تبلیغات لیماژ بهمن 1402
جلد کتاب قصه شنل قرمزی

قصه کودکانه تصویری «شنل قرمزی» و گرگ بدجنس

کتاب قصه کودکانه شنل قرمزی و گرگ بدجنس-آرشیو قصه و داستان ایپابفا

شنل قرمزی

انتشارات کورش
از مجموعه داستان‌های «بهارک»
تاریخ چاپ: 1341
نگارش، بازخوانی، بهینه‌سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا

کتاب قصه کودکانه شنل قرمزی و گرگ بدجنس-آرشیو قصه و داستان ایپابفا

روزی، روز گاری دختری بود زیبا که همه مردم او را می‌شناختند. مادرش برای او يك شنل قرمز دوخته بود که او همیشه آن را می‌پوشید و مردم هم برای همین او را شنل قرمزی صدا می‌کردند. دخترك وقتی این نام را از زبان آن‌ها می‌شنید می‌خندید، چون‌که این نام را دوست داشت.

کتاب قصه کودکانه شنل قرمزی و گرگ بدجنس-آرشیو قصه و داستان ایپابفا

یک‌بار مادرش چند تا کیک خوشمزه پخت و گفت: «شنل قرمزی، می‌خواهم این‌ها را ببری بدهی به مادربزرگت، من می‌دانم که او از دریافت آن‌ها خوشحال خواهد شد. حال او زیاد خوب نبود.»

دخترك گفت: «البته، من همین حالا می‌روم.»

او کیک‌ها و مقداری کره را گذاشت توی سبدش. او در تب‌وتاب دیدار مادربزرگش بود که دورتر از دهکده در آن‌سوی جنگل زندگی می‌کرد. دخترك ترسی نداشت که از میان جنگل برود چراکه می‌دانست درراه به یك دارکوب برمی‌خورد که دوست ایشان بود.

کتاب قصه کودکانه شنل قرمزی و گرگ بدجنس-آرشیو قصه و داستان ایپابفا

آن روز چنان روز خوشی بود که آن دختر کوچک هی توی گل‌ها چرخ می‌خورد و گل می‌چید که ناگهان روبرو شد با يك گرگ.

کتاب قصه کودکانه شنل قرمزی و گرگ بدجنس-آرشیو قصه و داستان ایپابفا

گرگ پرسید: «دختر کوچولو، کجا می‌روی؟»

دخترك گفت: «می‌خواهم بروم مادربزرگم را ببینم، او بیمار است. کلبه او در کنار جنگل است.»

گرگ گفت: «بیا مسابقه بدهیم. تو از يك راه برو و من از راه دیگر!»

کتاب قصه کودکانه شنل قرمزی و گرگ بدجنس-آرشیو قصه و داستان ایپابفا

شنل قرمزی عجله نکرد، برای همین گرگ زودتر به آنجا رسید.

دخترك به يك شکارچی برخورد که از تک‌وتنها دیدن او در جنگل بسیار شگفت‌زده بود.

شکارچی گفت: «این دوروبرها يك گرگ هست، من در جست‌وجویم تا آن را بگیرم.»

شنل قرمزی گفت: «من می‌دانم، من آن را دیدم.»

شکارچی گفت: «تو خوشبختی که آن گرگ تو را نخورد.»

گرگ همین‌که رسید به آن کلبه در زد و مادربزرگ که فکر می‌کرد این شنل قرمزی است، با صدای بلند گفت: «چفت در را بازکن و بیا تو!»

کتاب قصه کودکانه شنل قرمزی و گرگ بدجنس-آرشیو قصه و داستان ایپابفا

گرگ آمد تو و مادربزرگ بیچاره را لپ‌لپ کنان درسته قورت داد! پس‌ازآن رفت که توی رختخواب بخوابد.

آنگاه، چیزی نگذشته بود که شنل قرمزی وارد شد. او در آن اتاق تاريك به‌سختی می‌توانست مادربزرگش را به‌جا بیاورد. به نظرش آمد که پوست خاصی دارد. صدایش هم عوض‌شده بود. دوروبر او همه‌چیز جور دیگر بود.

دخترك گفت: «تو چه گوش بزرگی داری!»

گرگ گفت: «چه خوب که صدای تو را می‌شنوم.»

کتاب قصه کودکانه شنل قرمزی و گرگ بدجنس-آرشیو قصه و داستان ایپابفا

دخترك گفت: «تو چه چشم بزرگی داری!»

باز گرگ گفت: «چه خوب که تو را در اینجا می‌بینم.»

و دختر گفت: «تو چه دندان‌های بزرگی داری!»

و سرانجام گرگ با صدای بلند گفت: «چه‌بهتر که تو را بخورم.»

کتاب قصه کودکانه شنل قرمزی و گرگ بدجنس-آرشیو قصه و داستان ایپابفا

و آنگاه از رختخواب پرید و دخترک را خورد.

پس‌ازآن گرفت تخت خوابید.

در این میان، شکارچی که از نیت گرگ نگران بود بر آن شد که کاری بکند.

او با خود فکر می‌کرد: «بیچاره مادربزرگ، گمان می‌کنم که برای نجات مادربزرگ دیر کرده‌ام. اما می‌توانم

به‌زودی به آنجا برسم و دخترک را نجات بدهم. تیزترین دشنه‌ام را با خودم می‌برم.»

کتاب قصه کودکانه شنل قرمزی و گرگ بدجنس-آرشیو قصه و داستان ایپابفا

بااحتیاط و پاورچین‌پاورچین به آن کلبه نزدیك شد؛ ولی انگار که در آنجا هیچ سروصدایی نیست و او ترسید که نکند دیر کرده باشد.

شکارچی داشت نزدیک‌تر می‌شد که صدای خرناسی شنید و با خود گفت: «بی‌شک این خرناس آن دختر کوچولو و مادربزرگش نیست. شاید گرگ هرگز به آنجا نرسیده باشد. من باید سر دربیاورم.»

او در زد: «دغ! دغ!» جوابی نشنید. «دغ! دغ!» بازهم جوابی نشنید، اما هنوز صدای آن خرناس را می‌شنید و نمی‌دانست چه بکند…

آنگاه، بوی يك جانور درنده به دماغ شکارچی خورد.

او با صدای بلند گفت: «آهای! من می‌دانم که تو آنجایی! در را باز کن!»

گرگ گفت: «در را باز نمی‌کنم، ناراحتم نکن.»

شکارچی گفت: «من دارم می‌آیم تو!»

و آنگاه پنجره را شکست و پرید توی اتاق و دانست که چه شده. جه رویداد اندوه‌باری! شنل قرمزی و مادربزرگش را گرگ خورده بود!

شکارچی دست‌پاچه نشد. گشت و گرگ را پیدا کرد و شکمش را چاك داد و شنل قرمزی را بیرون کشید.

کتاب قصه کودکانه شنل قرمزی و گرگ بدجنس-آرشیو قصه و داستان ایپابفا

شنل قرمزی و مادربزرگش پاك گیج شده بودند. آن‌ها فریادکنان گفتند: «آه، آقا، از شما سپاسگزاریم!»

کتاب قصه کودکانه شنل قرمزی و گرگ بدجنس-آرشیو قصه و داستان ایپابفا

شکارچی پس‌ازآن، شکم گرگ را پر از سنگ کرد. گرگ وقتی‌که بلند شد، لنگان‌لنگان رفت به‌طرف يك تالاب گود که افتاد توی آن و غرق شد!

کتاب قصه کودکانه شنل قرمزی و گرگ بدجنس-آرشیو قصه و داستان ایپابفا

در این میان، شنل قرمزی، مادربزرگ و شکارچی آن كیك و کره را باهم نوش جان کردند.

کتاب قصه کودکانه شنل قرمزی و گرگ بدجنس-آرشیو قصه و داستان ایپابفا

پایان

کتاب قصه کودکانه «شنل قرمزی» توسط گروه قصه و داستان ايپابفا از روي نسخه اسکن چاپ 1341، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.


لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=11121

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *