تبلیغات لیماژ بهمن 1402
کتاب قصه مصور کودکانه فلفلی

قصه مصور کودکانه: فلفلی / هرکسی را بهر کاری ساختند.

جلد قصه مصور کودکانه فلفلی

کتاب قصه مصور کودکانه

فلفلی

کتاب قصه عکس‌دار و آموزنده برای کودکان
تصویرگر: کیانوش
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه کودک و کتاب کودک

 

بنام خدا

فلفلی، پسر روستایی کوچکی بود. شاید کوچک‌ترین پسری که تا حالا دیده شده. شاید هم کوچک‌ترین پسری که تا حالا دیده نشده. فلفلی آن‌قدر کوچک بود که تقریباً نمی‌شد او را دید. به همین خاطر همیشه این خطر وجود داشت که فلفلی زیر دست‌وپا بماند و صدمه ببیند. قد فلفلی درست به بزرگی یک فلفل قرمز بود. شاید بهتراست گفته شود که قد او به کوچکی یک فلفل بود. فلفلی شباهت دیگری هم به فلفل داشت. آن‌هم تندی و تیزی و زبری و زرنگی او بود. برای همین است که گفته‌اند «فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه!»

قد فلفلی درست به بزرگی یک فلفل قرمز بود

یک روز تابستان که هوا خیلی گرم بود، فلفلی روی سکوی جلوی خانه‌شان نشسته بود و فکر می‌کرد. فلفلی فکر می‌کرد اگرچه او پسر کوچکی است، ولی این دلیل نمی‌شود که همان‌طور بیکاروبیعار بگردد و کاری نکند. ولی مشکل بزرگ او این بود از پسری به کوچکی او چه‌کاری ساخته است. فلفلی در این مورد خیلی فکر کرد. ولی چیزی به عقلش نرسید. این بود که تصمیم گرفت که در این مورد با کسی مشورت کند و راهنمایی بخواهد.

فلفلی روی سکوی جلوی خانه‌شان نشسته بود و فکر می‌کرد

فلفلی برای مشورت و نظرخواهی هیچ‌کس را بهتر از آقای کتابچی ندید. ولی آقای کتابچی در شهر زندگی می‌کرد. این بود که فلفلی یک روز صبح زود بیدار شد و مقداری نان و پنیر لای دستمالی گذاشت و آن را گره زد و به سر چوب‌دستی انداخت و به‌طرف شهر به راه افتاد.

فلفلی چوب دستش را برداشت و به‌طرف شهر به راه افتاد.

بعد از ساعت‌ها راهپیمایی بالاخره به شهر رسید و یک‌راست به درِ خانه آقای کتابچی رفت. وقتی فلفلی به جلوی درِ خانه آقای کتابچی رسید، سرش را بلند کرد که زنگ در خانه را پیدا کند. ولی دید زنگ آن‌قدر بالا است که دست او به آن نمی‌رسد.

زنگ آن‌قدر بالا است که دست فلفلی به آن نمی‌رسد.

درست موقعی که فلفلی داشت فکر می‌کرد که چگونه می‌تواند دستش را به زنگِ در برساند، پستچی محله از راه رسید و نامه آقای کتابچی را آورد. فلفلی هم از این پیش آمد خوشحال شد و از پستچی خواهش کرد که زنگ در را برای او فشار بدهد. پستچی یک‌لحظه فکر کرد نکند این هم از آن بچه‌هایی باشد که برای بازی و شیطنت از بزرگ‌ترها می‌خواهند که زنگ در خانه‌ها را فشار بدهند و خودشان فرار می‌کنند. ولی فلفلی که فکر پستچی را حدس زده بود گفت: «نه آقای پستچی، من با آقای کتابچی کار لازمی دارم و باید با ایشان ملاقات کنم.» پستچی که تردیدش برطرف شده بود زنگ در را فشار داد و از فلفلی خداحافظی کرد و رفت.

فلفلی از پستچی خواهش کرد که زنگ در را برای او فشار بدهد.

وقتی آقای کتابچی دمِ در آمد، مدتی طول کشید تا توانست فلفلی را ببیند. فلفلی گفت: «آقای کتابچی سلام. آمده‌ام برای پیدا کردن کار مرا راهنمایی کنید.»

آقای کتابچی که از دیدن فلفلی خیلی خوشحال شده بود او را به داخل خانه دعوت کرد.

آقای کتابچی که از دیدن فلفلی خیلی خوشحال شده بود او را به داخل خانه دعوت کرد.

بعدازاین که فلفلی و آقای کتابچی در اتاق پذیرائی نشستند، فلفلی وضع خودش را برای آقای کتابچی شرح داد و گفت که پیدا کردن کار برای پسر به آن کوچکی چه‌کار مشکلی است و از او خواست تا برایش کاری بکند. آقای کتابچی درحالی‌که چائی خودش را سر می‌کشید گفت: «بسیار خوب.»

 فلفلی و آقای کتابچی در اتاق پذیرائی نشستند

آقای کتابچی دوستی داشت که در یک قهوه‌خانه کار می‌کرد. فلفلی را فرستاد پیش او و خواهش کرد که در آنجا برای فلفلی هم کاری دست‌وپا کند. فلفلی به‌زودی کارش را شروع کرد. کار فلفلی در اینجا پر کردن قندان‌ها بود. ولی هرروز فلفلی قاطی قندها توی قندان می‌افتاد. این بود که فلفلی از این کار دست کشید و باز پیش آقای کتابچی برگشت.

فلفلی قاطی قندها توی قندان می‌افتاد

آقای کتابچی این بار فلفلی را پیش دوست دیگرش فرستاد که در قهوه‌خانه دیگری کار می‌کرد. کار فلفلی در اینجا پاک کردن نخود و لوبیا بود. ولی از بخت بد هرروز فلفلی قاطی نخود و لوبیاها می‌شد و توی دیزی می‌افتاد. فلفلی از این کار هم دست کشید و پیش آقای کتابچی برگشت.

فلفلی قاطی نخود و لوبیاها می‌شد و توی دیزی می‌افتاد

این بار آقای کتابچی فلفلی را پیش دوست دیگرش فرستاد که یک موسسه مرغداری داشت. کار فلفلی در اینجا جدا کردن تخم‌مرغ‌های سالم از تخم‌مرغ‌های ناسالم بود. ولی باز بدشانسی فلفلی نگذاشت که او به کارش ادامه بدهد. چون در اینجا هم فلفلی توی تخم‌مرغ‌ها گم می‌شد. ناچار این کار را هم رها کرد و نزد آقای کتابچی برگشت.

فلفلی توی تخم‌مرغ‌ها گم می‌شد

آقای کتابچی این دفعه فلفلی را پیش دوست دیگری فرستاد که کارخانه کبریت‌سازی داشت. کار فلفلی در اینجا پر کردن قوطی‌های کبریت بود. و باز فلفلی قاطی چوب‌کبریت‌ها توی قوطی می‌افتاد. ناچار این کار را هم رها کرد و پیش آقای کتابچی برگشت و گفت: «معلوم می‌شود که هیچ کاری از من ساخته نیست.»

فلفلی قاطی چوب‌کبریت‌ها توی قوطی می‌افتاد

ولی آقای کتابچی عقیده داشت که همه کاری از فلفلی ساخته است و این دفعه به او گفت: «اصلاً دیگر لازم نیست جایی بروی. تمام تابستان را پیش خودم کار مکن.»

کار فلفلی این بود که کاغذ و مداد به دست آقای کتابچی می‌داد

از آن روز به بعد کار فلفلی این بود که کاغذ و مداد به دست آقای کتابچی می‌داد و ماجراهای مربوط به پیدا کردن کار برای خودش را تعریف می‌کرد. آقای کتابچی هم از آن‌ها برای بچه‌ها کتاب می‌نوشت.

***

از این قصه یاد می‌گیریم که:

  • بچه‌ها باید با بزرگ‌ترها مشورت کنند
  • هرکسی را بهر کاری ساختند.


لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=23052

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *