تبلیغات لیماژ بهمن 1402
میمون زرنگ و خرس تنبل

قصه کودکانه «میمون زرنگ و خرس تنبل» _ تنبلی خیلی زشته!

قصه کودکانه میمون زرنگ و خرس تنبل - ارشیو قصه و داستان کودکانه ایپابفا

میمون زرنگ و خرس تنبل

قصه کودکانه میمون زرنگ و خرس تنبل - ارشیو قصه و داستان کودکانه ایپابفا

نویسنده: علی دامغانی
تصویرگر: داریوش نخعی
چاپ هشتم: آذرماه 1368
تایپ، بازخوانی، بهینه‌سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا

به نام خدا

یکی از روزهای گرم و آفتابی، سنجاب مهربان دوان‌دوان به‌طرف لانه‌اش می‌رفت که دید میمون زرنگ با خرگوش کوچولو مشغول بازیه. پیش اونها رفت و سلام کرد.

قصه کودکانه میمون زرنگ و خرس تنبل - ارشیو قصه و داستان کودکانه ایپابفا

میمون زرنگ که از دیدن سنجاب مهربان خوشحال شده بود گفت: «سلام کجا با این عجله؟»

سنجاب مهربان گفت: «رفته بودم پهلوی رودخانه گردش کنم که دیدم یه خرس بیچاره پهلوی رودخانه خوابیده و ناله می کنه. از او پرسیدم که چی شده گفت مدّتیه که چیزی نخورده! حالا من دارم میرم از لانه‌ام برایش خوراکی ببرم.»

میمون زرنگ گفت: «باشه تو برو مقداری غذا بیار و من هم یه مقدار علف برایش جمع می‌کنم تا باهم برای خرس بریم.»

قصه کودکانه میمون زرنگ و خرس تنبل - ارشیو قصه و داستان کودکانه ایپابفا

سنجاب قبول کرد و به‌طرف لانه‌اش دوید و تا برگشت، میمون و خرگوش کوچولو هم از سبزه‌های خوشمزه جنگل چیدند و سه‌تایی به‌طرف رودخانه راه افتادند. وقتی اونجا رسیدند، میمون و خرگوش کوچولو دیدند که خرس چاق‌وچله‌ای کنار رودخانه خوابیده و دیگه حال ناله کردن هم نداره.

درحالی‌که آن‌ها علف‌ها و چیزهای دیگری را که برایش آورده بودند جلواش می‌گذاشتند میمون زرنگ گفت: «بیا خرس عزیز! برایت غذا آورده‌ایم.»

قصه کودکانه میمون زرنگ و خرس تنبل - ارشیو قصه و داستان کودکانه ایپابفا

خرس تنبل که با دیدن آن‌همه خوردنی سر از پا نمی‌شناخت پاشد و بدون معطلی مشغول خوردن شد. آن‌قدر خورد تا اینکه حسابی سیر شد و بعد از سنجاب مهربان، میمون زرنگ و خرگوش کوچولو تشکر کرد و دوباره همان‌جا دراز کشید و به خواب رفت.

قصه کودکانه میمون زرنگ و خرس تنبل - ارشیو قصه و داستان کودکانه ایپابفا

میمون کوچولو که از این کار خرس تعجّب کرده بود به سنجاب مهربان گفت: «به نظر من این خرس خیلی تنبله! والا غذای خودشو می‌توانست تهیه کنه؛ چون هم سالمه و هم چاق‌وچله؛ و گذشته از آن، حالا که سیر شده باید بره دنبال چیزی بگرده که دیگه این‌طوری از گرسنگی بی‌حال نشه!»

خرگوش کوچولو گفت: «من هم همین فکر را می‌کنم!»

سنجاب مهربان گفت: «نه! شاید خسته باشد. بهتره ما بریم و بگذاریم استراحت کنه» و هر سه برگشتند.

روز بعد میمون کوچولو دید که سنجاب مهربان دوباره داره با سرعت به‌طرف لانه‌اش میره. اونو صدا کرد؛ ولی سنجاب آن‌قدر تند می‌دوید که صدای میمون را نشنید و رفت و بعد از چند دقیقه، درحالی‌که سبد غذایی همراه داشت برگشت.

میمون زرنگ جلو رفت و گفت: «کجا میری سنجاب مهربان؟»

سنجاب درحالی‌که تند نفس می‌کشید گفت: «دارم برای خرس بیچاره غذا می‌برم.»

قصه کودکانه میمون زرنگ و خرس تنبل - ارشیو قصه و داستان کودکانه ایپابفا
میمون پرسید: «همان خرس تنبل؟»

سنجاب مهربان گفت: «بله! امروز دیگه اگر دیر کنم حتماً از گرسنگی می‌میره!»

میمون زرنگ گفت: «آخه مگه اون خودش نمی‌تونه دنبال غذا بره! اون یه خرس پرخور و تنبله و اگه هرروز به اون غذا بدی دیگه هیچ‌وقت از جایش هم بلند نمی‌شه.»

خرگوش کوچولو که تا اون لحظه ساکت بود به سنجاب گفت: «میمون راست میگه. اون فقط تنبله و تو باید این همه برایش خوراکی ببری.»

سنجاب مهربان که دلش خیلی برای خرس تنبل می‌سوخت گفت: «آخه اون خرس، گرسنه است.»

میمون گفت: «چرا خودش دنبال غذا نمی‌ره؟ اون که از تو قوی‌تر و بزرگ‌تره؟»

سنجاب مهربان پرسید: «پس بهش غذا ندم؟»

میمون جواب داد: «عوض اینکه به او خوردنی بدی یادش بده که چطوری از نیروی خودش استفاده کنه! نه اینکه هرروز روی زمین بیفته و تو برایش خوراکی ببری.»

سنجاب مهربان گفت: «خوب پس چکار کنم؟»

میمون گفت: «بیا باهم بریم آنجا. من کاری می‌کنم که دیگه او از تنبلی و پرخوری دست برداره» و در همین حال رفت و از لانه‌اش طنابی آورد و باهم به‌طرف رودخانه به راه افتادند.

وقتی‌که آنجا رسیدند با تعجب دیدند که مثل روز پیش خرس تنبل روی زمین دراز کشیده و انگار منتظره که سنجاب مهربان برایش غذا ببره.

میمون زرنگ یک طرف طناب را به سبد غذا بست و به سنجاب مهربان گفت: «سبد را ببر و جلوی خرس بگذار» و سر دیگر طناب را محکم توی دستش گرفت.

خرس تنبل با دیدن سبد پر از خوردنی‌های خوشمزه از جایش پرید و خواست بخوره که میمون زرنگ طناب را کشید و سبد از جلوی خرس عقب رفت. خرس تنبل جلوتر آمد و تا خواست به سبد دست بزنه میمون دوباره طناب را کشید. خرس تنبل با عصبانیت به‌طرف سبد پرید؛ اما این دفعه میمون زرنگ شروع به دویدن کرد و سبد هم دنبالش کشیده می‌شد و خرس هم با سرعت به دنبالش می‌دوید.

قصه کودکانه میمون زرنگ و خرس تنبل - ارشیو قصه و داستان کودکانه ایپابفا

سنجاب مهربان و خرگوش کوچولو هم درحالی‌که خنده‌شان گرفته بود به دنبال آن‌ها می‌دویدند.

میمون آن‌قدر دوید تا اینکه خرس تنبل حسابی خسته شد و در همین حال چشمش به سبزه‌های پهلوی رودخانه افتاد. سبد را رها کرد و مشغول خوردن علف‌های آنجا شد.

سنجاب مهربان، خرگوش کوچولو و میمون زرنگ پیش خرس رفتند و سبد غذا را جلواش گذاشتند. خرس که خیلی عصبانی بود گفت: «من دیگه به آن‌ها نیازی ندارم. اگه آن‌ها را برای من آورده‌اید چرا این‌قدر مرا دنبالش دواندید؟!»

قصه کودکانه میمون زرنگ و خرس تنبل - ارشیو قصه و داستان کودکانه ایپابفا

میمون به‌آرامی گفت: «دوست من! ناراحت نشو. من فقط می‌خواستم ثابت کنم که تو می‌توانی غذای خودت را تهیه کنی و از این به بعد نباید منتظر بمانی تا دیگری برایت چیزی بیاورد.»

خرس فکری کرد و درحالی‌که از خجالت سرش را به زیر انداخته بود گفت: «من دیگه سعی می‌کنم که به هیچ‌کس محتاج نباشم» و از اینکه درس خوبی گرفته بود از میمون و سنجاب و خرگوش کوچولو تشکر کرد و از آن روز به بعد مرتب به این‌ور و آن‌ور می‌رفت و از گیاهان خوشمزه جنگل می‌خورد.

پایان

کتاب قصه «میمون زرنگ و خرس تنبل» توسط آرشیو قصه و داستان ايپابفا از روي نسخه اسکن چاپ 1368، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.


لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=15056

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *