تبلیغات لیماژ بهمن 1402
روزی روزگاری در شهری، مردی بود به نام حاج کاظم که دکّان  بقّالی داشت. او مشتری‌های زیادی داشت و در دکانش خوراکی‌هایی مثل نخود و لوبیا و برنج و عدس و سرکه و شیره و کشک و روغن می‌فروخت.

قصه کودکانه: حاجی و طوطی – براساس داستانی از مثنوی

قصه ی حاجی و طوطی
نویسنده: مهری طهماسبی دهکردی

به نام خدا

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ‌کس نبود.

روزی روزگاری در شهری، مردی بود به نام حاج کاظم که دکّان  بقّالی داشت. او مشتری‌های زیادی داشت و در دکانش خوراکی‌هایی مثل نخود و لوبیا و برنج و عدس و سرکه و شیره و کشک و روغن می‌فروخت.

حاج کاظم  یک طوطی سبز سخنگو داشت. طوطی سبز می‌توانست مثل آدم‌ها حرف بزند. حاج کاظم با او حرف می‌زد و طوطی  حرف‌های او را تکرار می‌کرد. مشتری‌های حاج کاظم از طوطی خیلی خوششان می‌آمد و بیشتر آن‌ها برای این‌که  با طوطی حرف بزنند، به دکان او می‌آمدند و از او خرید می‌کردند.

یک روز ظهر حاج کاظم  برای خوردن ناهار به خانه رفت. طوطی سبز توی قفس نشسته بود. در قفس همیشه  باز بود. طوطی از تنهایی حوصله‌اش سر رفت؛ از قفس بیرون آمد و توی دکان به راه افتاد. اول روی کفّه ی ترازو نشست و تکان خورد و بازی کرد. بعد پر زد و روی پیشخوان نشست. حاج کاظم روی پیشخوان یک  شیشه  روغن گذاشته بود. در شیشه‌ی روغن باز بود. طوطی پرید. بالش به شیشه خورد. شیشه  از روی پیشخوان به  زمین افتاد و شکست و روغن‌ها روی زمین  ریخت و کف مغازه چرب شد.

طوطی وقتی دکان به‌هم‌ریخته و روغن‌های کف مغازه را دید خیلی ترسید، پرید و رفت  توی قفسش نشست. ساعتی بعد حاج کاظم  به مغازه آمد و همین‌که چشمش به روغن‌های ریخته افتاد خیلی عصبانی شد. سر طوطی داد کشید و ضربه‌ای به  سر او زد.ضربه‌ای که حاج کاظم به  سر طوطی زد، باعث شد  که سرش زخم شود و پرهای روی سرش بریزد. طوطی سبز آن‌قدر ترسید که زبانش بند آمد و دیگر یک کلمه هم حرف نزد. حاج کاظم از کاری که کرده بود پشیمان شد و با خودش گفت: کاش عصبانی نمی‌شدم و طوطی‌ام  را کتک نمی‌زدم. بیچاره هم لال شده و هم کچل شده است!

چند روز گذشت. طوطی سبز ساکت و غمگین  و افسرده کنج قفس نشسته بود. مشتری‌های حاج کاظم  می‌خواستند با  او حرف بزنند ولی طوطی جواب نمی‌داد و اعتنا نمی‌کرد. چند روز دیگر هم گذشت. کم‌کم تعداد کسانی که از حاج کاظم  خرید می‌کردند، کمتر شد چون خیلی از آن‌ها به خاطر شنیدن صدای طوطی به دکان می‌آمدند و حالا که طوطی کچل و غمگین  و افسرده شده بود، دلشان نمی‌خواست او را ببینند.

هرچه حاج کاظم  به طوطی محبت  می‌کرد و نازش را می‌کشید، فایده‌ای نداشت و زبان طوطی بازنمی شد. یک روز مرد فقیری به دکان حاج کاظم آمد. مرد فقیر کچل بود و روی سرش حتی یک  تار مو هم دیده نمی‌شد. او از حاج کاظم خواست  تا کمکش کند و پولی یا  غذایی به او بدهد. حاج کاظم که  به خاطر باز شدن زبان طوطی هرروز به فقرا صدقه می‌داد، سکه‌ای به آن مرد داد. طوطی سبز به  سر مرد فقیر خیره شده  بود و با دقت نگاهش می‌کرد. همین‌که مرد خواست از دکان بیرون برود، طوطی صدا زد: «ای مرد، تو چرا کچل شدی؟ نکند تو هم مثل  من شیشه‌ی روغن  را شکسته‌ای و اربابت توی سرت زده و کچلت کرده است؟»

حاج کاظم و مرد فقیر با تعجب به  طوطی نگاه می‌کردند. طوطی ساده‌دل خیال می‌کرد هرکس که موهایش ریخته و سرش کچل باشد، مثل او شیشه‌ی روغن را ریخته و کتک خورده است، برای همین چنین سؤالی را از مرد فقیر می‌پرسید.

وقتی حاج کاظم صدای طوطی را شنید، خدا را شکر کرد که زبان طوطی‌اش بازشده است و برای همین پول بیشتری به آن مرد داد و طوطی سبز را بغل کرد و بوسید و نوازش کرد و از او معذرت خواست.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=9175

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *