تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه زنبور و انگور

قصه کودکانه و آموزنده «زنبور و انگور» شهر ما، خانه ما!

قصه کودکانه و آموزنده زنبور و انگور-«کاسب‌های بازارچه»-چترنور-ارشیو قصه و داستان ایپابفا

قصه کودکانه و آموزنده «زنبور و انگور»
«کاسب‌های بازارچه»

نوشته: چترنور
نقاشی: داداشی
چاپ: دی ماه 1361
فرایند OCR، بازخوانی، بهینه‌سازی و تنظيم: آرشیو قصه و داستان ايپابفا

به نام خدا

قصه‌ای که برای شما کودکان و نوجوانان عزیز در نظر گرفتیم «زنبور و انگور» نام دارد. زنبورها چند نوع هستند که نوع معروف آن‌ها زنبورعسل است. زنبورعسل شیره گل‌ها را مکیده و عسل تولید می‌کند. آن‌ها کوچک و زردمانند هستند؛ اما قصه ما درباره زنبورهای خرمایی است که بیشتر در خرابه‌ها لانه می‌سازند و نیش‌های زهرآلودی دارند. همان‌طوری که هر حیوان یا پرنده‌ای به میوه‌ای علاقه دارد مثلاً «خرگوش» به هویج، میمون به نارگیل، طوطی به پسته، زنبورهای خرمایی هم انگور دوست دارند و انگور برای آن‌ها از هر خوراکی در دنیا لذیذتر است.

با آرزوی موفقیت برای شما

انتشارات جهان‌نما

و حالا قصه ما…

زنبور و انگور

در یک محله یک بازارچه بود. توی بازارچه دکان‌های مختلفی بود و آدم‌های جورواجوری مشغول کسب‌وکار بودند. قصابی، قنادی، میوه‌فروشی، نانوائی، قهوه‌خانه، سلمانی و مغازه‌ای دیگر؛ اما کاسب‌های بازارچه هرچی به دستشون می‌رسید روی زمین می‌ریختند. اونها اصلاً به فکر نظافت و پاکیزگی نبودند. این موضوع باعث شده بود تا مگس، پشه، زنبورهای خرمایی و حشرات دیگه، سروکله شون توی بازارچه پیدا بشه و اثاث و خوراکی‌ها را آلوده کنند.

همه می‌دونند که حشرات با خودشون میکروب را به همه‌جا می‌برند و باعث بیماری و ناخوشی‌های سخت میشن؛ اما کاسب‌های بازارچه آدم‌های بی‌توجهی بودند؛ بخصوص جناب قصاب‌باشی که با هیکل تراشیده و صدای نخراشیده و سبیل کت‌وکلفتش که مثل الاکلنگ از دو طرف آویزان بود تنها چیزی که براش مهم نبود تمیزی و پاکیزگی بود. گذشته از این آدم بداخلاق و بددهنی بود. در دکان با مشتری‌ها، در خانه با زن و بچه‌اش دعوا و مرافعه می‌کرد. همه از دست اخلاق بد و رفتار زننده قصاب خسته بودند.

قصه کودکانه و آموزنده زنبور و انگور-«کاسب‌های بازارچه»-چترنور-ارشیو قصه و داستان ایپابفا

اما قصاب برادری داشت برعکس خودش، آدمی بسیار خوش‌اخلاق و مهربان، تمیز و پاکیزه. همیشه به قصاب می‌گفت: برادر جان این کارها که تو می‌کنی، درست نیست! آدم اگر اخلاق خوب نداشته باشه و با مردم خوش‌رویی و خوش‌زبانی نکنه، مردم کم‌کم ازش دوری می‌کنند و پشت سرش بد میگن. آدم باید در زندگی خوش‌اخلاق، خوش‌رو و تمیز باشه تا همه اونو دوست داشته باشن.

اما قصاب به حرف‌های خوب برادر بزرگش گوش نمی‌داد.

یک روز گرم تابستان جناب قصاب‌باشی با زیرپیراهنی رکابی که از لاشه‌های گوشت تازه خون‌آلود شده و لنگ کثیفی بر دوش، مشغول کار بود. مشتری‌ها بااینکه دل خوشی از او نداشتند ولی خب، چاره‌ای هم نبود؛ چون در تمام محله و بازارچه همین یک قصابی بود.

قصه کودکانه و آموزنده زنبور و انگور-«کاسب‌های بازارچه»-چترنور-ارشیو قصه و داستان ایپابفا

اسم قصاب تراب بود. مشتری‌ها کنار دکان صف بسته و یکی از مشتری‌ها گفت: آقا تراب، آقا تراب، گوشت ما چی شد؟ این صدای دورگه قهوه‌چی بود که می‌خواست برای ظهر مشتری‌هایش دیزی آبگوشت بار کنه.

قصاب گفت: داداش صبر کن بزار از راه برسیم!

دختربچه‌ای که مادرش او را برای خرید گوشت فرستاده بود گفت: آقا تراب، آقا تراب، نیم کیلو گوشت بی استخوان.

قصاب داد زد: چه خبرته بچه یه دقه زبون به دهن بگیر!

دختربچه ساکت شد.

یک آقای شکم‌گنده گفت: عمو تراب دو کیلو کبابی!

قصاب نیم‌نگاهی به آقای چاق انداخت و با اخم گفت: باشه، الآن.

خانمی بچه بغل با صدای نازکی گفت: تراب خان، تو رو خدا زود باش غذام می سوزه دیرم شده خواهش می‌کنم نیم کیلو خورشتی به من بده!

قصاب دوباره فریادش بلند شد: بابا صبر کنین یکی‌یکی، من لامصب، مگه چند تا دست دارم؟ هرکس اینجا میاد از ما طلبکاره.

قصه کودکانه و آموزنده زنبور و انگور-«کاسب‌های بازارچه»-چترنور-ارشیو قصه و داستان ایپابفا

قصاب همین‌طور که غر می‌زد مشغول بریدن و تکه‌تکه کردن گوشت و استخوان از لاش‌ها بود. مگس‌ها به‌جای خود که قصاب هی اونها رو پس می‌زد، زنبورها هم وزوزکنان کفر قصاب را درآورده بودند. زنبورها با نیش‌های زهری، خطرناک بودند و هفته‌ای نبود که قصاب بدبخت یک طرف صورتش از نیش اونها باد نکرده باشه! زنبورها آن‌قدر پررو شده بودند که روی سبیل‌های قصاب که مثل الاکلنگ بود تاب می‌خوردند. آخر اونها تقصیری نداشتند قصاب هر وقت که بیکار می‌شد با دست‌های چرب و کثیف، سبیل‌های پت و پهنش را تاب می‌داد. زنبورها به خیالشان روی دوتا پاچه بز نشسته‌اند.

قصه کودکانه و آموزنده زنبور و انگور-«کاسب‌های بازارچه»-چترنور-ارشیو قصه و داستان ایپابفا

لانه زنبورها آخر بازارچه توی یک دیوار گلی خرابه بود. زنبورهای درشت به رنگ قرمز آتشی هرروز صبح وقتی آفتاب میومد و هوا گرم می‌شد از لانه بیرون می‌آمدند و توی بازارچه پخش می‌شدند. اونها بیشتر سراغ قناد، میوه‌فروش و بخصوص قصاب که چرب‌وچیلی تر از همه بود می‌رفتند. شب‌ها در داخل لانه، زنبوری که از همه هوشیارتر و درشتر بود به اونها می‌گفت:

– ببینید! ما حشره هستیم، درست، اما جنس ما با مگس، پشه فرق می کنه. ما می تونیم مثل پدر و مادرهامون نه، بلکه مثل جد و آبادمون بریم توی کوه و دشت‌ها، جنگل. حتی توی تاکستان‌های دور! جایی که انگورهای درشت و تازه داره. انگورهای سبز، صورتی، قرمز و سیاه، شیرین و خوشمزه؛ نه مثل این انگورهایی که توی جعبه کثیف میوه‌فروشی بازارچه هست!

صحبت انگور که می‌شد، دهن زنبورها آب می‌افتاد و هی آب دهنشو قورت می‌دادند. درحالی‌که چرت می‌زدند، با خیال انگورهای خوشمزه تاکستان‌های دور به خواب می‌رفتند؛ اما زنبور درشت ول کن نبود. هر شب صحبت را به کوچ کردن می‌کشید. می‌گفت: اینجا جای ما نیست. بیایید فردا ازاینجا بریم. زنبورها قول می‌دادند، اما همین‌که صبح آفتاب می‌زد و همه‌جا روشن می‌شد قولشون رو فراموش می‌کردند و وزوزکنان می‌رفتند طرف بازارچه و ولو می‌شدند روی شیرینی‌های قناد، روی انگورهای میوه‌فروش و بیشتر توی دکان چرب‌وچیلی قصاب‌باشی.

قصاب، قناد و میوه‌فروش، دکان‌هایشان کنار هم بود و مرکز زنبورها هم درست همین سه تا دکان بغل هم! اون‌روز عصر، قصاب اوقاتش تلخ‌تر از روزهای دیگه بود. رو کرد به قناد و میوه‌فروش گفت: امان از آدم‌های بی‌عرضه! من بدبخت را بگو با چه آدم‌هایی سروکار دارم!

میوه‌فروش و قناد تعجب‌کنان پرسیدند: چیه؟ چی شده؟ آقا تراب از دست کی دوباره عصبانی شدی؟

آقا تراب گفت: از دست شما!

اونها گفتند: چی؟ از دست ما؟

– بله اصلاً به فکر چاره نیستید!

اونها هاج و واج مونده بودن که منظور قصاب چیه؟

آقا تراب گفت: میشه عصبانی نباشم! میشه! هنوز مشتری‌های لامصب نیومده این جونورهای لعنتی پیداشون میشه و وزوز، من آدم را می خورن! دارم از دست این لاکردارا دیوونه میشم!

قناد و میوه‌فروش تازه فهمیدند که عصبانیت آقا تراب از دست زنبورهاس!

قناد گفت: راستش ما هم ناراحتیم، اما خب چه کنیم؟

میوه‌فروش گفت: با حیوون که نمیشه جنگ کرد! حشره اس دیگه! والا من هرچی سَم و اِمشی می‌زنم چاره‌پذیر نیست.

آقا تراب فریاد کشید: چرا، هر چیزی چاره‌ای داره. شما بی‌عرضه و بی‌دست پا هستید! اگر به حرف من گوش بدید همین امروز قالشون را می‌کنیم!

اونها گفتند: چطوری؟ ما که حرفی نداریم.

قصاب گفت: من می‌دونم لونه این بدجنس‌ها کجاس! ته این بازارچه توی اون دیوار خرابه س! باید بریم اونجا را خراب کنیم.

قناد گفت: ولی اونها حمله می‌کنن، آدم را می‌گزند!

میوه‌فروش گفت: سروکله مونو با پارچه می‌بندیم.

قناد گفت: آره فکر خوبیه.

آقا تراب با صدای بلند خندید: نگفتم بی‌عرضه و احمق هستید! آخه آدم از چهارتا زنبور، از چهارتا حشره مردنی هم باید بترسه؟ خجالت بکشید! شما هر کاری می‌خواهید بکنید، ولی من همین‌طوری میام.

اونها هرچی به آقا تراب گفتند بابا یک پارچه که عیبی نداره! عوضش از نیش زنبورها در امونی! آقا تراب گوش نداد که نداد و فریاد کشید: «من باهمین ساطور حساب همشون را می‌رسم! فقط تو از قنادی کمی شیره بیار بمالیم به در لونه شون، تو هم یک چوبی چیزی روبردار و سرش را پارچه ببند مشعل درست کن بقیه‌اش با من.»

آقا تراب ساطور به دست از جلو قناد و میوه‌فروش که سروصورت خود را با پارچه پوشانده بودند پشت سر او به‌طرف لانه زنبورها حرکت کردند.

قصه کودکانه و آموزنده زنبور و انگور-«کاسب‌های بازارچه»-چترنور-ارشیو قصه و داستان ایپابفا

وقتی به لانه زنبورها رسیدند. کمی شیره درِ لانه مالیدند که زنبورها را گول بزنند و از لونه بیرون بکشند. نزدیک غروب بود. مشعل را هم روشن کردند. اولین ضربه‌ای که آقا تراب با ساطور به لانه زنبورها زد تکه بزرگی خاک پایین ریخت. زنبورها مثل‌اینکه از قبل آماده بودند بیرون ریختند. آقا تراب مغرور و بی‌پروا ساطور را در هوا چرخ می‌داد و فریاد می‌کشید: «آی زنبورهای لاکردار!» هنوز حرفش تمام نشده بود که زنبورها دسته‌دسته بر سر و روی او حمله کردند و نیش‌های زهرآلودشان را به سر و سینه لخت آقا تراب بیچاره فروکردند. آقا تراب دیگه چیزی و جایی را نمی‌دید. ساطور از دستش به زمین افتاد و زنبورهای سمج به او چسبیدند؛ چون آقا تراب قصاب لقمه چرب‌وچیلی خوبی برای آن‌ها بود. قناد و میوه‌فروش فوراً از ترس پا به فرار گذاشتند تا بروند و کمک بیاورند. آقا تراب بیچاره، هلاک و کباب شده بود.

قصه کودکانه و آموزنده زنبور و انگور-«کاسب‌های بازارچه»-چترنور-ارشیو قصه و داستان ایپابفا

آقا تراب در خانه توی رختخواب افتاده و آه و ناله می‌کرد. صورت و سینه قصاب بیچاره جای سالم نداشت و چشم‌هایش آن‌قدر کوچک و ریز شده بود که در میان صورت پف‌کرده‌اش به‌درستی معلوم نبود! تنها از صورت آقا تراب بیچاره، سبیل‌های بزرگش که مانند الاکلنگ بود دیده می‌شد.

همسایه‌ها و کاسب‌ها بااینکه دل خوشی از قصاب نداشتند ولی به خاطر این پیش‌آمد به دیدارش می‌آمدند. آقا تراب از روی اونها خجالت می‌کشید؛ چرا وقتی‌که سلامت بود با اونها بدرفتاری کرده و فکر می‌کرد مردم چقدر مهربان و خوب هستند.

یک روز برادر آقا تراب که از پیش‌آمد برادرش باخبر شده بود به دیدار او آمد و به آقا تراب گفت: خوب است برای استراحت و گردش، چند روز پیش ما بیایی.

قصه کودکانه و آموزنده زنبور و انگور-«کاسب‌های بازارچه»-چترنور-ارشیو قصه و داستان ایپابفا

آقا تراب که حالش بهتر شده بود حرف برادر را قبول کرد و با او به مسافرت رفت. در بین راه برادر آقا تراب دوباره نصیحت کرد: نگفتم غرور بی‌خودی و عصبانیت بی‌جا کار دست آدم میده! هر کاری علتی داره! تو به‌جای اینکه علت موضوع را پیدا کنی و فکر کنی چرا زنبورها به بازارچه و دکان تو می‌آیند، دو نفر را دنبال خودت انداخته و رفته‌ای که لانه آن‌ها را خراب کنی. اگر یک ماشینی راه نمی‌رود حتماً علتی دارد. باید همه‌جای ماشین را خوب نگاه کرد و علت را پیدا کرد. وگرنه آدم، عصبانی که بشود دیگر فکرش کار نمی‌کند و ممکن است ماشین بی‌زبان را بکوبد و خرد کند. تو هم یک چنین کاری کردی.

آقا تراب مثل شاگردی که به حرف‌های معلم در کلاس درس گوش می‌دهد ساکت به صحبت‌های برادر بزرگ خود گوش می‌داد و برادر گفت: «می‌دانی علت آمدن حشرات به بازارچه چیست؟ کثافت و اشغال. شما اصلاً به پاکیزگی اهمیت نمی‌دهید! حالا به شهری که من زندگی می‌کنم می‌رسیم و تو می‌بینی که بازارچه ما چه اندازه تمیز و پاکیزه هست! و در آنجا اصلاً حشره‌ای وجود ندارد.»

آقا تراب از مسافرت که برگشت جشنی گرفت و همه دوستان و آشنایان را دعوت کرد و باهمه با خوش‌رویی سلام و احوالپرسی می‌کرد:

– بفرمایید، بفرمایید، خیلی خوش اومدید به‌به چه عجب؟

قناد و میوه‌فروش هم با دسته‌های گل وارد شدند!

آقا تراب آن‌ها را در آغوش گرفت:

– چرا ما را خجالت میدین! گل باشین، چرا زحمت کشیدین!

آن‌ها گفتند: آقا تراب قابل شما را نداره!

آقا تراب به همه میوه و شیرینی تعارف می‌کرد:

– دهنتونو شیرین کنین!

برادر بزرگ و زن و بچه‌های آقا تراب از همه خوشحال‌تر بودند. آقا تراب به‌کلی عوض شده بود! هیچ‌کس باور نمی‌کرد آدمی که تا یک ماه پیش، اخمو، بداخلاق و عصبانی بود یک‌باره این اندازه عوض بشه! آقا تراب خودش هم فهمیده بود که مردم همه از کار او تعجب کرده‌اند به اونها گفت:

– من یک‌عمر اشتباه کردم. این زنبورها باعث شدند تا من عوض بشم. گاهی وقتا یک حشره باعث میشه آدم خیلی چیزها رو یاد بگیره. برادر بزرگم که همین حالا در این جشن حضور داره، خیلی منو نصیحت می‌کرد؛ اما من به حرف‌هایش گوش نمی‌دادم. حالا این جشن را به خاطر همین گرفتم تا از همه معذرت بخوام. به خاطر اوقات‌تلخی‌ها و اشتباهاتی که کردم خواهش می‌کنم مرا ببخشید.

قصه کودکانه و آموزنده زنبور و انگور-«کاسب‌های بازارچه»-چترنور-ارشیو قصه و داستان ایپابفا

آقا تراب با حالتی شرمنده و معصومانه حرف می‌زد. همه برای او هورا کشیدند و دست زدند. اشک شادی توی چشم‌های آقا تراب پرشده بود. دیگه نتونست به حرفاش ادامه بده. حالا می‌دید مردم چقدر خوب و مهربان هستند. اگر رفتار آدم با دیگران خوب باشد همه، آدم را دوست دارند و احترام می‌گذارند.

فردای آن روز، قصاب با روپوش سفید تمیز توی دکانش که حالا پاک و پاکیزه بود با خوش‌رویی مشتری‌ها را راه می‌انداخت.

خانمی آمد و گفت: آقا تراب پنج سیر آبگوشتی!

– چشم آبجی، به روی چشم!

– عمو تراب نیم کیلویی استخوان، چربیش کم باشه.

– باشه جانم، باشه!

– داش علی، نوکرتم هستم.

– تراب خان یک کیلو چرخ‌کرده.

– الساعه عزیزم!

بازارچه، اون بازارچه قبلی نبود. از تمیزی مثل یک دسته‌گل برق می‌زد. اونها قرار گذاشتند هفته‌ای یک روز دسته‌جمعی به شستشو و نظافت کامل بازارچه برسند و آقا تراب زودتر از همه و بیشتر از همه کار می‌کرد. هرچقدر بازارچه تمیزتر می‌شد، حشرات پکرتر و دلخورتر می‌شدند و دسته‌دسته اونجا را ترک می‌کردند.

وقتی می‌گوییم دسته‌دسته، به خاطر اینکه حشرات، خیلی زیاد بچه می‌آورند. مثلاً یک مگس روزانه حدود دو هزار یا دو هزار و پانصد تخم، تخم‌ریزی میکنه و اون تخم‌ها اگر توی یک جای کثیف یا آشغال‌دانی و مناسب حالشون باشه رشد می کنن و همشون مگس میشن!

اما زنبورها، اونها هم دیگه خوشحال نبودند. زنبور درشت‌تر و باهوش فرصت را مناسب دید و شب در لونه به زنبورهای دیگر گفت: حالا دیگه منتظر چی هستین؟ می‌بینید مردم بازارچه چه جوری خودشون را تروتمیز کردند و قصاب دیگه بوی چربی نمی‌ده و اصلاً اینجا جای ما نیست. همان‌طور که از اول هم نبود.

زنبورها گفتند: باشه هر کاری تو میگی می‌کنیم.

زنبور باهوش گفت: به شرطی که صبح فراموش نکنید و زیر قولتون نزنین.

زنبورها همه یک‌صدا گفتند: قول شرف میدیم. اینجا موندن ما دیگه فایده‌ای نداره!

فردا صبح وقتی آفتاب از پشت کوه‌های مشرق خودش را نشون می‌داد و خورشید خانوم می‌خواست دنیا رو نوربارون کنه، مردم بازارچه می‌دیدند که زنبورها دارن اونجا را ترک می‌کنند. زنبور باهوش جلوتر و بقیه دنبال اون بودند. آقا تراب با خنده برای اونها دست تکون می‌داد.

زنبورها پس از گذشتن از رودخانه‌ها و دره‌ها به دشت وسیعی در دامنه کوهی رسیدند. دشت، زیبا و سرسبز بود. کنار کوه، تاکستان بزرگ و قشنگی بود. می‌دونید تاکستان جایی هست که پر از درخت‌های انگور است. زنبورها از شادی نمی‌دانستند به کجا بروند. بالاخره زنبور باهوش به دادشان رسید و گفت: اینجا!

قصه کودکانه و آموزنده زنبور و انگور-«کاسب‌های بازارچه»-چترنور-ارشیو قصه و داستان ایپابفا

اون گوشه امنی را که پیدا کرده بود به اونها نشان داد. زنبورها شروع کردن به ساختن لانه!

هرروز صبح توی اون هوای آزاد به هرجا که دلشان می‌خواست می‌رفتند. حالا از هوای دم‌کرده زیر بازارچه و چیزهای کثیف راحت شده بودند. تازه فهمیده بودند که زنبور باهوش چه راهنمایی خوبی برای آن‌ها کرده و از بیچارگی نجاتشان داده. هرکدوم از زنبورها روی یک خوشه انگور می‌نشستند و شیره خوشمزه و تازه را می‌مکیدند. نه مزاحم کسی بودند، نه کسی مزاحم آن‌ها بود. همه باهم می‌خواندند و زنبور باهوش هم خیلی خوشحال بود.

قصه کودکانه و آموزنده زنبور و انگور-«کاسب‌های بازارچه»-چترنور-ارشیو قصه و داستان ایپابفا

***

زنبورهای چاق و گلی
همگی شاد و تپلی
رو هر خوشه ‌انگوری
نشسته بود یک زنبوری
چه انگوری چه انگوری
مثل چراغ‌زنبوری
آی انگوری آی انگوری
آی انگوری آی انگوری
انگورها شیرین و لذیذ
برای زنبورهای عزیز
شیرین‌تر از قند و عسل
مثل چراغ‌زنبوری
چه انگوری؟ چه انگوری
سبد، سبد بغل، بغل
آی انگوری آی انگوری
آی انگوری آی انگوری

پایان



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=16288

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *