تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-کودکان--بارانی-و-روز-برفی

قصه کودکانه‌ی: لباس بارانی و روز برفی

قصه کودکانه‌ی
لباس بارانی و روز برفی

قصه کودکانه پیش از خواب برای کودکان و کوچولوهای پیش دبستانی
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه، داستان و کتاب کودک

به نام خدا

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود.

روزی از روزها دخترِ کوچولو نان و چای صبح خود را که خورد گفت: «مادر امروز هوا خیلی سرد شده، بازهم به خانه‌ی خاله خورشید می‌رویم؟»

مادر دستی روی سر خانم کوچولو کشید و گفت: «بله که می‌رویم، ولی امروز باید خیلی لباس بپوشی، برای این‌که هوا هم خیلی سرد است. برو از پنجره بیرون را نگاه کن!»

خانم کوچولو رفت و از پشت پنجره بیرون را نگاه کرد. توی حیاط داشت برف می‌بارید. خانم کوچولو مادرش را نگاه کرد و گفت: «مامان، این‌ها برف نیست؟»

مادر لبخندی زد و گفت: «بله دخترم، این‌ها برف است. یادت می‌آید که یک‌شب قصه‌ی آدم‌برفی را برایت گفتم؟ آدم‌برفی را با این برف‌ها درست می‌کنند.»

خانم کوچولو خوشحال شد و گفت: «ولی مادر جان اگر من لباس زیاد بپوشم که نمی‌توانم راه بروم.»

مادر گفت: «نه دخترم، می‌توانی راه بروی… اگر توی زمستان لباس کم بپوشی سرما می‌خوری و مریض می‌شوی… تازه باید روی لباس‌هایت بارانی هم بپوشی.»

مادر خانم کوچولو این حرف را زد و رفت.

خانم کوچولو پرسید: «حالا کجا می‌روی مادر؟»

مادر گفت: «می‌روم توی آن اتاق لباس و بارانی برایت بیاورم. بارانی همان است که چند روز پیش پوشیدی، دیدی چه قدر خوب و گرم بود!»

خانم کوچولو گفت: «همان روز که خیلی باران می‌آمد؟»

مادر گفت: «بله دخترم، چه قدر خوب یادت مانده، حالا من بروم و لباس‌هایت را بیاورم.»

بله… مادر این را گفت و رفت توی آن اتاق. در این وقت عروسک، خانم کوچولو را صدا زد و گفت: «بیا اینجا کارَت دارم.»

خانم کوچولو رفت و کنار عروسک نشست. عروسک گفت: «خانم کوچولو اگر خواستی بروی خانه‌ی خاله خورشید، بارانی نپوشی ها.»

خانم کوچولو گفت: «بارانی نپوشم؟ مگر نشنیدی که مامانم چی گفت؟ اگر بارانی نپوشم سرما می‌خورم. ببین چه قدر برف می‌آید.»

عروسک گفت: «من هم برای همین می‌گویم بارانی نپوش… اگر بارانی بپوشی سرما می‌خوری… باید به‌جای بارانی، برفی بپوشی… بارانی برای باران، برفی برای برف.»

خانم کوچولو این حرف‌ها را که از عروسک شنید گفت: «خوب شد که به من گفتی…نمی‌دانم چرا مادرم یادش رفته که لباس برفی برای من بخرد.»

بله… حرف‌های عروسک و خانم کوچولو که تمام شد مادر هم آمد. او لباس‌ها را روی فرش گذاشت و گفت: «خب دختر گل من، دیگر یواش‌یواش باید لباس‌هایت را بپوشی که می‌خواهیم برویم خانه‌ی خاله خورشید.»

خانم کوچولو لباس‌های زمستانی و بارانی را نگاه کرد و گفت: «مامان جان من امروز باید بارانی بپوشم؟»

مادر او را نگاه کرد و گفت: «بله عزیزم باید بارانی بپوشی، مگر نمی‌بینی، برف می‌آید؟»

خانم کوچولو گفت: «برف می‌آید مامان جان؟ خب وقتی‌که برف می‌آید چرا من باید بارانی بپوشم؟ توی برف باید برفی پوشید نه بارانی.»

مادر تا این حرف را از خانم کوچولو شنید یک‌کم فکر کرد و بعد بلند خندید و گفت: «چی دخترم؟ برفی؟ مگر برفی هم داریم؟»

خانم کوچولو گفت: «اگر بارانی هست؛ برفی هم هست.»

مادر، خانم کوچولو را بغل کرد و او را بوسید و گفت: «دخترم کی گفته که هم لباس بارانی داریم و هم لباس برفی؟»

خانم کوچولو گفت: «مگر لباس برفی نداریم؟»

مادر همان‌طوری که لباس‌های خانم کوچولو را تن او می‌کرد گفت: «دختر بانمک من، بارانی لباسی است که توی بارندگی می‌پوشند. حالا برف باشد یا باران فرق نمی‌کند. وقتی‌که می‌گوییم بارانی یعنی همین…»

خانم کوچولو دیگر حرفی نزد. لباس‌هایش را پوشید و بارانی را هم روی لباس‌های گرم پوشید و آماده شد تا همراه مادرش به خانه‌ی خاله خورشید برود. او همان‌طوری که از اتاق بیرون می‌رفت، برگشت و عروسکش را نگاه کرد. عروسک کوچولو سرش را پایین انداخته بود و با خودش می‌خندید.

خب گل من، خانم کوچولو که به خانه‌ی خاله خورشید رفت، قصه‌ی ما هم به آخر رسید و کلاغه هم به خانه‌اش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=25621

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *