تبلیغات لیماژ بهمن 1402
کتاب قصه کودکانه قدیمی: ماجرای دو موش کوچولو / داستان تام و جری 1

کتاب قصه کودکانه قدیمی: ماجرای دو موش کوچولو / داستان تام و جری

کتاب قصه کودکانه قدیمی ماجرای دو موش کوچولو داستان رنگی برای کودکان

کتاب قصه کودکانه قدیمی

ماجرای دو موش کوچولو

داستان رنگی برای کودکان

برنده جایزه بهترین داستان بچه‌ها آمریکا به سال ۱۹۶۶

– نویسنده: دون مک لالن
– مترجم: کیوان
– چاپ: خرداد 1348

به نام خدا

جِری، موش کوچولو، یک روز صبح زود از خواب بیدار شد و از لانه‌اش بیرون رفت

جِری، موش کوچولو، یک روز صبح زود از خواب بیدار شد و از لانه‌اش بیرون رفت. درِ آشپزخانه‌ی بزرگ باز مانده و نسیم لطیف و خنک بهاری به درون می‌وزید.

جری با خوشحالی نزد دوست عزیزش (تافی) رفت و گفت: «تا کی می‌خوابی؟

جری با خوشحالی نزد دوست عزیزش (تافی) رفت و گفت: «تا کی می‌خوابی؟ مگر نشنیده‌ای که سحرخیز کامیاب است؟ هوا خیلی خوب شده! بیا برویم گردش.»

تافی خمیازه‌ای کشید و پرسید: «آخر کجا برویم؟ کجا می‌توانیم بخوابیم؟ آخر توی پیک‌نیک چه بخوریم؟»

جری گفت: «تو کاری به این کارها نداشته باش! فعلاً پا شو با من بیا بیرون.»

جری با خوشحالی نزد دوست عزیزش (تافی) رفت و گفت: «تا کی می‌خوابی؟

آقاموشه سپس به‌طرف آشپزخانه‌ی یک مرد پولدار رفت. در آنجا چند دانه لیوان کاغذی بستنی پیدا کرد و آن‌ها را پر از شیرینی و برنج و پنیر کردند.

آنگاه سرِ لیوان‌ها را بسته و آن‌ها را به چوب درازی آویزان نمودند و هرکدام، یک سر چوب را بر دوش گذاشته و حرکت کردند.

هرکدام، یک سر چوب را بر دوش گذاشته و حرکت کردند.

ضمناً یک پاکت کاغذی هم با خود برداشتند تا از آن چادر درست کنند. چند ورقه کاغذ هم به‌عنوان لحاف همراه برده و به راه خود ادامه دادند.

یک پاکت کاغذی هم با خود برداشتند تا از آن چادر درست کنند

«جری» کوچولو از لاله‌هایی که کنار آشپزخانه‌ی مرد پولدار روییده بود، کلاهی برای خودش درست کرد و «تاقی» هم یک کلاه سفید از گل لاله به سر نهاد.

«تاقی» هم یک کلاه سفید از گل لاله به سر نهاد.

بعد از آن‌که مسافت زیادی از خانه دور شدند تافی پرسید: «حالا کجا می‌رویم؟»

جری جواب داد: «اول بیا برویم «تامی» گربه را پیدا کنیم و بعد جای خوبی پیدا می‌نماییم.»

«تاقی» هم یک کلاه سفید از گل لاله به سر نهاد.

جریان ازاین‌قرار بود که جری موشه و «تامی» گربه باهم میانه‌ی خوبی نداشتند؛ زیرا گربه خانم خیلی دلش می‌خواست جری موشه را بخورد و «جری» هم از این کار هیچ خوشش نمی‌آمد.

«جری» برای آنکه خیالش کاملاً راحت شود روی درخت بلندی رفت و یکی از برگ‌ها را کند و لوله کرد و از آن دوربینی ساخت و نگاهی به اطراف انداخت.

جری یکی از برگ‌ها را کند و لوله کرد و از آن دوربینی ساخت و نگاهی به اطراف انداخت.

وقتی‌که جری دوباره از درخت پایین آمد فریاد کشید و گفت: «من او را دیدم.»

– تامی گربه آن طرف باغ زیر آفتاب دراز کشیده! ما نباید آن‌طرف برویم.

بدین ترتیب آن‌ها با تمام آذوقه و وسایل پیک‌نیک خود به‌طرف دریاچه باغ رفتند

تافی گفت: «خوب چه‌بهتر. آنجا یک دریاچه هست که یک قایق هم روی آن دیده می‌شود. بیا قایقرانی کنیم.»

بدین ترتیب آن‌ها با تمام آذوقه و وسایل پیک‌نیک خود به‌طرف دریاچه‌ی باغ رفتند. آنجا قایق بچه‌گانه‌ی کوچکی دیده می‌شد که بچه‌ها جا گذاشته بودند.

آنجا قایق بچه‌گانه‌ی کوچکی دیده می‌شد که بچه‌ها جا گذاشته بودند.

قایق را توی آب انداخته و وسایل گردش را هم در آن گذاشتند. آن دو چنان سرگرم کار خود بودند که به‌هیچ‌وجه توجهی به اطراف نداشتند؛ اما یک‌مرتبه صدای فریاد بلندی به گوششان رسید.

این صدا از یک پرنده‌ی کوچک بود که با صدای بلند می‌گفت: «گربه! گربه!»

آنجا قایق بچه‌گانه‌ی کوچکی دیده می‌شد که بچه‌ها جا گذاشته بودند.

تافی و جری به عقب برگشتند و چشمشان به «تامی» گربه افتاد که روی چمن‌ها راه می‌رفت و گنجشک کوچکی را دنبال کرده بود.

چشمشان به «تامی» گربه افتاد که روی چمن‌ها راه می‌رفت و گنجشک کوچکی را دنبال کرده بود.

جری فریاد کشید: «توپ را حاضر کن.»

آن‌وقت هر دو به ‌سرعتِ برق، نیِ بلندی را که با خود داشتند میزان کرده و دهان خود را پر از برنج کردند.

آن‌وقت هر دو به ‌سرعتِ برق، نیِ بلندی را که با خود داشتند میزان کرده و دهان خود را پر از برنج کردند.

شلیک دانه‌های برنج چون گلوله به‌طرف گربه سرازیر شد و گربه‌ی از همه‌جا بی‌خبر -که انتظار چنین حمله‌ای نداشت- ناچار از خوردن پرنده‌ی کوچک صرف‌نظر نمود و پا به فرار گذاشت.

شلیک دانه‌های برنج چون گلوله به‌طرف گربه سرازیر شد

تامی ناچار از خوردن پرنده‌ی کوچک صرف‌نظر نمود و پا به فرار گذاشت.

«تامی» گربه پس از قدری دور شدن متوجه شد که این حمله از طرف «جری» و «تافی» بوده، بی‌اندازه خشمگین شد و تصمیم گرفت انتقام خود را از «جری» و «تافی» بگیرد.

جری فریاد کشید: «زود بادبان را بلند کن.»

آن‌وقت هر دو، ریسمان بادبان را محکم کشیدند. بادبان بالا رفت؛

آن‌وقت هر دو، ریسمان بادبان را محکم کشیدند. بادبان بالا رفت؛ اما چون باد نمی‌وزید، قایق همچنان ساکت و آرام کنار استخر و در دسترس گربه باقی مانده بود.

دو موش کوچولو با تمام قدرت خود به‌وسیله‌ی نی کوچک، مشغول پارو زدن شدند. ولی قایق ابداً حرکت نمی‌کرد. نی شکست و آن‌ها اسلحه‌ی خودشان را هم از دست دادند و حیران و سرگردان و بلاتکلیف باقی ماندند.

آن‌وقت هر دو، ریسمان بادبان را محکم کشیدند. بادبان بالا رفت؛

گربه‌ی خشمگین نزدیک‌تر می‌شد و دندان‌هایش را از زور گرسنگی به هم می‌مالید و فشار می‌داد. یک‌مرتبه صدایی از بالای سرشان بلند شد و گفت: «نخ! نخ! نخ! نخ!»

 یک‌مرتبه صدایی از بالای سرشان بلند شد و گفت: «نخ! نخ! نخ! نخ!»

آن صدا از پدر گنجشک کوچولو بود که آن‌ها اندکی قبل، از چنگال گربه نجاتش داده بودند. آقا گنجشکه بالای سر آن‌ها پرواز می‌کرد.

آقا گنجشکه بالای سر آن‌ها پرواز می‌کرد.

جری با نخ کَمندی درست کرد و به پای پرنده انداخت و آقا گنجشکه هم شروع به پرواز نمود. قایق از جا کنده شد و به حرکت در آمد و این درست در لحظه‌ای صورت گرفت که گربه به‌طرف آن‌ها خیز برداشت؛ اما براثر دور شدن قایق، گربه‌ی بدجنس با سر به درون آب افتاد و نعره‌ای کشید.

گربه‌ی بدجنس با سر به درون آب افتاد و نعره‌ای کشید.

دو موش کوچولو شروع به مسخره‌بازی کردند و بر عرشه‌ی کشتی خود به رقص و پای‌کوبی پرداختند. ولی گربه‌ی آب‌کشیده، لرزان و نالان و عصبانی، خودش را از میان آب بیرون کشید و به‌طرف خانه روان شد.

وقتی قایق به ساحل مقابل رسید، دو موش کوچولو از گنجشک مهربان تشکر کردند.

گربه‌ی بدجنس با سر به درون آب افتاد و نعره‌ای کشید.

گنجشک گفت: «این وظیفه‌ی من بود. شما به بچه‌ی من خوبی کردید و من هم تلافی نمودم. اگر کسی خوبی بکُند، هیچ‌وقت بی‌نتیجه نمی‌ماند.»

موش‌ها چادر کاغذی خود را بر پا کردند و از خانواده‌ی گنجشک دعوت نمودند تا ناهار مهمان آن‌ها باشند.

موش‌ها چادر کاغذی خود را بر پا کردند و از خانواده‌ی گنجشک دعوت نمودند تا ناهار مهمان آن‌ها باشند.

بدین ترتیب مسافرین خوشبخت ما شب آرام و راحتی را زیر ستاره‌ها و در هوای آزاد گذراندند. قبل از آنکه خوابشان ببرد «جری» خمیازه‌ای کشید و گفت: «من دیگر همیشه به مردم کمک می‌کنم؛ زیرا نتیجه‌اش این می‌شود که دیگران هم در وقت احتیاج مرا کمک کنند.»

مسافرین خوشبخت ما شب آرام و راحتی را زیر ستاره‌ها و در هوای آزاد گذراندند.

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=43810

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *