تبلیغات لیماژ بهمن 1402
روزی روزگاری در سرزمینی دور، پادشاهی زندگی می‌کرد که مادر پیر و مهربانی داشت. کشور آن‌ها سرزمینی آباد با باغ‌ها و مزرعه‌های پرمیوه و پرمحصول بود.

قصه کودکانه: داستان نمک

قصه کودکانه:

داستان نمک

نوشته: مهری طهماسبی دهکردی

 

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ‌کس نبود.

روزی روزگاری در سرزمینی دور، پادشاهی زندگی می‌کرد که مادر پیر و مهربانی داشت. کشور آن‌ها سرزمینی آباد با باغ‌ها و مزرعه‌های پرمیوه و پرمحصول بود. مردم پادشاه را دوست داشتند، چون با عدل و داد حکومت می‌کرد و نمی‌گذاشت به کسی ظلم و ستم شود.

مادر پادشاه خیلی لاغر و ضعیف بود؛ او غذاهایی را که برایش می‌پختند دوست نداشت و می‌گفت همه‌ی آن‌ها بی‌مزه هستند. هرچه پادشاه به مادرش اصرار می‌کرد که غذا بخورد، قبول نمی‌کرد و می‌گفت: «نه، دوست ندارم.»

یک روز زن پادشاه یعنی ملکه‌ی آن سرزمین و مادر پادشاه باهم در باغ قصر قدم می‌زدند و گل‌های زیبای باغ را تماشا می‌کردند. باغبان هم مشغول کندن علف‌های هرز از میان گل‌ها بود. مادر پادشاه به ملکه می‌گفت: «نمی‌دانی چقدر از غذاهایی که آشپز قصر می‌پزد بدم می‌آید! بی‌مزه هستند و من اصلاً آن‌ها را دوست ندارم.» ملکه گفت: «اما او این غذاها را با بهترین مواد غذایی تهیه می‌کند و آن‌ها بهترین غذاهایی هستند که در کشورمان پیدا می‌شود.» مادر شاه گفت: «نه اصلاً مزه ندارند. غذا باید خوشمزه باشد و این غذاها خوشمزه نیستند.»

باغبان ‌که حرف‌های آن‌ها را می‌شنید، از جا برخاست و پیش آن‌ها آمد و گفت: «بانوی بزرگوار، من حرف‌هایتان را شنیدم. پسر من مدت‌ها به سفر رفته بود و چند روز پیش بازگشت. او با خودش گرد سفیدی آورده که اگر مقدار کمی از آن را در غذا بریزید، مزه‌ی خوبی پیدا می‌کند. اجازه می‌دهید کمی از آن گرد سفید را برایتان بیاورم؟»

مادر پادشاه فکری کرد و جواب داد: «اگر گردی که می‌گویی چنین خاصیتی داشته باشد، پاداش خوبی به تو می‌دهم. برو و آن را برایم بیاور.»

باغبان با خوشحالی به خانه رفت و با یک ظرف کوچک که در آن گرد سفید را ریخته بود، بازگشت. آن‌ها به آشپزخانه رفتند. ملکه از آشپز خواست کمی از آن گرد را به سوپ اضافه کند. آشپز کمی از آن گرد را در قابلمه ریخت و با ملاقه سوپ را به هم زد و بعد آن را چشید و با خوشحالی گفت: «آه! بانوی من! مزه‌ی سوپ خیلی بهتر شده!» سپس کمی سوپ داخل بشقابی ریخت و از مادر پادشاه خواست تا بخورد و نظرش را بگوید.

مادر پادشاه کمی از سوپ را چشید و بعد هم تمام سوپ را خورد و با خوشحالی گفت: «راست می‌گویی! این غذا طعم خیلی خوبی دارد. اسم این گرد سفید چیست؟» باغبان جواب داد: «اسم این گرد سفید، نمک است که به شکل سنگ در معدن وجود دارد. همچنین از آب دریاها هم می‌توان آن را به دست آورد. نمک مزه‌ی غذا را بهتر می‌کند و از خراب و فاسدشدن بعضی از مواد غذایی هم جلوگیری می‌کند.» مادر پادشاه گفت: «آفرین! برو و پسرت را به قصر بیاور تا پاداش خوبی به او بدهم.»

پسر باغبان به قصر آمد و پول خوبی از پادشاه و مادرش به‌عنوان جایزه گرفت. پادشاه از او خواست تا از معدن نمک، نمک بیاورد و به مردم بفروشد تا از آن در آشپزی استفاده کنند. با این کار پسر باغبان صاحب پول و ثروت زیادی شد. از آن به بعد غذاهای مردم خوشمزه‌تر شدند. مادر پادشاه هم دیگر کم‌اشتها نبود. خوب غذا می‌خورد و سال‌های سال نیز به‌خوبی و خوشی در کنار پسر و عروس و نوه‌هایش زندگی کرد.

قصه‌ی ما به سر رسید، کلاغه به خونه ش نرسید.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=18528

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *