تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه کودکانه: سفر / وای عروسکمو آب برد! 1

قصه کودکانه: سفر / وای عروسکمو آب برد!

قصه کودکانه

__ سفر __

 

جداکننده متن Q38

ـ نویسنده: جعفر ابراهیمی (شاهد)

به نام خدا

هوا خیلی گرم بود. پدرم تصمیم گرفت که ما را به روستا ببرد تا چند روزی در آنجا بمانیم. عمویم در آن روستا زندگی می‌کرد. اول نمی‌خواستم چاقالو کوچولو را با خودم به روستا ببرم، اما دلم برایش سوخت. دلم نیامد که او را در گرمای شهر تنها بگذارم.

وقتی به روستا رسیدیم، رفتیم به خانه عمویم. همان روز اول من و فاطمه رفتیم توی باغ تا باهم بازی بکنیم. باغ آن‌ها نزدیک روستا بود. فاطمه دخترعموی من است. چاقالو کوچولو را هم با خودمان بردیم. زیر سایه درخت بزرگی نشستیم و خاله‌بازی کردیم. کمی که در آنجا نشستیم، سایه درخت تمام شد. نمی‌دانم کجا رفت. گرممان شد. رودخانه‌ای نزدیک باغ بود. رفتیم و کنار رودخانه نشستیم و پاهایمان را توی آب کردیم. چاقالو کوچولو را هم کنار آب گذاشتیم. پاهای او را هم توی آب آویزان کردیم.

آب، صاف، زُلال و خُنک بود. توی آب ماهی‌های قشنگ و نازی بودند. آن‌ها توی آب آرام‌آرام شنا می‌کردند. طوری که من فکر کردم می‌شود با دست آن‌ها را گرفت. دستم را بردم توی آب تا یکی از آن‌ها را بگیرم؛ اما یک‌دفعه دیدم که همه ماهی‌ها با سرعت زیادی فرار کردند.

فاطمه گفت: «نمی‌توانی ماهی‌ها را بگیری. آن‌ها خیلی زرنگ‌اند. بیا آب‌بازی بکنیم!»

کمی هم آب‌بازی کردیم آب‌بازی خیلی خوب بود. به همدیگر آب می‌پاشیدیم و می‌خندیدیم. آب به لباس‌هایمان می‌خورد و خُنکمان می‌کرد. چاقالو کوچولو نشسته بود و ما را تماشا می‌کرد و می‌خندید. همان‌طور که داشتیم آب‌بازی می‌کردیم، یک‌دفعه فاطمه فریاد زد: «چاقالو … چاقالو کوچولو را آب برد!»

نگاه کردم و دیدم که چاقالو کوچولو را آب می‌برد. او توی آب دست‌وپا می‌زد و کمک می‌خواست. بیچاره چاقالو کوچولو، شنا هم بلد نبود که بتواند خودش را نجات دهد. گفتم: «فاطمه جان، چاقالو کوچولو شنا بلد نیست. الآن غرق می‌شود!»

فاطمه گفت: «نترس! الآن می‌گیرمش!»

بعد در کنار رودخانه شروع کرد به دویدن. من هم همراهش دویدم. به یک پل کوچک چوبی رسیدیم، فاطمه روی پل دراز کشید و دستش را توی آب دراز کرد. چاقالو کوچولو داشت به پُل نزدیک می‌شد. وقتی کنار پل رسید، فاطمه او را گرفت و از آب بیرونش آورد. بیچاره چاقالو کوچولو خیس خیس شده بود. او را به خانه بردیم.

قصه کودکانه: سفر / وای عروسکمو آب برد! 2

مادرم تا او را دید، خندید و گفت: «مثل موش آب‌کشیده شده است!» من منظور مادرم را نفهمیدم. مادر فاطمه گفت: «عیبی ندارد. او را بگذار جلو آفتاب تا خشک شود!»

چاقالو کوچولو را بردیم و گذاشتیم جلو آفتاب، کمی بعد، لباس‌هایش خشک شد، اما خیلی سنگین شده بود. انگار آب زیادی توی شکمش رفته بود. با خودم گفتم: «نکند چاقالو کوچولوی عزیزم دوباره مریض بشود. مثل وقتی‌که توی یخچال مانده بود!»

چاقالو کوچولو را بردم و به مادرم نشانش دادم و گفتم: «مادر، چاقالو کوچولو خیلی سنگین شده. فکر می‌کنم شکمش پر از آب شده است!»

مادرم خندید و گفت: «نه دخترم! سنگینی چاقالو کوچولو به خاطر این است که بدنش هنوز خوب خشک نشده است!»

بعد از نهار، فاطمه رفت و خوابید. من هم چاقالو کوچولو را برداشتم و رفتم که بخوابم. چاقالو کوچولو خیلی ناراحت بود، چون هیچ حرفی نمی‌زد. شاید هم حالش خوب نبود. پرسیدم: «چاقالو کوچولو ناراحتی؟»

او اخم کرد چیزی نگفت. فهمیدم به خاطر اینکه توی آب رودخانه افتاده، ناراحت است. گفتم: «چاقالو کوچولو، مرا ببخش، تقصیر من بود که توی آب افتادی، نباید تو را کنار رودخانه می‌گذاشتم!»

چاقالو کوچولو گوش‌هایش را تکان داد و با من آشتی کرد. چاقالو کوچولو را بوسیدم و بعد باهم خوابیدیم تا خواب‌های خوش ببینیم.

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=44249

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *