تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قرامطه - که پیروان احمد بن قرمط بودند - اعتقاد داشتند که او (احمد بن قرمط) امام زمان است!! آن‌ها به مکّه حمله کرده و حجر الاسود را ربودند

داستان‌های امام زمان (عج): ولی عصر علیه السلام و نصب حجر الاسود!

داستان‌های امام زمان (عج):

ولی عصر علیه السلام و نصب حجر الاسود!

داستان‌های امام زمان (عج): ولی عصر علیه السلام و نصب حجر الاسود! 1

محمّد بن قولویه، استاد شیخ مفید، می‌گوید:

قرامطه – که پیروان احمد بن قرمط بودند – اعتقاد داشتند که او (احمد بن قرمط) امام زمان است!! آن‌ها به مکّه حمله کرده و حجر الاسود را ربودند، پس از مدّت‌ها آن را در سال 307 هجری قمری باز پس فرستادند، و می‌خواستند در محل قبلی خود نصب نمایند.

من این خبر را پیش‌تر در کتاب‌های خویش خوانده بودم، و می‌دانستم که حجر الاسود را فقط امام زمان‌ علیه السلام می‌تواند در جای خود نصب کند. چنان که در زمان امام زین العابدین‌ علیه السلام نیز از جای خود کنده شد، و فقط امام‌ علیه السلام توانست آن را در جای خود نصب کند.

به همین خاطر؛ به شوق دیدار امام زمان‌ علیه السلام به سوی مکه به راه افتادم. ولی بخت با من یاری نکرد و در بغداد به بیماری سختی مبتلا شدم. ناچار شخصی به نام «ابن هشام» را نایب گرفتم تا علاوه بر ادای حجّ به نیت من، نامه‌ای را که خطاب به حضرت‌ علیه السلام نوشته بودم، به دست آن حضرت برساند.

در آن نامه خطاب به ناحیه مقدّسه معروض داشته بودم که آیا از این بیماری نجات خواهم یافت؟ و مدّت عمر من چند سال خواهد بود؟

به او گفتم: تمام تلاش من آن است که این نامه به دست کسی برسد که حجر الاسود را در محل خود نصب می‌کند. وقتی نامه را به او دادی، پاسخش را نیز دریافت کن!

ابن هشام، پس از این‌که با موفقیت مأموریت خود را انجام داد، بازگشت و جریان نصب حجر الاسود را چنین تعریف کرد:

وقتی به مکه رسیدم، خبر نصب حجر الاسود به گوشم رسید، فوراً خود را به حرم رساندم. مقداری پول به شُرطه‌ها دادم تا اجازه بدهند کسی را که حجر الاسود را در جای خود نصب می‌کند، ببینم، و عدّه‌ای از آن‌ها را نیز استخدام نمودم که مردم را از اطرافم کنار بزنند تا بتوانم از نزدیک شاهد جریان باشم.

وقتی نزدیک حجر الاسود رسیدم، دیدم هر که آن را برمی‌دارد و در محل خود می‌گذارد، سنگ می‌لرزد و دوباره می‌افتد، همه متحیر مانده بودند و نمی‌دانستند چه باید بکنند؟

تا این‌که جوانی گندم‌گون که چهره زیبایی داشت جلو آمد و سنگ را برداشت و در محل خود قرار داد، سنگ بدون هیچ لرزشی بر جای خود قرار گرفت. گویی هیچ‌گاه نیفتاده بود.

در این هنگام، فریاد شوق از مرد و زن برخاست، او در مقابل چشمان جمعیت بازگشت و از در حرم خارج شد.

من دیوانه وار به دنبال او می‌دویدم و مردم را کنار می‌زدم، آن‌ها فکر می‌کردند که من دیوانه شده‌ام و از مقابلم می‌گریختند. چشم از او برنمی‌گرفتم تا این‌که از جمعیت دور شدم. با این‌که او آرام قدم برمی‌داشت ولی من به سرعت می‌دویدم و به او نمی‌رسیدم، تا این‌که به جایی رسیدیم که هیچ کس غیر از من، او را نمی‌دید.

او ایستاد و رو به من نمود و فرمود: آنچه با خود داری بده!

وقتی نامه را به ایشان تقدیم نمودم بدون این‌که آن را بخوانند، فرمود: به او بگو: از این بیماری هراسی نداشته باش، پس از این سی سال دیگر زندگی می‌کنی.

آن‌گاه مرا چنان گریه‌ای گرفت که توان هیچ‌گونه حرکتی نداشتم، و او در مقابل دیدگانم مرا ترک نمود، و رفت.

ابن قولویه گوید: پس از این قصّه، سال 360 دوباره بیمار شدم، و به سرعت خود را آماده نموده و وصیت نمودم.

اطرافیان به من گفتند: چرا در هراسی؟ اِن شاء اللَّه خداوند شفا عنایت خواهد کرد.

گفتم: این همان سالی است که مولایم وعده داده است.

و در همان سال و با همان بیماری دار فانی را ترک گفت و به موالیانش پیوست. رحمت خداوند بر او باد.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=20001

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *