تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-شب-کودکانه-دوستانِ-دفتر-نقاشی

قصه شب کودک‌: دوستانِ دفتر نقاشی || هر ابزاری فایده ای دارد

قصه شب کودک‌

دوستانِ دفتر نقاشی

قصه کودکانه پیش از خواب برای کودکان و کوچولوهای پیش دبستانی
ایپاب‌فا: سایت کودکانه‌ی قصه، داستان و کتاب کودک

به نام خدا

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود.

روزی از روزها مداد و مدادتراش و دفتر نقاشی باهم دوست شدند. دفتر نقاشی بزرگ‌تر از مداد و مدادتراش بود و آن‌ها کوچک‌تر بودند و کمتر می‌دانستند که چه‌کار بکنند و چه‌کار نکنند. این سه دوست کنار همدیگر زندگی خوشی داشتند تا اینکه یک روز دفترچه رو به آن‌ها کرد و گفت: «بچه‌ها امروز یک دوست و رفیق تازه پیدا می‌کنید.»

مداد گفت: «مگر من مداد نیستم؟»

مدادتراش گفت: «مگر من مدادتراش نیستم؟».

دفتر نقاشی گفت: «چرا، شما دوستان خوب من هستید؛ ولی کنار شما مدادپاک‌کن هم باید باشد.»

مداد تعجب کرد و گفت: «مدادپاک‌کن؟ من تا حالا اسمش را هم نشنیده‌ام.»

دفتر نقاشی با مهربانی گفت: «پس باید هرچه زودتر او را ببینی»

مدادتراش گفت: «کِی او را می‌بینم؟»

دفتر نقاشی گفت: «یا امروز یا فردا…»

بله گُل من… فردای آن روز مدادپاک‌کن هم آمد و کنار مداد و مدادتراش ایستاد. سلام کرد. آن‌ها جوابش را ندادند. مدادپاک‌کن رو به دفتر نقاشی کرد و گفت: «چرا جواب سلام من را ندادند؟»

دفتر نقاشی گفت: «ناراحت نشو، این‌ها هنوز نمی‌دانند که تو چه دوست خوبی هستی. کم‌کم با تو آشنا می‌شوند.»

مداد رو به دفترچه کرد و گفت: «چرا اینجا را شلوغ کردی؟ ما زندگی آرامی داشتیم… این مهمان آمده و همه‌چیز را به هم می‌ریزد.»

مدادپاک‌کن گفت: «مثل‌اینکه هنوز من را نشناختی آقای مداد، کار من درست کردن کارهایی است که تو خراب کرده‌ای… پس من نیامده‌ام که همه‌چیز را به هم بریزم… من آمده‌ام که خیلی چیزها را درست کنم.»

مداد جیغ بلندی کشید و گفت: «دیدی دفترچه؟ هنوز هیچ چی نشده، این آقا از خودش تعریف می‌کند. مگر من چه‌کار بدی می‌کنم که او آمده آن را درست کند.» دفتر نقاشی گفت: «حالا ساکت باشید تا من بدانم چه‌کار باید بکنم.» بعد رو به مداد کرد و گفت: «روی این برگ سفید من یک کوه نقاشی کن!» مداد گفت: «این کار خیلی آسان است… مدادتراش کمک کن!» مدادتراش گفت: «چشم.»

مداد با کمک مدادتراش، نوکش را تراشید و تیز کرد. بعد هم تند تند روی یک برگ سفید، کوهی را نقاشی کرد؛ ولی یک‌دفعه آن را نگاه کرد و گفت: «وای، دیدی چی شد؟»

دفتر نقاشی گفت: «چی شد؟»

مداد گفت: «خجالت می‌کشم… نمی‌دانم چرا شکل کوه این‌قدر کج‌وکوله شد.»

دفتر نقاشی گفت: «ناراحت نشو، حالا چه طور نقاشی خودت را درست می‌کنی؟»

مداد گفت: «روی یک برگ دیگر نقاشی می‌کنم.»

دفتر نقاشی پرسید: «اگر نشد چی؟»

مدادتراش گفت: «بازهم روی یک برگ دیگر نقاشی می‌کند.»

دفتر نقاشی لبخندی زد و گفت: «آن‌وقت من خیلی زود از پیش شما می‌روم.»

مداد گفت: «برای چی می‌روی؟»

دفتر نقاشی گفت: «برای اینکه دیگر من برگ سفید و تمیزی ندارم، ولی شما اینجا دوست جدیدی دارید که کارش کمک کردن به ماست.»

بعد رو به مدادپاک‌کن کرد و گفت: «آقای مدادپاک‌کن، به ما کمک کن!»

مدادپاک‌کن هم گفت: «چشم» و نقاشی کج‌وکوله‌ی مداد را از روی دفتر نقاشی پاکِ پاک کرد. حالا برگ دفتر دوباره سفید سفید شده بود.

مداد و مدادتراش تعجب کردند. دفتر نقاشی رو به مداد کرد و گفت: «حالا دوباره عکس کوه را بکش!»

مداد آرام‌آرام یک کوه را نقاشی کرد. این نقاشی خیلی قشنگ شده بود. دفترچه رو به مداد کرد و گفت: «حالا دیدی چه دوست خوبی پیدا کردی؟ بهترین کارها، کارهایی است که ما به کمک هم انجام می‌دهیم.»

مدادتراش گفت؛ «نکند هرچه مداد نقاشی کرد، مدادپاک‌کن آن را پاک کند.»

مداد پاک گن گفت: «مگر آزار دارم که کار خودم را زیاد کنم؟ من می‌خواهم همیشه دوست شما باشم. اگر بخواهم این کار را بکنم که خیلی زود کوچک می‌شوم و به درد نمی‌خورم… مگر مداد همیشه نوکش را تیز می‌کند که من هم بخواهم همیشه نقاشی‌ها را پاک کنم؟»

بله… مدادتراش جوابی نداد… همه ساکت شدند. آن‌ها به کوه بلندی نگاه کردند که مداد روی دفتر نقاشی کشیده بود. چه کوه قشنگ و زیبایی شده بود. خورشید هم بالای کوه می‌خندید.

خُب، دیگر وقتش شده که بگویم قصه‌ی ما به سر رسید، کلاغه به خانه‌اش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=28269

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *