تبلیغات لیماژ بهمن 1402
کاور-گربه کوچولو و روباه حیله گر (1)

قصه کودکانه «گربه کوچولو و روباه حیله‌گر»

قصه کودکانه گربه کوچولو و روباه حیله‌گر - ارشیو قصه و داستان قدیمی ایپابفا

گربه کوچولو و روباه حیله‌گر
مجموعه قصه‌های پیک پرستو

نویسنده: رایان
مترجم: حسن زیادلو
چاپ اول: اردیبهشت 1361
نگارش، بازخوانی، بهینه‌سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا

به نام خدا

قصه کودکانه گربه کوچولو و روباه حیله‌گر - ارشیو قصه و داستان قدیمی ایپابفا

آن روز یک روز تابستانی و دوست‌داشتنی بود و گربه کوچولو تصمیم گرفت برای قدم زدن به جنگل برود. آن قدر چمن‌ها نرم و لطیف بود که تصمیم به زدن چرتی گرفت. گربه کوچولو در محل آفتاب‌گیری در پای درخت بزرگ دراز کشید. به محض اینکه پلک‌هایش می‌خواست روی هم بيفيتد، بوی عجیبی که باد با خودش می‌آورد، به مشامش خورد. این بوی گرگ بود.

گربه کوچولو از جایش جست؛ ولی دوباره درجایش دراز کشید.

قصه کودکانه گربه کوچولو و روباه حیله‌گر - ارشیو قصه و داستان قدیمی ایپابفا

او گُرگ، «گوسفند تَرسان» بود که دوست «فرشته» دختر صاحب مزرعه و دوست تمام حیوانات دیگر بود.

«گوسفند تَرسان» پرسید: «خوب، تازه چه خبر؟»

گربه کوچولو جواب داد: «خبر تازه‌ای نیست. «فین فینی» خرگوش پیر برای چهل و هفتمین بار پدربزرگ شده، حالش هم خوب است. حالا تو بگو از آخرین باری که همدیگر را ملاقات کردیم تا حالا برای تو چه اتفاقی افتاده؟»

گوسفند ترسان گفت: «خیلی کم. ولی چیزی هست که می‌خواهم به تو بگویم. روباه حیله‌گر دارد این دوروبرها بو می‌کشد. من دیروز او را دیدم. از دور مواظبش بودم. او کاملاً آماده است که تمام مرغ‌ها و جوجه‌های شما را بخورد.»

قصه کودکانه گربه کوچولو و روباه حیله‌گر - ارشیو قصه و داستان قدیمی ایپابفا

به‌محض آنکه گربه کوچولو به مزرعه بازگشت، بازرسی کاملی از مزرعه به عمل آورد.

ناگهان درجایش ایستاد. در بوته‌زارهای دور مزرعه یک سوراخ بزرگ و تازه‌ساز وجود داشت.

«گوسفند ترسان» راست می‌گفت. روباه حیله‌گر داشت راه خودش را برای حمله آماده می‌کرد.

او بایستی فکری برای جلوگیری از حمله روباه می‌کرد. فرشته، جوجه‌هایش را خیلی دوست می‌داشت.

قصه کودکانه گربه کوچولو و روباه حیله‌گر - ارشیو قصه و داستان قدیمی ایپابفا

گربه کوچولو به این نتیجه رسید که بهتر است همه را دورهم جمع کند تا درباره موضوع حرف بزنند. به‌زودی همه آن‌ها در انباری آخر باغ دورهم جمع شدند

گربه کوچولو آنچه را که گرگ به او گفته بود، به آن‌ها گفت. سپس از همه پرسید که برای دور کردن روباه چه راهی را پیشنهاد می‌کنند.

گربه ضمناً گفت: «ما نمی‌توانیم روی سگ نگهبان حساب کنیم. او پیرتر از آن است که کمکی از دستش برآید».

هیچ‌کس فکر بهتری به نظرش نرسید. همگی پیشنهاد الاغ را پذیرفتند.

قصه کودکانه گربه کوچولو و روباه حیله‌گر - ارشیو قصه و داستان قدیمی ایپابفا

هنگام غروب، الاغ کوچک اندام در حالی که با خود حرف می‌زد پشتش را کنار سوراخ گذارد.

گربه کوچولو بااینکه از ترتیب ‌کار چندان خوشحال نبود پرسید: «آیا به کاری که بایستی بکنی کاملاً وارد هستی؟»

الاغ نفس بلندی کشید و جواب داد: «البته که وارد هستم.»

با پیدا شدن اولین آثار تاریکی، گربه کوچولو که به‌زحمت چشمش را روی هم گذاشته بود، صدای ضعیفی شنید. به‌طرف حیاط مزرعه راه افتاد.

قصه کودکانه گربه کوچولو و روباه حیله‌گر - ارشیو قصه و داستان قدیمی ایپابفا

آنچه که با چشمش می‌دید باور نمی‌کرد. این روباه بود که به‌آرامی دور می‌چرخید و لانه مرغ‌ها را زیر نظر گرفته بود، آیا جوجه‌ای هم توانسته بود بدزدد؟ هنوز نه!

روباه می‌خواست کاملاً مطمئن شود که اگر تله مخفی دیگری هم هست از آن دوری کند. در آن صورت فردا شب بازمی‌گشت و آن وقت …

قصه کودکانه گربه کوچولو و روباه حیله‌گر - ارشیو قصه و داستان قدیمی ایپابفا

به‌محض آنکه روباه رفت، گربه کوچولو به‌طرف پرچین دوید و وقتی‌که الاغ را دید با عصبانیت پرسید: «چرا موقعی که روباه آمد، او را با لگد نزدی؟»

الاغ که خیلی تعجب کرده بود گفت: «کدام روباه؟ من روباهی ندیدم. »

گربه کوچولو داد زد: «من هرگز در تمام عمرم حیوانی به نادانی تو ندیده‌ام.»

گربه کوچولو که کمی هول شده بود با خود گفت: «من بایستی قبل از آنکه خیلی عصبانی بشوم ازاینجا بروم. چون عصبانیت چیز خوبی نیست.»

الاغ پرسيد: «کجا می‌خواهی بروی؟»

گربه کوچولو گفت: «می‌روم تا باهوش‌تر از تو پیدا کنم.»

الاغ که ناراحت شده بود گفت: «گمان نمی‌کنم شانس چندانی داشته باشی. چون به عقیده من الاغ‌ها از تمام موجودات دیگر یک سر و گردن باهوش‌ترند.»

قصه کودکانه گربه کوچولو و روباه حیله‌گر - ارشیو قصه و داستان قدیمی ایپابفا

گربه کوچولو شتابان به مزرعه بازگشت. تمام ماجرا را برای گاو نر پیر مزرعه تعریف کرد.

گربه به گاو نر گفت: «تو زورت خیلی زیاد است و می‌توانی روباه را دنبال کنی و درسی حسابی به او بدهی.»

گاو با خوشحالی قبول کرد و قرار شد فردا شب به‌جای الاغ، به محل برود.

قصه کودکانه گربه کوچولو و روباه حیله‌گر - ارشیو قصه و داستان قدیمی ایپابفا

روباه فردا شب، درست در موقعی که قصد داشت تمام مرغ‌ها را بخورد، اول خوب به اطراف نگاه انداخت. بعد به آهستگی لیز خورد و رفت. آخر روباه حیله‌گر نقشه‌اش را برای یک شب دیگر عقب انداخت.

قصه کودکانه گربه کوچولو و روباه حیله‌گر - ارشیو قصه و داستان قدیمی ایپابفا

در این صورت، حتى خروس پهلوان هم نمی‌توانست جلوی او را بگیرد.

گربه کوچولو باعجله به‌طرف گاو، روان شد. ولی با کمال تعجب دید گاو نر پیر همان‌جا سرپا ایستاده و به خواب عمیقی فرو رفته است.

قصه کودکانه گربه کوچولو و روباه حیله‌گر - ارشیو قصه و داستان قدیمی ایپابفا

وقتی‌که داد و بی داد گربه تمام شد، تنها حرفی که گاو توانست بگوید این بود که «من واقعاً شرمنده‌ام. دست خودم نبود، دیروز کار زیادی کرده بودم و بسیار خسته بودم.»

گربه کوچولو گفت: «می‌توانستی کمی به خودت فشار بیاوری و شب را بیدار بمانی».

گاو به او جوابی نداد؛ زیرا همچنان که برروی چهار پایش حرکت می‌کرد، دوباره به خواب رفته بود.

گربه کوچولو که مغزش ازکارافتاده بود، کنار آسیاب آبی نشست.

قصه کودکانه گربه کوچولو و روباه حیله‌گر - ارشیو قصه و داستان قدیمی ایپابفا

جوجه‌تیغی که از گربه کوچولو خوشش می‌آمد، نزد وی رفت و گفت: «می‌دانم برای چه ناراحت هستی، من می‌توانم به تو کمک کنم!»

جوجه‌تیغی دوستانه گفت: «غصه نخور، من می‌دانم چه باید بکنم. کاری کنم که روباه حیله‌گر دیگر پایش را به این مزرعه نگذارد.»

گربه پرسید: «چطوری؟ وقتی حیوانات به آن بزرگی کاری از دستتان برنیاید، با حیوانات کوچک چکار می‌توانیم بکنیم؟»

قصه کودکانه گربه کوچولو و روباه حیله‌گر - ارشیو قصه و داستان قدیمی ایپابفا

او صدای ساعت اصطبل را که دو ضربه نواخت شنيد. ناگهان حرکتی در تاریکی دید. سایه در سکوت به‌طرف پرچین خزید. این روباه بود.

اما روباه حیله‌گر و گرسنه تازه به درون برگ‌های پرچین خزیده بود که زوزه‌ای دردناک کشید. بار دوم جیغ‌ودادش از درد به هوا رفت و در حالی که با بلندترین صدایش زوزه می‌کشید، شتابان از مزرعه بیرون دوید و در تاریکی شب ناپدید شد.

قصه کودکانه گربه کوچولو و روباه حیله‌گر - ارشیو قصه و داستان قدیمی ایپابفا

سروصدا همه را از خواب بیدار کرد. تمام حیوانات دوان‌دوان آمدند تا ببینند چه اتفاقی افتاده. فرشته هم ترسان پائین آمد. وقتی‌که چشمشان به تاریکی عادت کرد، دیدند جوجه‌تیغی یک مانع تیغ‌دار جلوی سوراخ درست کرده است. تیغ‌ها به درون بدن روباه فرورفته بود.

قصه کودکانه گربه کوچولو و روباه حیله‌گر - ارشیو قصه و داستان قدیمی ایپابفا

کار خوب و عاقلانه جوجه‌تیغی موجب شد که آزار روباه مکّار برای همیشه از بین برود.

پایان

کتاب قصه کودکانه « گربه کوچولو و روباه حیله‌گر» توسط آرشیو قصه و داستان ايپابفا از روي نسخه اسکن چاپ 1361 ، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.


لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=12979

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *