از صبح تا حالا هر جایی رو که بگی گشتم. ولی غذایی پیدا نکردم.»
روباه کمی فکر کرد و گفت: «خیلی خب باشه، فقط چون تویی. باید قول بدی که این روش را به هیچکس یاد ندی.»
گرگ خیلی خوشحال شد و گفت: «باشه، روباه جان. خاطرت جمع باشه، قول میدم به کسی نگم. حالا بگو.»
روباه گفت: «روش خیلی ساده است. تو فقط باید آروم و بااحتیاط روی یخها یه سوراخ درست کنی. اونوقت دُمت رو توی سوراخ بذاری و صبر کنی. اگه یه ماهی دمت رو به دهان گرفت، فوری اونو بیرون نیار. صبر کن تا تعداد زیادی ماهی دور دمت جمع بشه. اونوقت یکمرتبه طوری که ماهی نفهمن، با یک حرکت محکم دمت رو بیرون بکش. یادت باشه، هرچقدر بیشتر دمت توی سوراخ بمونه، ماهیهای بیشتری میگیری.»
گرگ فکری کرد و گفت: «چه روشی جالبی، یعنی تو خودت هم همین کارو کردی؟ اینهمه ماهی گرفتی؟»
روباه سرش را تکان داد و گفت: «خب معلومه، بهغیراز اینکه راه دیگری نداره.»
گرگ از روباه تشکر کرد و بهطرف دریاچه به راه افتاد. با خودش گفت: «حالا که میگن روباه حیوون بدیه، کلک میزنه، چهحرفهای بیخودی! دوست از این بهتر!»
گرگ به دریاچه رسید.
همانطور که روباه گفته بود، به آرومی روی یخهای دریاچه رفت، سوراخی درست کرد، دمش را توی اون گذاشت و منتظر موند. ولی خیلی سردش شد. ولی با خودش گفت: «باید تحمل کنم، گرفتن آنهمه ماهی به این سختی میارزه.»
مدت زیادی دم گرگ توی سوراخ یخی بود، طوری که دمش توی آب یخ زد. اون گفت: «خب حالا حتماً ماهیهای زیادی دممو به دهانشون گرفتن، دمم یخ زده. نمیفهمم.»
آقا گرگه اینو گفت و خواست با یه حرکت ناگهانی دمش را از توی آب بیرون بکشه که دم یخزده قطع شد و توی آب موند. گرگ هاج و واج مونده بود. با غصه به دمش نگاه کرد و گفت: «تا من باشم که به حرف این روباه بدجنس گوش ندم. روباه که اینقدر به کلک معروفه!»
گرگ گرسنه و بی دم راهش را کشید و رفت تا غذای دیگری پیدا کنه.
بله بچهها، پس یه نفر که به یه کار بدی معروف شده، آدم باید حواسش رو جمع بکنه. شاید بیخود نمیگن، دیگران در موردش این حرف رو شاید بیخود نمیزنن، شاید واقعاً همون طوری باشه. شاید و اینکه من دلم خواست بدونم روباهه چهجوری ماهی گرفته، اینهمه. درسته که کلکش رو به گرگه نگفت، ولی من دوست داشتم بدونم ببینم چهجوری ماهی گرفته.
شما چطور؟ خب عزیزهای دل من، بریم سراغ قصهی بعدی مون.
***
«سلطان پیر و گرگی»
یکی بود، یکی نبود و غیر از خدا هیچکس نبود. یک سگ شکاری بود که توی مزرعهی آقا جابر زندگی میکرد. همه اونو سلطان صدا میزدن. زمانی اون قوی و سرحال بود، دندانهای تیزی داشت، نگهبان خیلی خوبی برای مزرعه بود، ولی حالا دیگه پیر شده بود. دندونهاش کند شده بود، ضعیف و بیحال شده بود. دیگه نمیتونست نگهبان خوبی برای اون مزرعه باشه.
یه روز، آقا جابر به زنش گفت: «سلطان دیگه پیر شده، فایدهای برای ما نداره. باید اونو از مزرعه بیرون بندازیم.»
زیور خانم ناراحت شد و گفت: «چی میگی، مرد؟ چطور میتونی اونو بیرون کنی؟ این سگ سالها برامون زحمت کشیده، به ما خدمت کرده. حالا که پیر شده، اونو بیرون بندازیم؟ ما باید موقع پیری هم از اون نگهداری کنیم.»
آقا جابر گفت: «دلسوزی بیخود نکن. سلطان باید بره، اون دیگه هیچ فایدهای برای ما نداره.»
هرقدر هم زیور خانم اصرار کرد، فایدهای نداشت که نداشت.
سلطان توی آفتاب دراز کشیده بود و همه چیزو شنید. از ناراحتی، موهای تنش سیخ شد و گوشش آویزون. آهی کشید و گفت: «هاپ، ای بیانصاف سنگدل!»
سلطان به فکر فرورفت، بلند شد و راه افتاد. از مزرعه بیرون رفت. اون با یه سگ گرگی که در همون نزدیکی توی جنگل زندگی میکرد، دوست بود. پیش اون رفت و ماجرا رو براش تعریف کرد.
سگ گرگی سرشو تکون داد و گفت: «که اینطور! عجب مرد بیرحمی! ولی من به تو کمک میکنم تا مشکلت حل بشه. حالا خوب به حرفهام گوش بده. فردا صبح، آقا جابر و زنش حتماً مثل همیشه به مزرعه میرن. پسر کوچولوشون هم با خودشون میبرن، بچه رو همون نزدیکی تو سایه میذارن و خودشون مشغول کار میشن. تو کنار بچه دراز بکش و طوری نشون بده که مراقب اونی. این موقع من یه باره از توی جنگل میدوم و قنداق بچه رو به دندونهاش میگیرم. اونو میبرم، تو باید تمام قدرتت رو به کار ببری و مثل روزهایی که دنبال شکار میرفتی با سرعت به دنبال من بدویی. من کمی دورتر بچه رو یه جا میذارم و تو اونو به پدر و مادرش برگردون. اونها فکر میکنن که تو بچه رو از چنگ من نجات دادی. اونوقت دیگه هیچوقت بیرونت نمیکنن.»
سلطان سرش را تکان داد و گفت: «خب، عجب فکری. تو چقدر کلهات خوب کار میکنه؟ به این مرد بیرحم باید کلک زد. حرف حساب سرش نمیشه.»
فردای اون روز همین نقشه اجرا شد. وقتی سگ گرگی بزرگ بچه رو برداشت و با خودش برد، آقا جابر و زنش فریاد کشان و سروکله زنان به دنبالش دویدن. ولی به سگ گرگی نرسیدن. وقتی سلطان بچه رو برگرداند، اونها از خوشحالی سر از پا نمیشناختن.
زیور خانم گفت: «چقدر خدا رحم کرد که این سگ رو بیرون نکردی. دیدی مرد؟ دیدی گفتم این کار درست نیست.»
آقا جابر گفت: «بله، راست میگفتی. اون باید تا موقعی که زنده است، تو مزرعه بماند.»
بعد رو به زنش کرد و گفت: «حالا برو یه کم نون بپز و با شیر به سلطان بده. اون پیره و غذاش باید نرم باشه، جاش هم باید گرم باشه.»
زیور خانم بچهی کوچولوش رو بغل کرد و با سلطان بهطرف خونه به راه افتادند.
سگ گرگی از اون دورها نگاه میکرد و میخندید. اون سرشو تکون داد و گفت: امان از دست بعضی! (یعنی بعضی از این آدمها)
چه دوست خوبی بوده ها، چه فکر خوبی کرد. بعضی دوستها بچهها خیلی خوبن. اصلاً نعمتن. به آدم راههای خوب یاد میدن. واقعاً دلسوزی میکنن. خیلی خوبه آدم دوست خوب داشته باشه.
الهی که خدا یک عالمه دوست خوب نصیبتون کنه.
الهی که امشب خیلی راحت بخوابید. یادتون باشه خاله مهناز خیلی دوستتون داره. خیلی زیاد.
خدا پشت و پناهتون باشه. عزیزای دلم!
شبتون خیر.