تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-عامیانه-ارمنی-توله-خرس

قصه عامیانه ارمنی توله خرس || افسانه خرس طلسم شده

قصه عامیانه ارمنی

توله خرس

برگرفته از کتاب «فولکلور ارامنه»
گردآوری و ترجمه: گیورگیس آقاسی

به نام خدا

می‌گویند کاهنی به سر می‌برد که قدرت و نیروی شگرفی داشت. به‌طوری‌که هرروزه بنای معبد ده را بر پشت خود نهاده و به جنگل می‌برد و در آنجا عبادت می‌کرد. آنگاه معبد را به ده برمی‌گرداند.

روزی که معبد را این‌چنین به جنگل برده بود، توله خرسی را دید و توله سؤال کرد:

– چرا معبد را به اینجا آورده‌ای؟

کاهن جواب داد: معبد را آورده‌ام تا در آن عبادت کنیم.

توله خرس گفت: پس معلوم می‌شود که خیلی نیرومند هستی. پس اگر می‌توانی بیا تا باهم کشتی بگیریم و هر کس که پشت دیگری را به خاک برساند، می‌تواند او را بخورد.

کاهن با اطمینان خاطر آستین خود را بالا زده و گفت: بسیار خوب. من حاضرم تا هرچه که تو بخواهی انجام دهم.

توله خرس و کاهن، گریبان همدیگر را گرفتند. توله که به‌مراتب قوی‌تر از حریف بود، او را بلند کرده و به سهولت نقش بر زمین ساخت و درست موقعی که قصد خوردن او را داشت، کاهن به عجزولابه پرداخت و گفت: ترا به خدا مرا نکش. من ترا به خانه‌ام خواهم برد و اگر مرا عفو کنی، از تو مراقبت خواهم کرد.

توله خرس موافقت کرد و هر دو به ده برگشتند و کاهن، معبد را در جای همیشگی نهاد.

و اما توله خرس اشتهای بس عجیبی داشت و هر آنچه را که در خانه کاهن بود خورد. به‌طوری‌که کاهن بخت‌برگشته مستأصل گشته و ناگهان فکری به مخیّله‌اش خطور کرد و تصمیم گرفت که توله خرس را به‌عنوان هدیه نزد سلطان ببرد تا شاید از شر آن حیوان خلاص گردد. چه در غیر این صورت خودش از فرط گرسنگی جان می‌سپرد.

و بدین ترتیب کاهن، توله خرس را برداشته و به‌عنوان سوغاتی تقدیم به سلطان کرد.

سلطان از دیدن آن حیوان بسیار خوشحال شد. اما دیری نگذشت که فهمید این توله خرس خانه‌اش را خراب خواهد کرد. زیرا هرچه که می‌خورد بازهم سیر نمی‌شد و می‌گفت کم است. سلطان تصمیم گرفت تا آن حیوان را از سر باز کند. پس وزرای خود را فراخواند و گفت: بروید ساحره‌ای پیدا کنید که شاید بتواند راهی برای خلاص کردن آن‌ها از شر آن حیوان بیابد.

وزرا دور شده و ساحره‌ای را پیدا کردند و نزد سلطان بردند.

سلطان از ساحره پرسید که آن توله خرس را به کجا می‌تواند بفرستند تا دیگر قادر به بازگشت نباشد.

ساحره پیر و عجوزه گفت: سلطان به‌سلامت باد. در منطقه هفت قله کوه، جنگلی هست و اگر شما این توله خرس را به آنجا بفرستید تا قدری هیزم بیاورد، دیگر قادر به بازگشت نخواهد بود. زیرا آنجا چهل دیو به سر می‌برند که این توله نیرومند را دو صد تکه خواهند کرد.

سلطان گفت: بسیار خوب.

آنگاه دستور داد تا توله خرس را به حضورش ببرند و گفت: در هفت قله کوه جنگلی هست و من از تو می‌خواهم که به آنجا بروی و یک‌صد بار هیزم برایم بیاوری.

توله خرس گفت: چشم قربان. فقط دستور بدهید که یک‌صد ارابه با گاو و ارابه‌ران و آذوقه کافی در اختیار من بگذارند تا هیزم‌های موردنیاز را برای شما بیاورم.

سلطان کلیه مایحتاجات را در اختیار وی گذاشت. توله خرس یک‌صد ارابه را که به‌وسیله گاو کشیده می‌شدند پیش انداخته و به‌سوی هفت قله کوه حرکت کرد و در تمام طول راه آواز می‌خواند و می‌رقصید.

توله خرس هر شب توقف کرده، آتش می‌افروخت و یکی از گاوها را کشته و سرخ می‌کرد و می‌خورد و قسمتی از آن را هم به یک‌صد ارابه‌ران می‌داد تا بخورند. سپس هریک از ارابه‌های بدون گاو را به پشت ارابه قبلی می‌بست و باز به راه خود ادامه می‌داد. هنگامی‌که به جنگل رسیدند، همه گاوها جز یکی بدین ترتیب خورده شدند و آخرین گاو هم در وقت رسیدن به جنگل کباب شد.

چهل دیوان دودی را در گوشه جنگل دیدند و سخت به وحشت افتادند. آخر چه کسی جرئت آمدن به این حوالی را می‌کرد؟ زیرا نه پرنده در هوا و نه مار بر زمین جرئت نزدیک شدن به آن جنگل را نداشت. برادر بزرگ‌تر دیوها کوچک‌ترین برادر خود را فرستاد تا تحقیق کند و دریابد که آن دود از کجا می‌آید.

برادر کوچک به گوشه جنگل رسیده و متوجه شد که توله خرس و یک‌صد نفر دور آتش نشسته و مشغول خوردن گوشت می‌باشند. از فاصله‌ای دور ندا در داد و گفت: شما کی هستید که در این موقع در جنگل آتش افروخته‌اید؟ آیا بشر هستید یا جانور؟ به من بگوئید. این را هم بدانید که هیچ‌یک از شما جان سالم به در نخواهد برد.

توله خرس از شنیدن این حرف سخت عصبانی شد و فریاد زد: نزدیک‌تر بیا و بگذار تا قیافه ترا ببینم و بدانیم که چه موجودی هستی و آن‌وقت تو نیز ما را خواهی شناخت.

به‌محض آنکه دیو به آتش نزدیک شد، توله خرس چوب خود را بلند کرده و ضربه محکمی بر سر آن هیولا زد و او را بی‌هوش ساخت، آنگاه وی را کشان‌کشان به‌طرف یکی از ارابه‌ها برده و بر چرخ بست و دوباره به‌طرف آتش برگشت و مشغول خوردن شد.

چون برادر بزرگ دیوان متوجه گشت که برادرش دیر کرده، یکی دیگر از دیوان را برای فهمیدن جریان و کسب خبر فرستاد.

توله خرس با آن دیو نیز همان معامله‌ای را کرد که با نخستین دیو انجام داده بود و او را بر روی چرخ ارابه بست. این بر سر سومی، چهارمین و پنجمین و القصه سایر دیوها جز یکی رخ داد و سی‌ونه دیو بر چرخ ارابه‌ها بسته شدند.

سرانجام دیو بزرگ که اثری از برادران خود ندید، به خشم دچار شد و کف به لب آورد و برای پیدا کردن آن‌ها از جا برخاست. هنگامی‌که این هیولا به گوشه جنگل رسید، متوجه شد که هر سی‌ونه برادرش بر چرخ ارابه بسته شده‌اند و یک توله خرس و یک‌صد نفر دور آتش نشسته، و کباب می‌خورند.

دیو فریاد برآورد: شما کیستید؟ آدمیزاد هستید یا پری؟ در این وقت روز اینجا چکار می‌کنید؟

توله خرس بی‌آنکه حرفی بزند چوب‌دستی بلند خود را دور سر گردانده و آن دیو را نیز بی‌هوش کرد و کشان‌کشان بر چرخ ارابه بست.

با طلوع فجر روز بعد، توله خرس آن چهل دیو را واداشت تا بروند و درخت‌های جنگل را بیندازند و یک‌صد ارابه را پر از هیزم کنند. دیوها وارد جنگل شده و در عرض یک ساعت تمام ارابه‌ها را پر کردند. توله خرس سپس ارابه‌ها را به هم وصل کرد و چهل دیو را نیز به ارابه جلوئی بست و خودش نیز سوار شد و دیوها را واداشت تا مانند اسب و گاو، ارابه‌ها را بکشند. یک‌صد ارابه‌ران نیز روی بقیه ارابه‌ها نشسته بودند.

سفر از کوه هفت قله به پایتخت سلطان معمولاً نودونه روز طول می‌کشید. ولی چهل دیو این سفر را هفت‌روزه انجام دادند.

به سلطان خبر داده شده که توله خرس در حال بازگشت است. سلطان یکه‌ای خورد و به وحشت افتاد. زیرا توله خرس یک‌بار دیگر بلای جان او می‌شد و با هراس به زیردستان خود دستور داد تا سر از تن ساحره پیر جدا کنند. زیرا به او اطمینان داده بود توله خرس از جنگل هفت قله کوه جان سالم به در نخواهد برد.

توله خرس ارابه‌ها را وارد قصر کرده و بار هیزم‌ها را خالی کرد. آنگاه چهل دیو را آزاد کرد تا دوباره به جنگل برگردند. سپس خود نزد سلطان رفت و گفت که یک‌صد ارابه هیزم موردنظر را آورده است. سلطان خود را خشنود نشان داد. حال‌آنکه باطناً ناراحت بود.

روز بعد سلطان دستور داد تا ساحره دیگری را به حضورش ببرند و از او پرسید که آیا می‌تواند توله خرس را به جایی بفرستد که بازگشت ازآنجا میسر نباشد؟

ساحره پیر جواب داد: سلطان فرنگستان دختر زیبایی دارد. از توله خرس بخواهید تا آن دختر را برای شما بیاورد. هر کس برای این منظور به آنجا برود، سالم بازنخواهد گشت.

سلطان اندرز عجوزه را پذیرفته و توله خرس را احضار کرد و گفت: از تو می‌خواهم که به سرزمین فرنگ بروی و دختر سلطان فرنگی را به اینجا بیاوری تا باهم ازدواج کنیم.

توله خرس گفت: اطاعت می‌کنم قربان.

روز بعد به‌محض آنکه خورشید طلوع کرد، توله خرس عازم فرنگستان شد. همچنان پیش می‌رفت تا آنکه پس از مدت مدیدی، مردی را دید که به هر یک از پاهایش سنگ‌آسیائی بسته شده بود. ولی بااین‌حال با چنان سرعتی می‌دوید که آهو نیز به گردش نمی‌رسید. چون چشم آن مرد به توله خرس افتاد، گفت:

– کجا می‌روی دوست من؟

توله خرس جواب داد: من عازم فرنگستان هستم و قصد دارم دختر سلطان آنجا را برای سلطان خود ببرم.

آن مرد عجیب گفت: ممکن است مرا هم با خودتان ببرید؟

توله خرس جواب داد: بله البته، چه‌بهتر که باهم به سفر ادامه دهیم.

بدین ترتیب آن دو باز به راهپیمایی پرداختند تا آنکه به مردی رسیدند که در دریاچه‌ای ایستاده و مشغول نوشیدن آب بود. به‌طوری‌که تمام آب را سر کشیده و گفت: آه، دارم از تشنگی می‌میرم. و به دیدن توله خرس و همراهش پرسید: به کجا می‌رود؟ ممکن است مرا هم با خودتان ببرید؟ توله خرس جواب داد: بله دوست عزیز. چه‌بهتر که سه‌نفری به سفر بپردازیم.

آن سه بدین ترتیب به راه افتادند تا آنکه به آسیای بزرگی رسیدند. داخل شدند و چشمشان بر آسیابانی افتاد که مشغول آسیاب کردن گندم بود. ولی هر چه که آرد می‌کرد، مشت مشت به دهان می‌ریخت و می‌خورد و بازهم می‌گفت: آه، دارم از گرسنگی می‌میرم، ای‌کاش به حد کافی غذا می‌خوردم.

مسافرین گفتند: روزبه‌خیر آسیابان.

آسیابان گفت: روزبه‌خیر دوستان، شما کجا می‌روید؟

خرس گفت: ما عازم فرنگستان هستیم تا دختر سلطان فرنگ را برای سلطان خود ببریم.

آسیابان پرسید: آیا مرا نیز همراه خود می‌برید یا خیر؟

بچه خرس گفت: بله البته. بیایید تا چهار نفر به سفر برویم.

بدین ترتیب آن چهار تن به حرکت پرداختند تا آنکه به مردی رسیدند که دراز کشیده و گوش خود را بر زمین نهاده و با خودش حرف می‌زد.

مسافرین گفتند: سلام مرد دانا. آن مرد گفت: سلام بر شما. کجا می‌روید؟ بچه خرس گفت: ما به فرنگستان می‌رویم تا دختر سلطان آنجا را به عقد سلطان خود درآوریم،

مرد دانا گفت: مرا هم با خود می‌برید؟

خرس جواب داد: بلی. زیرا سفر کردن دسته‌جمعی به‌مراتب بهتر از عده کم است.

هر پنج‌تن به راه خود ادامه دادند تا به مردی رسیدند که مشغول نواختن ساز بود. و این تارزن با چنان مهارتی ساز می‌زد که تمام درخت‌ها به رقص درآمده و پرنده‌ها برای شنیدن آوای سازش جمع شده بودند.

مسافرین گفتند: روزبه‌خیر تارزن.

– روزبه‌خیر رفقا. قصد کجا دارید؟

بچه خرس مقصد خود را بیان کرد و تارزن گفت: مرا هم با خود خواهید برد؟

بچه خرس گفت: بله البته همه از تار زدن تو محظوظ خواهیم شد.

شش مسافر به راهپیمایی پرداختند تا به مردی رسیدند که کوهی را بر پشت نهاده و به نقطه دیگری برده و بر زمین نهاد. آنگاه دوباره کوه را برداشته و به جای خود برد.

مسافرین گفتند: خدا قوت پهلوان.

پهلوان گفت: متشکرم. شما عازم کجا هستید؟

– به فرنگستان می‌رویم.

پهلوان کوه‌کن گفت: ممکن است شما را همراهی کنم؟

بدین ترتیب عده آنان به هفت تن رسید که عبارت بودند از توله خرس، دونده سریع، آسیابان همیشه گرسنه، دریاچه خور، مرد دانا، تارزن و کوه‌کن.

آنان به فرنگستان رسیدند و مستقیماً به قصر سلطان رفته، در زدند. در گشوده شد و دربان پرسید: چه می‌خواهید؟

بچه خرس گفت: ما قصد داریم که سلطان را ببینیم.

دربان نزد سلطان رفت و گفت که هفت موجود عجیب‌وغریب قصد دیدن او را دارند و آیا باید آن‌ها را به درون راه دهد یا خیر.

سلطان جواب داد: بلی بگذار داخل شوند تا ببینم که کیست‌اند و چه می‌خواهند.

دربان آن هفت تن را به داخل راهنمایی کرد و توله خرس مقابل سلطان ایستاد و گفت: عمر سلطان دراز باد. ما آمده‌ایم تا دختر شما را با خود ببریم و اگر رضایت دهید خیلی ممنون خواهیم شد. وگرنه او را به‌زور با خود خواهیم برد.

سلطان جواب داد: من دخترم را در اختیار شما خواهم گذاشت اما به سه شرط، و اگر شما موفق شدید، دخترم همراه شما خواهد آمد. وگرنه کشته خواهید شد.

بچه خرس گفت: بسیار خوب. موافقیم قربان، و اگر موفق به انجام شرایط شما نشویم، خود را در اختیار شما خواهیم گذاشت.

سلطان به جارچیان خود دستور داد تا به همه خانه‌ها سر زده و از همه‌کس بخواهند که کاسه‌ای غذا برای میهمانانش بیاورد و به کلیه نانواهای سرزمین خود دستور داد که تمام روز را مشغول پختن نان بشوند و به قصر برسانند تا هفت میهمانش موفق به خوردن آن‌همه غذا نشده و محکوم گردند.

تمام زنان خانه‌دار حسب‌الامر سلطان کاسه‌ای غذا به قصر بردند و نانواها نیز تمام روز را با سرعت هر چه تمام‌تر مشغول پختن نان شدند و آن‌قدر غذا تهیه شد که کفاف یک هزار تن را می‌داد. اما هفت میهمان، بخصوص آسیابان همیشه گرسنه، تمام آن غذا زنان را خوردند و باز اظهار گرسنگی کردند.

سلطان که به وحشت افتاده بود نقشه دیگری کشید تا شاید بتواند از سپردن شاهزاده خانم به آن عده خودداری نماید و گفت: در دره «هفت‌کوه» چشمه لایزالی هست و من یکی از افراد خودم را به آنجا خواهم فرستاد و شما نیز یکی از افراد خودتان را به آنجا بفرستید، هرکدام از آن‌ها که مقداری آب چشمه را زودتر بیاورد، برنده خواهد بود.

بچه خرس موافقت کرد و دونده سریع را فراخواند و گفت: از تو می‌خواهم که به چشمه هفت‌کوه رفته و مقداری آب از آن چشمه بیاوری. ولی باید با آخرین سرعت حرکت کنی.

آن مرد جواب داد: این کار ساده‌ای است و همین‌قدر کافی است که سنگ‌های آسیا را از پاهای خود باز کنم.

چنانچه سریع‌ترین اسب به‌سوی آن چشمه حرکت می‌کرد، در عرض دو هفته به آنجا رسیده و برمی‌گشت. اما حقیقت امر اینکه سلطان یکی از افراد خود را هفته‌ای قبل به آن چشمه فرستاده بود تا آب لایزال بیاورد. اما این موضوع را به هیچ‌کس نگفته بود.

به‌هرحال، دونده سریع، سنگ‌های آسیا را از پاهایش باز کرد و شروع به دویدن کرد و در طول راه با قاصد سلطان برخورد نمود که در راه بازگشت بود. لیکن خود را به چشمه رسانیده و کوزه را پر از آب کرد و بدون آنکه قطره‌ای از آب را بریزد، زودتر از قاصد سلطان به قصر برگشت.

سلطان از این موضوع سخت به حیرت افتاد و مصمم شد که آخرین تلاش خود را نیز انجام دهد، پس گفت: حال که شما در دو شرط اولیه برنده شده‌اید، فقط یک شرط نهائی باقی مانده. اما این شرط بسیار ساده‌ای است و پس از انجام آن، دختر را بردارید و بروید. من دستور داده‌ام که حمام مخصوص مرا برای شما گرم کنند و بعد شام را با ما خورده و دست دخترم را بگیرید و بروید.

توله خرس و همراهان به خزینه سلطنتی رفتند. اما سلطان قبلاً دستور داده بود که خزینه را آن‌قدر داغ کنند تا میهمانان به‌محض ورود به آنجا بجوشند و کشته شوند. هنگامی‌که توله خرس متوجه شد خزینه چون آتش داغ شده و دیوارهایش سرخ گشته‌اند، از دریاچه خور خواست تا بر آب بدمد و آن را خنک نماید. دریاچه خور بر دیوارها دمید و آن‌ها را خنک کرد به‌طوری‌که آب نیم گرم شد و آن‌ها در نهایت راحتی، خود را شستند.

هفت دوست سپس به قصر سلطان رفته و شام را صرف نمودند: سلطان از شکست خود ناراحت شده و چون راه چاره‌ای نداشت، مخفیانه دستور داد تا آن‌ها، ظروف میهمانان را به سم آغشته کنند تا پس از خوردن غذا بمیرند و این بازی خاتمه پذیرد.

پس‌ازآنکه همگی دور میز نشستند، مرد دانا گوش خود را بر میز نهاد و فوراً دریافت که غذا مسموم است. پس به گوش دوستان گفت که از آن غذا نخورند. زیرا پر از زهر است.

تارزن با شنیدن این حرف ساز خود را برداشته و چنان آهنگ دلنواز و روح‌پروری نواخت که سلطان، همسرش، دخترش و تمام حضار از جا برخاسته و شروع به رقصیدن کردند و دوستان، جای ظروف را عوض کردند. به‌طوری‌که ظرف‌های مسموم مقابل سلطان، وزرا و سایرین قرار گرفتند. ولی یکی از این ظروف هم اشتباهاً مقابل توله خرس نهاده شد.

تارزن سپس ساز خود را بر زمین نهاد و همگی شروع به خوردن کردند.

سلطان لقمه‌ای در دهان نهاده و بی‌درنگ نقش بر زمین شد و جان سپرد. پنج نفر دیگر نیز به همین ترتیب هلاک شدند که توله خرس بیچاره هم به سرنوشت آن‌ها دچار گشت.

هنگامی‌که چشم همسر سلطان بر این صحنه افتاد، او نیز از فرط هراس قالب تهی نمود.

و اما شش دوست بر سر جنازه توله خرس زاری و شیون کردند. اما ناگهان توله خرس از جای خود برخاست. ولی نه به‌صورت قبلی. بدین معنا که به‌جای توله خرس، جوانی رعنا و خوش قد و قامت بر سرپا ایستاد و چون چشم شاهزاده خانم بر او افتاد، یک دل نه صد دل عاشقش شد و همان‌جا باهم ازدواج کردند و معلوم شد که آن جوان اسیر طلسمی بوده که زهر مزبور آن را شکست.

هفت دوست ما تمام سپاهیان سلطان را شکست دادند و کوه‌کن در این نبرد خدمت بزرگی کرد و همه قشون را تار و مار نمود و جوان رعنا سلطان فرنگستان شد و شش دوستش نیز وزرا و مشاورین او شدند.

پایان



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=36572

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *