تبلیغات لیماژ بهمن 1402
حامد پدربزرگ را خیلی دوست داشت. پدربزرگ در خانه‌ی پسرش یعنی دایی حامد زندگی می‌کرد.

قصه کودکانه: پند پدربزرگ

قصه کودکانه:

پند پدربزرگ

نوشته: مهری طهماسبی دهکردی

 

حامد پدربزرگ را خیلی دوست داشت. پدربزرگ در خانه‌ی پسرش یعنی دایی حامد زندگی می‌کرد. حامد هر هفته همراه پدر و مادرش به خانه‌ی دایی می‌رفت تا پدربزرگ را ببیند و با او حرف بزند. پدربزرگ بیمار بود و نمی‌توانست از خانه بیرون برود، برای همین بیشتر وقت‌ها فرزندان و نوه‌ها به او سر می‌زدند و حالش را می‌پرسیدند.

روز جمعه بود. پدر و مادر و حامد به دیدن پدربزرگ رفتند. پدربزرگ در رختخوابش دراز کشیده بود و حال خوشی نداشت. اما وقتی حامد و پدر و مادرش را دید، خیلی خوشحال شد. بلند شد و نشست و سعی کرد خودش را سرحال نشان بدهد. پس از سلام و احوالپرسی حامد را کنارش نشاند و برایش چند تا لطیفه تعریف کرد. حامد از لطیفه‌ها خوشش آمد و خندید. بعدازآن پدربزرگ گفت: «حالا چند تا نصیحت هم از من پیرمرد بشنو. ببین پسرم، سعی کن همیشه خوش‌اخلاق و مهربان و خنده‌رو باشی. کارهای خوب را یاد بگیر و با آدم‌های خوب دوست باش. اما اگر کسی را دیدی که کار بدی می‌کند، اولاً به او تذکر بده و از آن کار منعش کن؛ ثانیاً خودت هم آن کار بد را تکرار نکن. این هم یادت باشد که خدای بزرگ در همه‌جا هست و تو را در حال انجام هر کاری که باشی، می‌بیند پس همیشه کار خوب بکن تا خدا از تو راضی باشد.»

پدربزرگ این حرف‌ها را زد و چون خسته بود، استراحت کرد. حامد هم رفت تا با پسردایی بازی کند. حرف‌های پدربزرگ خیلی به دلش نشسته بود و از اینکه می‌دید پدربزرگ با او حرف زده و نصیحتش کرده، خوشحال بود.

چند هفته بعد پدربزرگ از دنیا رفت. مرگ او، حامد و خانواده‌اش را غمگین کرد. آن‌ها از اینکه می‌دیدند پدربزرگ دیگر میانشان نیست، خیلی غصه می‌خوردند، اما چاره‌ای نبود. باید راضی به رضای خدا می‌بودند و بس.

یک روز حامد سوار سرویس مدرسه بود و داشت به مدرسه می‌رفت. بچه‌ها سروصدا می‌کردند و خوراکی می‌خوردند و آشغال‌ها را کف مینی‌بوس می‌ریختند. راننده داد زد: آهای بچه‌ها! ماشین را کثیف نکنید، آشغال‌ها را بیرون بریزید.

حامد صدای راننده را شنید و یاد حرف‌های پدربزرگ افتاد که گفته بود اگر دیدی کسی کار بدی می‌کند، از آن کار منعش کن. خودت هم آن کار را تکرار نکن.

بچه‌ها داشتند شیشه‌ی مینی‌بوس را باز می‌کردند تا آشغال‌ها را بیرون بریزند که حامد از جا برخاست و گفت: «صبر کنید بچه‌ها، آشغال‌ها را در خیابان نریزید.» محسن گفت: «مگر نشنیدی آقای راننده چی گفت؟» حامد گفت: «شنیدم، اما آقای راننده فقط می‌خواهد مینی‌بوس تمیز باشد. به فکر تمیزی کوچه و خیابان‌ که نیست.»

علی گفت: «حامد جان، تو غصه‌ی کوچه و خیابان را نخور رفتگرها جارو می‌کنند…» حامد گفت: «این را می‌دانم، اما آشغال ریختن در خیابان کار درستی نیست. محیط‌زیست کثیف و آلوده و کار رفتگرها هم زیاد می‌شود. حالا چه کسی یک کیسه نایلون خالی به من می‌دهد؟»

فرزاد گفت: من و از کیفش یک کیسه نایلونی درآورد و به حامد داد. حامد آشغال‌ها را جمع کرد و در کیسه ریخت و آن را نگه داشت تا به مدرسه رسیدند، آن‌وقت کیسه را در سطل زباله انداخت. بچه‌ها از این کار او خوششان آمد، راننده‌ی سرویس هم به او گفت: «آفرین پسر خوب! تو امروز در س خوبی به من و بقیه دادی. همه‌ی ما فهمیدیم که کوچه و خیابان را هم باید مثل خانه‌هایمان، تمیز نگه‌داریم.»

حامد لبخندی زد و چیزی نگفت. او خوشحال بود که به نصیحت پدربزرگ مرحومش عمل کرده و مانع یک کار بد شده و در عوض کار درستی را به دیگران یاد داده است. مهم‌تر از همه این‌که مطمئن بود خدای بزرگ هم او را در حال انجام این کار دیده و از او راضی است.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=18512

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *