تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-شب-کودکانه-نمک-و-چای-شیرین

قصه شب کودکانه‌: نمک و چای شیرین || سر خود کاری نکنیم!

قصه کودکانه‌

نمک و چای شیرین

قصه کودکانه پیش از خواب برای کودکان و کوچولوهای پیش دبستانی
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه، داستان و کتاب کودک

به نام خدا

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود.

روزی از روزها توی یک آشپزخانه، پیمانه‌ی چای از توی ظرف چای بیرون پرید و سرگرم بازی و شادی شد. استکان که پر از چای گرم و آماده بود تا خانم خانه آن را شیرین کند، پرسید: «پیمانه، چرا از توی ظرف چای بیرون آمدی؟ مگر نمی‌دانی که الآن کسی با تو کاری ندارد؟»

پیمانه گفت: «یک‌کم بازی می‌کنم و دوباره برمی‌گردم توی ظرف چای.»

بعد خنده‌ای کرد و گفت: «حالا اگر بخواهم چای را شیرین کنم، کار بدی کرده‌ام؟ مگر چای خشک و شکر و این‌جور چیزها را با پیمانه نمی‌ریزند؟»

استکان گفت: «اگر بدانی نمک کدام است و شکر کدام است، خیلی هم خوب است که کمک کنی؛ ولی تو که نمی‌دانی شکر و نمک چه فرقی باهم دارند؟»

در این وقت سماور گفت: «این فقط چای خشک را خوب می‌شناسد. او از اول که به اینجا آمده فقط توی ظرف چای خشک بوده. هر وقت هم که خانم خانه می‌خواسته چای دم کند، با او از توی ظرف چای خشک، چای برمی‌داشته و توی قوری می‌ریخته.»

پیمانه‌ی چای گفت: «من خیلی کارها بلدم، حالا هم به شما نشان می‌دهم.»

استکان چای گفت: «می‌دانیم که تو خیلی کارها بلدی؛ ولی هر کاری را که بلد نبودی بپرس تا به تو بگویم.»

پیمانه‌ی چای گفت: «من خودم می‌دانم که چه‌کار باید بکنم.»

بعد با خودش گفت: «خُب حالا اگر بخواهم چای را شیرین کنم، چه‌کار باید بکنم؟ آهان… باید توی آن شکر بریزم… خب شکر چه رنگی است؟ خُب می‌دانم که چه رنگی است… شکر، سفید سفید است. اگر دو بار بروم و شکر بیاورم و توی استکان بریزم، چای، شیرینی شیرین می‌شود.»

بله… پیمانه‌ی چای این را با خودش گفت و توی آشپزخانه شروع به گشتن کرد تا شکر را پیدا کند و توی استکان چای بریزد. او همین‌طور که می‌رفت یک چیز سفید را توی یک جعبه‌ی کوچولو دید. با خوشحالی گفت: «شکر، شکر.»

بعد هر طور که بود خودش را بالای جعبه رساند و دست‌هایش را پر کرد. به‌طرف استکان چای دوید. آن‌وقت آن را توی استکان چای ریخت و دوباره دوید به‌طرف جعبه‌ی کوچک تا بازهم از آن چیزهای سفید که خیال می‌کرد شکر است بیاورد.

صدای استکان بلند شد و گفت: «داری چه‌کار می‌کنی پیمانه؟ معلوم هست چی داری توی چای می‌ریزی؟ مگر نمی‌خواهی چای را شیرین کنی؟»

یک‌دفعه ظرف شکر از آن طرف آشپزخانه صدا زد: «من اینجا هستم پیمانه، هرچه شکر می‌خواهی بیا ازاینجا ببر.»

پیمانه‌ یک‌دفعه همان‌جایی که بود ماند. دیگر نه می‌توانست برود و نه می‌توانست بماند. سماور با صدای بلند گفت: «چه‌کار کردی پیمانه؟ چای شور درست کردی؟» پیمانه گفت: «نمی‌دانم… من از همان چیزهای سفید که شکر است آوردم و توی استکان ریختم.» سماور گفت: «خیلی چیزها سفید است؛ ولی شکر نیست… اگر شکر سفید است، نمک هم سفید است. به هر چیز خوردنی که بخواهند بانمک شود، نمک می‌زنند، به هر چیز هم که بخواهند شیرین شود شکر می‌زنند. حالا بگو تو چه‌کار کردی؟»

پیمانه‌ی چای دور و برش را نگاه کرد. ظرف شکر گفت: «من اینجا هستم.»

استکان با صدای بلند گفت: «به‌جای آنکه چای را شیرین کنی، چای را شور کردی، هنوز هم نفهمیده‌ای که چه‌کار کرده‌ای.»

صدای خنده‌ی ظرف‌ها و چیزهایی که توی آشپزخانه بود بلند شد. پیمانه همان‌طور که آرام‌آرام سر جای خودش برمی‌گشت به استکان گفت: «ببخشید، نمی‌خواستم که این‌جوری بشود.»

استکان گفت: «یک استکان چای را خراب کردی. از این به بعد هر چیز را که نمی‌دانی بپرس… فردا نروی چای توی قندها بریزی یا شکر را توی ظرف نمک بریزی؟» پیمانه‌ی چای گفت: «من فقط یک پیمانه‌ی چای هستم و چای خشک را توی قوری می‌ریزم.»

قوری از بالای سماور گفت: «پس، از امروز من باید خیلی مواظب خودم باشم.»

همه خندیدند و پیمانه‌ی چای سر جای خودش رفت.

خب گُل من… قصه‌ی ما به سر رسید، کلاغه به خانه‌اش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=28215

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *