تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-شب-کودکانه-خرگوش-و-هویج-و-روباه

قصه شب کودکانه‌: خرگوش و هویج و روباه || هرکاری یه وقتی داره!

قصه کودکانه‌

خرگوش و هویج و روباه

قصه کودکانه پیش از خواب برای کودکان و کوچولوهای پیش دبستانی
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه، داستان و کتاب کودک

به نام خدا

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود.

روزی روزگاری دو خرگوش، یکی باهوش و آن‌یکی بازیگوش از لانه بیرون آمدند. آن‌ها می‌خواستند غذای خوش‌مزه‌ای که همان هویج است پیدا کنند. خرگوش سیاه باهوش بود و خرگوش قهوه‌ای بازیگوش.

آن‌ها رفتند و رفتند تا به یک مزرعه رسیدند. آن مزرعه پر از هویج بود. خرگوش سیاه گفت: «قهوه‌ای، زود باش که خوب جایی آمده‌ایم. باید ازاینجا چند تا هویج دُرُشت و آبدار پیدا کنیم و با خودمان ببریم.»

خرگوش قهوه‌ای گفت: «چرا این‌قدر زود می‌خواهی برویم سیاه؟»

سیاه گفت: «وقتی کاری نداریم، برای چی اینجا بمانیم؟»

قهوه‌ای گفت: «کاری نداریم؟ این‌همه کار… می‌رویم، بازی می‌کنیم. دنبال پروانه‌ها می‌دویم، چی بهتر از این؟»

خرگوش سیاه گفت: «هر کاری جایی دارد. الآن وقت بازی نیست… حالا زود باش برویم، هویج می‌خواستیم که پیدا کردیم. بیا کمک کن تا این هویج بزرگ را باهم ببریم.»

خرگوش قهوه‌ای هویج را نگاه کرد و گفت، «ببین چه هویج بزرگی هم پیدا کردیم. حالا نمی‌شد یک هویج کوچک‌تر پیدا کنیم؟»

خرگوش سیاه این‌وروآن‌ور را نگاه کرد و گفت: «باید خوش‌حال هم باشی که هویج به این بزرگی پیدا کرده‌ایم، زود باش تنبلی نکن! برویم که دیر شد.»

خرگوش قهوه‌ای پروانه‌ای را نشان داد و گفت: «نگاه کن! یک پروانه»

او این را گفت و به‌طرف پروانه دوید؛ ولی عزیز من، چشمت روز بد نبیند، یک‌دفعه از پشت سبزه‌ها یک روباه خودش را نشان داد. خرگوش سیاه، هویج را روی زمین انداخت و جیغ کشید: «روباه، روباه»

بعد شروع به دویدن کرد. با دویدن خرگوش سیاه، خرگوش قهوه‌ای هم به خودش آمد و دنبال خرگوش سیاه دوید. آن‌ها دویدند و دویدند؛ ولی هر چی می‌رفتند، به لانه‌شان نمی‌رسیدند. روباه بی‌آنکه خسته شود همین‌طور دنبالشان می‌دوید. چه بگویم و چه نگویم…

خرگوش‌ها آن‌قدر دویدند تا روباه را خسته کردند. طوری که روباه خسته شد و دیگر دنبال آن‌ها نیامد. با برگشتن روباه، خرگوش‌ها هم گوشه‌ای ایستادند تا خستگی از تن بیرون کنند. هردو آن‌قدر دویده بودند که دیگر حال حرف زدن هم نداشتند. وقتی کمی گذشت، سر حال آمدند، قهوه‌ای گفت: «دیدی چی شد؟ نزدیک بود روباه، ما را بگیرد.»

خرگوش سیاه گفت: «گفتم که هر کاری وقتی دارد. وقتی آمدیم هویج ببریم، دیگر نباید بازی کنیم.»

قهوه‌ای گفت: «راستی آن هویج چی شد؟»

سیاه گفت: «هویج را انداختم روی زمین تا بتوانم فرار کنم. اگر می‌خواستم آن هویج را هم بیاورم که روباه من را گرفته بود.»

قهوه‌ای گفت: «ما حالا هویج نداریم بخوریم؟»

سیاه گفت: «این را به خودت بگو… باید یکی دو روز هویج نخوری تا یاد بگیری چه‌کاری را چه وقت باید انجام بدهی.»

خرگوش قهوه‌ای حرفی نزد و آب دهانش را که از دیدن آن هویج بزرگ به راه افتاده بود قورت داد.

بله… این‌طور که شد، قصه‌ی ما هم به سر رسید و کلاغه به خانه‌اش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=28222

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *