تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-های-شب-برای-کودکان-ایپابفا-بچه‌های-طلایی-شش‌نفری-از-عهده‌ی-هر-کاری-برمی‌آییم

قصه کودکانه: شش‌نفری از عهده‌ی هر کاری برمی‌آییم / اتحاد رمز پیروزی

قصه کودکانه پیش از خواب

شش‌نفری از عهده‌ی هر کاری برمی‌آییم

نویسنده: برادران گریم

مترجم: سپیده خلیلی

جداکننده متن Q38

به نام خدا

روزگاری، سربازی بود که بیشتر عمرش را در جنگ گذرانده بود. او در جنگ با شجاعت جنگیده بود و وقتی جنگ تمام شد سه سکه‌ی ناقابل به او دادند و او را مرخص کردند.

مرد گفت: «صبر کنید! شما حق ندارید با من این‌طوری رفتار کنید! من چند نفر را پیدا می‌کنم و به کمک آن‌ها شاه را مجبور می‌کنم تا حق من را بدهد.»

او خشمگین به جنگل رفت و مردی را دید که شش درخت را از ریشه درآورده و روی‌هم گذاشته بود، انگار که یک دسته ذرت چیده است. مرد به او گفت: «می‌خواهی خدمتکار من بشوی و با من کار کنی؟» مرد جواب داد: «بله، ولی اول باید این چوب‌ها را برای مادرم به خانه ببرم.»

و بعد، یکی از درخت‌ها را برداشت و دور پنج درخت دیگر پیچید و همه را روی شانه‌اش انداخت و به راه افتاد. کارش را که انجام داد، نزد اربابش برگشت. مرد به او گفت: «ما دونفری از عهده‌ی هر کاری برمی‌آییم.»

آن‌ها رفتند و رفتند تا به شکارچی‌ای رسیدند که روی زانو نشسته بود و با تفنگش جایی را نشانه گرفته بود. مرد به او گفت: «چی را شکار می‌کنی؟»

شکارچی جواب داد: «در سه کیلومتری اینجا، مگسی روی شاخه‌ی یک درخت بلوط نشسته و من چشم چپش را نشانه گرفته‌ام.»

مرد گفت: «با من بیا، اگر ما سه نفر باهم باشیم از عهده‌ی هر کاری برمی‌آییم.»

شکارچی قبول کرد و با او رفت.

آن‌ها به منطقه‌ای رسیدند که هفت آسیاب بادی در آنجا بود. پره‌های آسیاب‌ها با سرعت می‌چرخیدند، ولی نه از طرف چپ باد می‌آمد و نه از راست، حتی هیچ برگی تکان نمی‌خورد. مرد گفت: «باد نمی‌وزد، ولی آسیاب‌ها می‌چرخند، حتی یک نسیم هم نمی‌آید!»

آن‌ها جلوتر رفتند و مردی را دیدند که روی درختی نشسته بود، یک سوراخ بینی‌اش را با دست گرفته و از سوراخ دیگر بینی نفسش را خالی می‌کرد. مرد از او پرسید: «تو آن بالا چه‌کار می‌کنی؟»

مرد گفت: «در سه کیلومتری اینجا، هفت آسیاب بادی هست. من به آن‌ها فوت می‌کنم که حرکت کنند.»

مرد گفت: «با من بیا، اگر ما چهار نفر باهم باشیم، از عهده‌ی هر کاری در دنیا برمی‌آییم.»

او از درخت پایین پرید و با آن‌ها رفت.

آن‌ها رفتند و رفتند تا به مردی رسیدند که روی یک پا ایستاده بود و پای دیگرش را باز کرده بود و در کنارش گذاشته بود. مرد گفت: «راه خوبی برای استراحت پیدا کردی.»

او جواب داد: «من یک دونده هستم و برای اینکه جلو سرعتم را بگیرم، یک پایم را باز می‌کنم، اگر با هر دو پایم بدوم، سریع‌تر از یک پرنده در حال پرواز حرکت می‌کنم.»

– با من بیا! اگر ما پنج نفر باهم باشیم از عهده‌ی هر کاری در دنیا برمی‌آییم.

دونده هم با آن‌ها رفت.

کمی بعد، به مردی رسیدند که کلاهی بر سرش بود و آن را تا روی یک گوشش پایین کشیده بود. مرد به او گفت: «هی آقا! با تو هستم! کلاهت را صاف کن. این‌طور شکل دیوانه‌ها می‌شوی.» مرد گفت: «من نباید کلاهم را صاف کنم؛ چون اگر آن را صاف روی سرم بگذارم، سرمای شدیدی از راه می‌رسد و پرنده‌های آسمان یخ می‌زنند، می‌میرند و بر زمین می‌افتند.»

مرد گفت: «با من بیا! اگر ما شش نفر باهم باشیم از عهده‌ی هر کاری در دنیا برمی‌آییم.»

او هم قبول کرد و همراه آن‌ها رفت.

آن‌ها رفتند و رفتند تا به شهر رسیدند. شنیدند که شاه اعلام کرده که هر کس با دخترش مسابقه‌ی دو بدهد و برنده بشود، می‌تواند داماد او بشود؛ اما اگر باخت، سرش را از تنش جدا می‌کنند. مرد، خودش را معرفی کرد و گفت: «من می‌خواهم به‌جای خودم، خدمتکارم را در این مسابقه شرکت بدهم.»

شاه جواب داد: «پس به شرطی که پای زندگی تو در میان باشد و اگر خدمتکارت باخت، سر تو را از تنت جدا می‌کنیم.»

قول و قرارها گذاشته شد. مرد پای دیگر دونده را سر جایش بست و به او گفت: «حالا تند بدو و کمک کن که برنده شویم.»

قرار بر این بود که هر کس بتواند زودتر از چاه آبی که در جایی دور از شهر قرار داشت، آب بیاورد، برنده می‌شود. یک کوزه به دونده و یکی به شاهزاده خانم دادند و هر دو در یک زمان شروع به دویدن کردند، ولی همین‌که شاهزاده خانم مسافت کوتاهی را طی کرد، در یک لحظه هیچ تماشاچی‌ای نتوانست دونده را ببیند. او مثل باد رفت و کمی بعد به چاه رسید، کوزه را آب کرد و برگشت. ولی در بین راه احساس خستگی کرد، کوزه را روی زمین گذاشت، دراز کشید و سرش را روی سنگی گذاشت که زیر سرش سفت باشد و زودتر از خواب بیدار شود و با خیال راحت خوابید.

در این میان، شاهزاده خانم هم که دونده‌ی خوبی بود، به کنار چاه آمد، کوزه را آب کرد و برگشت. وقتی دونده را دید که خوابیده، خوشحال شد و گفت: «حالا اختیار دشمن در دست من است.» کوزه‌ی او را خالی کرد و به راهش ادامه داد. اگر دونده شانس نمی‌آورد و شکارچی با چشم‌های تیزش، بالای قصر نمی‌ایستاد و همه‌چیز را نمی‌دید، حتماً می‌باخت.

شکارچی گفت: «نباید این دختر ما را شکست بدهد.»

و بعد تفنگش را پر کرد و سنگ را نشانه گرفت و طوری شلیک کرد که بدون اینکه به دونده آسیبی برسد، سنگ از زیر سرش کنار رفت.

دونده بیدار شد و از جا پرید. دید که کوزه‌اش خالی است و دختر پادشاه از او خیلی جلوتر است. ولی ناامید نشد. کوزه را برداشت و دوباره به سر چاه رفت، آن را آب کرد و ده دقیقه زودتر از دختر به خط پایان رسید و به اربابش گفت: «می‌بینید! حالا من دویدم تا قبل از این، من ندویده بودم.»

شاه از نتیجه‌ی مسابقه دلخور شد و دخترش بیشتر؛ چون مجبور بود با یک سرباز بازنشسته ازدواج کند. پدر و دختر باهم مشورت کردند تا راهی پیدا کنند که از دست سرباز و همراهانش راحت بشوند. شاه گفت: «ما نباید بترسیم، آن‌ها نباید سالم از اینجا بیرون بروند. من یک راهی پیدا کردم.»

و بعد به نزد آن‌ها رفت و گفت: «وقت آن رسیده که شما کمی تفریح کنید، بخورید و بیاشامید»

و آن‌ها را به اتاقی برد که کف و دیوارهای آن آهنی بودند و پنجره‌هایش با میله‌های آهنی، بسته شده بود. توی اتاق میزی بود که سرتاسر آن با غذاهای متنوع پوشیده شده بود. شاه گفت: «بروید و خوش بگذرانید!»

همین‌که آن‌ها وارد اتاق شدند، در را قفل کرد و کلون آن را از پشت انداخت. بعد، آشپز را خبر کرد و دستور داد تا آن‌قدر زیر اتاق آتش بریزد که آهن آن گداخته شود. آشپز هم این کار را کرد.

آن‌ها که مشغول غذا خوردن بودند، احساس کردند که گرمشان شده و فکر کردند این گرما مربوط به غذاست. ولی هر لحظه گرما بیشتر می‌شد و کم‌کم به‌قدری زیاد شد که آن‌ها بلند شدند تا از اتاق بیرون بروند، ولی دیدند که در و پنجره‌ها بسته است و متوجه شدند که این نقشه‌ی شاه بوده و می‌خواسته آن‌ها را فریب بدهد.

مردی که کلاه داشت گفت: «من الان یخبندانی درست می‌کنم که آتش از آن خجالت بکشد و خاموش شود.» و بعد، کلاهش را روی سرش صاف گذاشت و یخبندانی شد که همه‌ی حرارت اتاق از بین رفت و غذاها توی ظرف‌ها یخ زدند.

چندساعتی گذشت، شاه فکر کرد که آن‌ها از گرما مرده‌اند. در را باز کرد و خواست به چشم خودش ببیند که آن‌ها در چه وضعی مرده‌اند. ولی همین‌که در باز شد، دید که هر شش نفر صحیح و سالم‌اند.

آن‌ها گفتند: «خوب شد که در را باز کردید تا ما بتوانیم بیاییم بیرون خودمان را گرم کنیم. اینجا آن‌قدر سرد است که همه‌ی غذاها یخ زده‌اند.»

شاه خشمگین به نزد آشپز رفت. او را سرزنش کرد و پرسید که چرا به دستورش عمل نکرده؟ ولی آشپز گفت: «بهتر است خودتان آتش را ببینید.»

شاه دید که آتش زیادی زیر اتاق آهنی شعله می‌کشد و فهمید که از این راه نمی‌تواند از دست آن شش نفر راحت بشود.

عاقبت، راه دیگری به ذهنش رسید. رئیس آن‌ها را صدا زد و گفت: «من حاضرم هرقدر که طلا بخواهی از خزانه‌ام به تو بدهم، به شرطی که از این معامله صرف‌نظر کنی. حاضری قبول کنی؟»

مرد جواب داد: «بله، عالی‌جناب. اگر به‌قدری به مستخدم من طلا بدهی که او بتواند حمل کند، من از این معامله صرف‌نظر می‌کنم.»

شاه راضی شد و مرد ادامه داد: «من چهارده روز دیگر می‌آیم و طلاها را می‌برم.»

او رفت و همه‌ی خیاط‌های آن کشور را دورهم جمع کرد و از آن‌ها خواست که در مدت چهارده روز باهم بنشینند و یک کیسه بدوزند. کیسه دوخته شد و همان مرد قوی‌ای که می‌توانست درخت‌ها را از ریشه دربیاورد، کیسه را روی شانه‌اش گذاشت و به نزد شاه رفت. شاه با تعجب گفت: «این غول بی شاخ و دم که یک توپ به‌اندازه‌ی یک خانه‌ی برزنتی روی شانه‌اش گذاشته دیگر کیست؟»

او گفت که آمده طلاها را ببرد. شاه اول ترسید، ولی بعد فکر کرد: «مگر چقدر طلا می‌تواند، ببرد!» و دستور داد که شانزده مرد قوی‌هیکل، برای او یک تن طلا آوردند. او همه را با یک دست بلند کرد، توی کیسه ریخت و گفت: «این که حتی ته کیسه را هم پر نکرد. بروید بازهم طلا بیاورید.»

پادشاه دستور داد که گنج‌هایش را یکی پس از دیگری بیاورند و مرد آن‌ها را در کیسه ریخت و همه‌ی آن‌ها حتی نصف کیسه را هم پر نکرد و مرد فریاد زد: «این خرده‌ریزه‌ها کیسه را پر نمی‌کند.»

شاه هفت هزار گاری داشت که گاوهای نر، آن‌ها را می‌کشیدند، مرد آن‌ها را با بارشان در کیسه انداخت و گفت: «من نمی‌خواهم بازهم منتظر بمانم»؛ و بعد هر چه به دستش رسید، در کیسه ریخت که آن را پر کند و گفت: «من فقط می‌خواهم کار را تمام کنم و فکر می‌کنم باوجوداینکه کیسه هنوز پر نشده، بهتر است درِ آن را ببندم و از پر کردن آن صرف‌نظر کنم.»

بعد، کیسه را روی کولش انداخت و با همراهانش از آنجا رفت. شاه که دید چطور مردی به‌تنهایی تمام ثروت کشورش را می‌برد، خشمگین شد و دستور داد که هنگ سواره‌نظام، آن شش نفر را تعقیب کنند و کیسه را برگردانند.

سواره‌نظام‌ها به آن‌ها رسیدند و فریاد زدند: «ما شما را محاصره کرده‌ایم، اگر می‌خواهید کشته نشوید، کیسه را روی زمین بگذارید و بروید.»

مرد دَمَنده، عصبانی شد و گفت: «چه؟ شما ما را محاصره کرده‌اید؟ همین‌الان شما را در هوا می‌رقصانم.» و آن‌وقت یک سوراخ بینی‌اش را گرفت و با دیگری به آن‌ها فوت کرد. هرکدام از آن‌ها در گوشه‌ای به پرواز درآمدند.

یک سرجوخه که مرد مؤدبی بود، تقاضای بخشش کرد. دمنده بدون اینکه به او آسیبی برساند، او را پایین آورد و گفت: «حالا به نزد شاه برو و به او بگو که باید بازهم سواره‌نظام بفرستد، چون من هر دو هنگ او را به هوا فرستاده‌ام.»

وقتی این پیغام به شاه رسید، او گفت: «بگذارید بروند، ما حریفشان نمی‌شویم.»

و به‌این‌ترتیب، آن‌ها ثروت پادشاه را بین خودشان قسمت کردند و تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی کردند.

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=42255

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *