تبلیغات لیماژ بهمن 1402
لورل و هاردی هدیه

قصه کودکانه «لورل و هاردی، این داستان: هدیه تولد استانلی» درمورد آداب هدیه دادن

قصه کودکانه لورل و هاردی این داستان: هدیه تولد استانلی -ایپابفا ارشیو ثصه و داستان

لورل و هاردی
این داستان: هدیه تولد استانلی

داستان از: لابری هارمون
ترجمه: اسماعیل عباسی
چاپ اول: ۱۳۵۳
انتشارات کورش
تایپ، بازخوانی، بهینه‌سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا

قصه کودکانه لورل و هاردی این داستان: هدیه تولد استانلی -ایپابفا ارشیو ثصه و داستان

به نام خدا

روز تولد «اِستان» بود و «الی» سورتمه قرمزرنگ قشنگی به او هدیه کرد و او را سخت به تعجب انداخت. «استان» خیلی خوشحال بود زیرا اولین باری بود که «الی» به او هدیه می‌داد.

قصه کودکانه لورل و هاردی این داستان: هدیه تولد استانلی -ایپابفا ارشیو ثصه و داستان

«استان» با خوشحالی فریاد زد: «خیلی متشکرم، الی. الآن می‌برمش بیرون و سوارش میشم!»

«الی» داد کشید: «صبر کن استان، یه دقیقه صبر کن!»

قصه کودکانه لورل و هاردی این داستان: هدیه تولد استانلی -ایپابفا ارشیو ثصه و داستان

«استان» پرسید: «واسه چی؟»

«الی» گفت: «آخه تا وقتی برف نیومده نمیتونی از سورتمه‌ات استفاده کنی.»

قصه کودکانه لورل و هاردی این داستان: هدیه تولد استانلی -ایپابفا ارشیو ثصه و داستان

«استان» آهی کشید و گفت: «آه! نمی‌دونستم، خیلی باید صبر بکنم؟»

«الی» خنده‌ای کرد و گفت: «باید اونقدر صبر بکنی که زمستون بیاد.»

«استان» ناله‌ای کرد و گفت: «ای‌داد، فکر می‌کنم باید خیلی صبر کنم. باشه، کنار پنجره میشینم و منتظر میشم تا برف بیاد.»

قصه کودکانه لورل و هاردی این داستان: هدیه تولد استانلی -ایپابفا ارشیو ثصه و داستان

به‌این‌ترتیب «استان» کنار پنجره نشست و منتظر شد تا اولین برف شروع به باریدن بکند. نشستن و پائیدن بیرون خودش کلی کار بود، بخصوص که هنوز تابستان بود!

قصه کودکانه لورل و هاردی این داستان: هدیه تولد استانلی -ایپابفا ارشیو ثصه و داستان

بالاخره، در یکی از روزهای سرد زمستان، «استان» متوجه اولین دانه کوچک برف شد که از آسمان تاریک و گرفته به زمین می‌آمد. خیلی خوشحال شد! آخر فرصتی پیش آمد که از سورتمه‌اش استفاده کند!

قصه کودکانه لورل و هاردی این داستان: هدیه تولد استانلی -ایپابفا ارشیو ثصه و داستان

به‌طرف جاده باغ دوید. درحالی‌که سورتمه قرمزرنگش را پشت سرش می‌کشید باعجله می‌دوید. به‌هرحال برف می‌بارید و او می‌توانست پس از مدت‌ها انتظار از هدیه روز تولدش استفاده کند.

قصه کودکانه لورل و هاردی این داستان: هدیه تولد استانلی -ایپابفا ارشیو ثصه و داستان

برف زیادتر و زیادتر می‌شد، و او به‌زحمت راه خودش را به جلو باز می‌کرد. پیش خودش فکر کرد: «واسه سورتمه‌سواری بهترین موقعه.»

قصه کودکانه لورل و هاردی این داستان: هدیه تولد استانلی -ایپابفا ارشیو ثصه و داستان

«استان» تا آن موقع سوار سورتمه نشده بود و به همین دلیل نمی‌دانست که چطوری از آن استفاده کند. پیش خودش فکر کرد: «فکر می‌کنم باید سر پا وایستم.» و سر پا ایستادن همان بود و …

قصه کودکانه لورل و هاردی این داستان: هدیه تولد استانلی -ایپابفا ارشیو ثصه و داستان

بامپ! وسط راه از سورتمه افتاد، و با کله در برف فرورفت. دماغش از شدت سرما یخ کرده بود.

قصه کودکانه لورل و هاردی این داستان: هدیه تولد استانلی -ایپابفا ارشیو ثصه و داستان

«الی» قاه‌قاه می‌خندید: «ها ها ها -!»

قصه کودکانه لورل و هاردی این داستان: هدیه تولد استانلی -ایپابفا ارشیو ثصه و داستان

این‌جوری سوار سورتمه نمیشن. نیگاه کن. الآن نشونت میدم که چه جوری سوار میشن. توی سورتمه نباید سر پا وایستی. این‌جوری باید بشینی، این‌طوری که من میگم اگر سوار بشی دیگه از سورتمه پائین نمی‌افتی.»

قصه کودکانه لورل و هاردی این داستان: هدیه تولد استانلی -ایپابفا ارشیو ثصه و داستان

درحالی‌که استان او را نگاه می‌کرد «الی» توی سورتمه نشسته بود و هرلحظه سریع‌تر و سریع‌تر از تپه پائین می‌آمد. برف آن‌قدر بالا آمده بود که «الی» نمی‌توانست جایی را ببیند.

قصه کودکانه لورل و هاردی این داستان: هدیه تولد استانلی -ایپابفا ارشیو ثصه و داستان

برف توی چشم‌های «الی» رفته بود و هیچ جا را به‌خوبی نمی‌توانست ببیند و اصلاً نمی‌دانست به کدام طرف می‌رود.

او مستقیماً به‌طرف حصار پائین تپه می‌رفت! محکم باکله توی حصار رفت!

قصه کودکانه لورل و هاردی این داستان: هدیه تولد استانلی -ایپابفا ارشیو ثصه و داستان

«الی» ناله‌ای کرد و پرسید: «کجا داری میری؟»

قصه کودکانه لورل و هاردی این داستان: هدیه تولد استانلی -ایپابفا ارشیو ثصه و داستان

«استان» درحالی‌که غرغر می‌کرد، گفت: «اگه سوارشدن به سورتمه این‌جوری باشه، ترجیح میدم اصلاً یادش نگیرم. نمی خوام کله‌ام بشکنه!»

پایان

کتاب قصه کودکانه «لورل و هاردی: هدیه تولد استانلی» توسط آرشیو قصه و داستان ايپابفا از روي نسخه اسکن چاپ 1353، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.


		


لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=13970

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *