تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-کودکانه-بابک-و-آرزوهای-بزرگ

قصه کودکانه: بابک و آرزوهای بزرگ || آرزوی مسافرت

قصه کودکانه پیش از خواب

بابک و آرزوهای بزرگ

نویسنده: مرجان کشاورزی آزاد

به نام خدای مهربان

یکی بود یکی نبود. در شهری قشنگ و سرسبز نزدیک کوه‌های بلند، پسر خوب و زرنگی زندگی می‌کرد به اسم «بابک». بابک پسر باادب و عاقلی بود. مامان و بابای بابک از او خیلی‌خیلی راضی بودند. چون بابک به حرف بزرگ‌ترها گوش می‌داد و همیشه از خواهر کوچکش مراقبت می‌کرد؛ اما بابک توی قلب کوچکش یک آرزو داشت. آرزوی بابک این بود که روزی به مسافرت برود و همه‌جای دنیا را ببیند. مامان و بابای بابک هم آن‌قدر گرفتار بودند که وقت نمی‌کردند او را به مسافرت ببرند. هرروز بابک خواهر کوچکش را می‌برد توی حیاط و با او بازی می‌کرد. گاهی هم برایش داستان‌های قشنگی از جاهای خیلی دور تعریف می‌کرد. جاهایی که خود بابک هم ندیده بود و فقط قصه‌هایی درباره‌ی آن‌ها از بزرگ‌ترهایش شنیده بود.

بعضی روزها بابک کوچولو قایق کاغذی بسیار زیبایی درست می‌کرد و آن را می‌انداخت توی حوضِ وسط حیاط. بعد خودش هم ناخدای کشتی کاغذی می‌شد و با خودش فکر می‌کرد به یک سفر دریایی می‌رود، به جاهای خیلی دور، توی دریایی پر از ماهی‌های قرمزِ کوچولو.

خواهر کوچک بابک که کنار حوض نشسته بود، می‌گفت: «من را هم با خودت ببر. خواهش می‌کنم.» و بعد هر دو باهم به یک سفر قشنگ دریایی می‌رفتند و ساعت‌ها باهم بازی می‌کردند تا وقتی‌که مادر، آن‌ها را برای ناهار صدا می‌زد.

بعضی وقت‌ها هم بابک اتوبوس قرمز کوچکش را می‌آورد و همراه خواهرش به مسافرت می‌رفت. بابک به اتوبوس قرمز نخ آبی بسته بود و دورتادور اتاق، آن را می‌گرداند. آن‌ها فکر می‌کردند به میان کوه‌های بلند می‌روند. کنار رودخانه‌ها و دریاها. دوتایی دورتادور اتاق می‌گشتند و بازی می‌کردند؛ اما بازی که تمام می‌شد بابک در گوشه‌ای می‌نشست و به یک مسافرت واقعی فکر می‌کرد، به اینکه روزی بتواند جاهایی را ببیند که هیچ‌وقت ندیده است.

یک روز که نشسته بود و باز به مسافرت فکر می‌کرد پدر از راه رسید و رفت نشست کنار بابک و گفت: «یک خبر مهم دارم، اگر گفتی چه خبری؟»

بابک با چشم‌های کوچولو و قشنگش به پدر نگاه کرد و با تعجب گفت: «نمی‌دانم پدر جان، چه خبری؟»

پدر گفت: «من و مادرت تصمیم گرفتیم شما را به یک مسافرت ببریم.»

بابک از خوشحالی فریاد کشید و گفت: «یک مسافرت واقعی واقعی؟»

مادر خندید و گفت: «بله یک مسافرت واقعی!»

پدر گفت: «تو پسر خوب و عاقلی هستی، من و مادر می‌دانیم که چقدر دوست داری به مسافرت بروی، برای همین هم همه باهم به سفر می‌رویم.»

بابک دست‌های کوچکش را دور گردن مادر انداخت و صورت مهربان او را بوسید. بعد از پدر خویش تشکر کرد و او را هم بوسید. بابک از این‌که سوار یک اتوبوس واقعی می‌شود خیلی خوشحال بود. از اینکه می‌تواند جاده‌های طولانی، شهرها و روستاهایی که خیلی دورتر از خانه‌شان بود را ببیند و چیزهای تازه یاد بگیرد شاد بود.

وقتی‌که شب شد، بابک به رختخواب رفت تا بخوابد. او آن‌قدر خوشحال بود که روی لب‌هایش گل کوچولوی خنده نشسته بود. بابک خوابید و تا صبح خواب دریا را دید. خواب یک قایق کاغذی که روی آب حرکت می‌کرد و بابک مثل ناخداها روی آن سوار بود.

***



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=38861

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *