تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه «روباه پیر» و قصه «پسر تاجر» قصه‌ها و مثل‌ها درباره توبه کردن

قصه «روباه پیر» و قصه «پسر تاجر» قصه‌ها و مثل‌ها درباره توبه کردن

قصه «روباه پیر» و قصه «پسر تاجر» قصه‌ها و مثل‌ها درباره توبه کردن

قصه روباه پیر

قصه پسر تاجر

***

مثل‌های این قصه:

_ از خطا، نادم نگردیدن خطای دیگرست. (صائب)

_ درد گنه را ز توبه باید درمان. (سید نصرالله تقوی)

_ درد گنه را نیافتند حکیمان

جز که پشیمانی‌ای برادر! درمان،

چیست پشیمانی؟ آنکه بازنگردد

مرد به کاری کز آن شده است پشیمان. (ناصرخسرو)

_ ای ناتوان شده به تن و برگزیده زهد

زاهد شدی کنون که شدی سست و ناتوان

از دنبه چون بماند نومید و بی‌نصیب

خرسند می‌شود سگ بیچاره بستخوان. (ناصرخسرو)

_ چه سود از دزدی آنگه توبه کردن

که نتوانی کمند انداخت بر کاخ

بلند از میوه گو کوتاه کن دست

که کوته، خود ندارد دست بر شاخ. (سعدی)

***

روباه پیر

روباهی بود که در میان روباهان به افسونگری زبانزد همه شده بود و نه‌تنها مرغ و خروس‌ها از دست او به تنگ آمده بودند، بلکه جانورهای دیگر هم که در آن دوروبر بودند، مزه بدجنسی و ناپاکی او را چشیده بودند. هر وقت او را از دور می‌دیدند، در گوشه‌ای پنهان می‌شدند. روباه، روزگار جوانی را این‌جور به نادرستی و ناپاکی به پیری رسانده بود و هیچ باور نمی‌کرد که روزی پیر بشود و نتواند مثل روزهای جوانی، شکم خود را لانه مرغ و خروس کند، اما پیری خواهی‌نخواهی آمد و روباه را بیچاره کرد و دیگر نتوانست با یک جست‌وخیز، خروسی بگیرد یا با یک چنگ‌اندازی، شکم خرگوشی را بدرد.

روزگار بر او سخت شد و با گرسنگی دست به یخه شد… بسا می‌شد که دو روز، سه روز چیزی گیرش نمی‌آمد که وصله شکمش کند. رفت توی این فکر که چه حقه‌ای سوار کند که تا زنده است لقمه‌ای بی‌زحمت به دهنش برسد. هرچه زور زد، فکرش به‌جایی قد نداد و سرگردان ماند. روزی به‌طرف شهر آمد که به نان و نوایی برسد، پوزی به استخوانی بزند، لش مرده‌ای را به نیش بکشد. هنوز به چهارسوی شهر نرسیده بود که یک نفر او را دید، فریاد کشید: «آی مردم! روباه، روباه! مرغ و خروس‌هایتان را بپایید».

روباه دید الآن است که گیر آدمیزاد بیفتد، برگشت و خودش را رساند به پشت‌بام بازار شهر. دو سه قدمی بیشتر ندویده بود که از دست‌پاچگی از یکی از سوراخ‌های دکانی افتاد پایین. دکان، دکان رنگرزی بود و از آن بالا یک‌راست توی خُم رنگرزی افتاد. سه چهار بار توی خمره بالا و پایین رفت تا به هزار زحمت خودش را از خمره بیرون کشید و هر جور بود از همان سوراخ با جان کندن به بالای پشت‌بام بازار شهر آمد و ازآنجا به بیابان فرار کرد. صبح که شد روباه به خودش نگاه کرد، دید پوستش خوش‌رنگ شده، نیلی شده و گاهی دَم به سبزی می‌زند. خوشحال شد و گفت: «اسباب کارمان جور شد».

رفت به‌طرف ده، بالای دیوار خروسی را دید که می‌خواهد بال به هم بزند و بخواند. خروس تا روباه را دید، شناختش که همان بدجنس است که چقدر مرغ و خروس‌ها را خورده و چند تا را بی‌پدرومادر کرده. خواست فرار کند، ولی تماشای رنگ روباه او را نگه داشت. خروس از بالای دیوار پرسید: «ای بدجنس! این دیگر چه بازی است درآورده‌ای؟»

روباه گفت: «ای خروس! این بازی نیست. چون من دیگر پیر شده‌ام و سفر آن دنیایم نزدیک شده است، توبه کردم و خدا توبه مرا قبول کرد و این رخت را به من پوشاند».

این را گفت و دستش را زیر گوشش گذاشت و بنا کرد به خواندن:

«توبه کردم که کار بد نکنم

سر مرغ و خروس را نکنم

دست به آسمان دراز کنم

عوض کار بد، نماز کنم

رو سوی خانه خدا آرم

چون‌که من بنده گنه‌کارم

هر که خواهد که آید اندر راه

گو بیا لا اله الا الله».

افسون روباه گرفت. خروس گفت: «حالا که چنین است، بگذار من هم همراه تو بیایم. برای اینکه من هم به‌اندازه خودم ستم کرده‌ام، کرم‌های بی‌گناه باغچه را فروداده‌ام، دان از جلوی جوجه‌خروس‌های یتیم به‌زور برداشته‌ام و توی سرشان زده‌ام».

روباه گفت: «اگر این‌جور است بیا برویم».

خروس از بالای دیوار پر زد پایین و دنبال روباه راه افتاد. همین‌طور که می‌رفتند، به کنار استخری رسیدند که در آنجا یک مرغابی توی آب بالا و پایین می‌رفت. تا چشمش به روباه خورد رفت میان استخر و صدایش را بلند کرد که: «ای بدجنس! این دیگر چه رنگی است درآورده‌ای؟ خروس را به چه حقه‌ای به دنبالت به راه انداخته‌ای؟»

بعد رویش را کرد به خروس و گفت: «ای خروس سفید مهرابی، گوش کن حرف مرغک آبی، گول این پیر پتیاره را نخور، خانه‌ای نیست که از دست این بدجنس به عزا ننشسته باشد!»

خروس گفت: «تو درست می‌گویی، ولی این، آن روباه پیش نیست. این توبه کرده و خدا توبه‌اش را قبول کرده است».

بعد پرهاش را به هم زد و به آواز بلند خواند:

«توبه کردم که کار بد نکنم

سر مرغ و خروس را نکنم

دست به آسمان دراز کنم

عوض کار بد، نماز کنم

رو سوی خانه خدا آرم

چون‌که من بنده گنه‌کارم

هر که خواهد که آید اندر راه

گو بیا لا اله الا الله».

مرغابی هم گول خورد و دنبال خروس و روباه را گرفت. ازآنجا رد شدند، رسیدند به قلمستانی که در بالای یکی از درخت هاش شانه‌به‌سری نشسته بود (که همان هُدهُد باشد). شانه‌به‌سر هم مثل مرغابی از دیدن روباه و خروس هاج و واج شد! وقتی به آن‌ها گفت: «چرا دنبال این بدجنس راه افتاده‌اید؟» همان جوابی را شنید که مرغابی از خروس شنید.

باری، روباه از جلو و خروس و مرغابی و شانه‌به‌سر هم پشت سرش راه افتادند. در این میان، به یک دسته کبک و تیهو رسیدند. روباه خیلی دلش می‌خواست که چهار پنج‌تا از این کبک‌ها را به دنبال خودش بکشد، این بود که بنا کرد به خواندن توبه‌نامه خودش:

«توبه کردم که کار بد نکنم

سر مرغ و خروس را نکنم

دست به آسمان دراز کنم

عوض کار بد، نماز کنم

رو سوی خانه خدا آرم

چون‌که من بنده گنه‌کارم

هر که خواهد که آید اندر راه

گو بیا لا اله الا الله».

این را خواند و از حال رفت و افتاد به زمین و غش کرد. خروس و مرغابی و شانه‌به‌سر فوری دورش را گرفتند و مشت و مالش دادند و به حالش آوردند، اما کبک‌ها خنده‌ای کردند و پرواز کردند و رفتند و گفتند: «ما این افسونگر را می‌شناسیم. ما مثل خروس و مرغابی و شانه‌به‌سر، شکار این پتیاره نمی‌شویم».

باری، چند فرسخی که راه رفتند، آفتاب فرورفت و این‌ها هم به دامنه کوهی رسیدند. روباه گفت: «چون هوا تاریک است و باید شب را همین‌جا بمانیم، بهتر است برویم در میان این کوه و در غاری که در آنجاست شب را به روز بیاوریم، تا هم باد و بوران آزارمان ندهد و هم از دست شیر و گرگ و پلنگ آسوده باشیم».

همه گفتند: «هر جور که تو دستور می‌دهی».

این‌ها را ریسه کرد و برد دم غار و خودش کنار ایستاد که اول آن‌ها وارد بشوند. وقتی همه رفتند تو، خودش آخرسر آمد دَمِ غار را گرفت. حالا از گرسنگی دلش نا ندارد و می‌خواهد به هر بهانه‌ای هست شکمی از عزا دربیاورد و لقمه‌ای به گلو برساند. رویش را کرد به خروس و گفت: «ای خروس! تو می‌دانی که من توبه‌کار شده‌ام. تو مرا وقتی دیدی، به من گفتی بدجنس، چرا؟ من بدجنس‌ترم یا تو؟»

تا این حرف از دهان روباه درآمد، جانورها شستشان خبردار شد که روباه چه خوابی برایشان دیده و چه جور توبه‌کار شده است!

خروس گفت: «من وقتی به تو بدجنس گفتم از توبه‌ات بی‌خبر بودم، اما حالا تو را بدجنس نمی‌دانم. من چه بدجنسی کرده‌ام؟»

گفت: «بدجنسی از این بالاتر چی که تو سربه‌سر مرغ‌های مردم می‌گذاری، حرام حلال سرت نمی‌شود، نیمه‌شب که مردم در خوابند، صدات را ول می‌کنی، مردم را از خواب بیدار می‌کنی؟»

خروس گفت: «من اذان گوی خدا هستم و خبر صحیح را می‌دهم».

روباه گفت: «خدا اذان گوی نادرست نمی‌خواهد. من الآن پاداش تو را می‌دهم. بیا جلوای بدجنس!»

تا خروس آمد چون‌وچرا بگوید، کله‌اش را گرفت و کَند، بعد رو کرد به مرغابی و گفت: «تو هم کمتر از خروس نیستی، کارهای زشت او را می‌کنی، آب را هم گل‌آلود و خراب می‌کنی. بیا جلو تا تو را هم پاداش بدهم».

کله مرغابی را هم کند. نوبت رسید به شانه‌به‌سر. روباه گفت: «ای شانه‌به‌سر! کی مرده که تو عزیز شده‌ای؟»

شانه‌به‌سر گفت: «من پیک حضرت سلیمانم و عزیزکرده آن بزرگوارم».

روباه گفت: «این حرف‌ها را بگذار کنار. آن روزی که سلیمان با تو کار داشت و از بی‌آبی در زحمت بود و دنبال تو فرستاد، تو کجا بودی؟ سراغ بلقیس به شهر سبا رفته بودی! مگر سلیمان زن نداشت یا مال و دارایی نداشت که همه مردم را تشنه نگه داشتی و رفتی برای سلیمان، همسر و دارایی پیدا کنی؟ مگر تو این‌کاره‌ای؟ تو را هم باید پاداش بدهم».

شانه‌به‌سر را هم گرفت. شانه‌به‌سر همین‌طور که در دهن روباه بود، گفت: «ای روباه! از خوردن من شکمی از تو سیر نمی‌شود. من می‌خواهم دو سه کلمه با تو حرف بزنم. اگر فرمان می‌دهی، بگویم».

روباه گفت: «زود باش بگو ببینم چه می‌خواهی بگویی؟»

تا این حرف را زد، شانه‌به‌سر از دهانش افتاد و فوری پرید به‌طرف بیرون غار.

بعضی‌ها گفته‌اند، شانه‌به‌سر گفت: «من عزیزکرده سلیمان هستم، هر جا که کارش گیر می‌کرد، دنبال من می‌فرستاد و این تاجی را هم که می‌بینی بالای سر من است، سلیمان با دست خودش به سرم گذاشت. اگر باور نداری، من بروم و مرغ و خروس‌های صحرایی را بیاورم تا آن‌ها گواهی بدهند و تو بدانی من دروغ‌گو نیستم».

روباه به طمع اینکه شاید شانه‌به‌سر چند تا مرغ و خروس صحرایی بیاورد، گفت: «برو آن‌ها را بیاور».

شانه‌به‌سر از غار بیرون آمد و رو به بیابان پرواز کرد. میان دشت، دید یک دسته سوار دارند می‌آیند و جلودارشان هم جوانی یل است. شانه‌به‌سر پرسید: «شما کجا می‌روید؟ در این دشت دنبال چه می‌گردید؟»

جلودارشان گفت: «خواهر من که دختر پادشاه است, بیمار است. پزشک گفته است درمان این درد، دل خرگوش و زهره روباه پیر است. دل خرگوش را پیدا کردیم، حالا دنبال زهره روباه می‌گردیم».

شانه‌به‌سر گفت: «آن‌هم پهلوی من است، بیایید تا من روباه پیر را به شما نشان بدهم».

شانه‌به‌سر از جلو و سوارها از عقب آمدند تا به در لانه روباه رسیدند. شانه‌به‌سر فریاد کرد: «آی روباه! بیا بیرون و گواهی گواهان مرا گوش کن». (1)

تا روباه بیرون آمد, پسر پادشاه تیر را به چله کمان گذاشت و روباه را هدف گرفت. زد و شکمش را درید و زهره‌اش را برای درمان خواهرش برد و از این راه, جانورهای دوروبر را از شر روباه پیر آسوده کرد.

  1. بعضی گفته‌اند، شانه‌به‌سر گفت: «ای روباه! چون درباره من خوبی کردی و مرا آزاد کردی, من هم آمدم تا به تو خبر بدهم که پسر پادشاه با یک دسته سوار دنبال تو می‌گردند که زهره‌ات را درآورند. پاشو تا آن‌ها نیامده­اند، فرار کن». روباه دست‌پاچه شد، از لانه بیرون آمد که بگریزد.)

***

پسر تاجر

تاجر ثروتمندی بود که فقط یک بچه داشت و این بچه, پسری بود خیلی نااهل و بی‌خیال. همیشه خدا دنبال کارهای بد می‌رفت و با کسانی رفاقت می‌کرد که نه به درد دنیا می‌خوردند و نه به درد آخرت. پدرش هرچه نصیحتش می‌کرد با رفقای ناباب راه نرو، فایده نداشت. با این گوش می‌شنید و از آن گوش در می‌کرد.

تاجر خیلی غصه می‌خورد و مرتب می‌گفت: «این پسر, بعد از من به خاک سیاه می‌نشیند».

یک روز تاجر, هزار اشرفی در سقف اتاقی قایم کرد و رفت به پسرش گفت: «پسر جان! بعد از من اگر به فلاکت افتادی و روزگار آن‌قدر به تو تنگ گرفت که خواستی خودت را بکشی، یک تکه طناب بردار و برو تو فلان اتاق، بنداز به حلقه وسط سقف. بعد برو روی چارپایه، طناب را ببند به گردنت و چارپایه را با پایت کنار بزن. این‌جور مردن از هر جور مردنی راحت‌تر است».

پسر تاجر بنا کرد به حرف پدرش خندیدن. در دلش گفت: «پدرم دیوانه شده. مگر آدم عاقل خودش را می‌کشد که پدرم درس خودکشی به من می‌دهد؟»

این گذشت و مدتی بعد تاجر از دنیا رفت. پسر تاجر شروع کرد به ولخرجی. پولی را که پدرش در طول یک عمر جمع کرده بود، در طول یک سال به باد فنا داد و افتاد به جان اسباب خانه. امروز قالی را فروخت, فردا اسباب دیگر را فروخت و یک‌مرتبه دید از اسباب خانه، چیزی باقی نمانده و شروع کرد به فروختن کنیز و غلام. یک روز «کاکا نوروز» را فروخت و روز دیگر «دده زعفران» را و یک وقت دید در خانه‌اش نه چیز فروختنی پیدا می‌شود و نه چیز گرو گذاشتنی.

پسر تاجر مانده بود از آن به بعد چه کند, که رفقاش پیغام دادند: «امشب در فلان باغ مهمان تو هستیم. سوروسات را جور کن, وردار بیار آنجا».

پاشد هرچه تو خانه گشت, چیز قابلی پیدا نکرد که ببرد بفروشد. رفت پیش مادرش، شروع کرد به گریه و گفت: «امشب باید مهمانی بدهم و آه در بساط ندارم که با ناله سودا کنم و آبرویم پیش دوست و دشمن بر باد می‌رود».

مادر دلش به حال پسر سوخت و النگوی طلایش را برد گرو گذاشت و پولش را داد خوردنی خرید و هر طوری بود, سوروسات مهمانی پسرش را جور کرد و آن‌ها را در بقچه‌ای بست و داد به دست پسرش.

پسر خوشحال شد. بقچه را ورداشت و به‌طرف باغی که رفقاش قرار گذاشته بودند, راه افتاد. در بین راه خسته شد. بقچه را گذاشت زمین و رفت نشست زیر سایه درختی که خستگی در کند و باز به راه بیفتد.

در این موقع, سگی به هوای غذا آمد سر کرد تو بقچه. پسر تاجر، سنگی انداخت طرف سگ. سگ از جا جست و بند بقچه افتاد به گردنش. پسر تا این را دید, از جا پرید و سر گذاشت به دنبال سگ و آن‌قدر دوید که از نفس افتاد, ولی به سگ نرسید.

با چشم گریان و دل بریان رفت پیش رفقاش و حال و حکایت را گفت. همه زدند زیر خنده. پسر را دست انداختند و حرفش را باور نکردند. بعد هم رفتند غذا تهیه کردند, نشستند به خوردن و پسر را به جرگه خودشان راه ندادند.

اینجا بود که پسر تاجر به خود آمد. فهمید ثروت پدرش را به پای چه کسانی ریخته و تصمیم گرفت خودش را بکشد و از این زندگی نکبتی خلاص شود. یک‌مرتبه وصیت پدرش یادش افتاد که گفته بود اگر روزگار به تو تنگ گرفت و خواستی خودت را بکشی، برو از حلقه وسط فلان اتاق, خودت را حلق‌آویز کن.

پسر در دلش گفت: «در زندگی هیچ‌وقت به پند و اندرز پدرم گوش نکردم و ضررش را چشیدم, حالا چه عیب دارد به وصیتش عمل کنم که حداقل در آن دنیا کمتر شرمنده باشم».

برگشت خانه. طناب و چارپایه ورداشت, رفت تو همان اتاق و همان‌طور که پدرش وصیت کرده بود، رفت رو چارپایه، طناب را از حلقه وسط سقف رد کرد و محکم بست به گردنش و با پا زد, چارپایه را انداخت.

در این موقع، حلقه و یک خشت از جا کنده شد. پسر افتاد کف اتاق و از سقف, اشرفی ریخت به سر و رویش.

پسر تاجر تا چشمش افتاد به آن‌همه اشرفی, فهمید پدرش چه قدر او را دوست می‌داشت و از همان اول می‌دانست پسرش به اِفلاس می‌افتد و کارش به خودکشی می‌کشد.

پاشد اشرفی‌ها را جمع کرد و رفت پیش مادرش. دید مادرش زانوی غم بغل کرده و نشسته یک‌گوشه. پسر یک اشرفی داد به او و گفت: «پاشو! شام خوبی تهیه کن بخوریم».

مادرش خوشحال شد و گفت: «این را از کجا آوردی؟»

پسر گفت: «بعدازآن همه ندانم‌کاری، خدا می‌خواهد دوباره کاروبارمان را روبه‌راه کند, چون سرد و گرم روزگار را چشیده‌ام و از این به بعد می‌دانم چطور زندگی کنم و دوست و دشمن را از هم بشناسم».

مادرش گفت: «الهی شکر که عاقبت سر عقل آمدی. حالا بگو ببینم این اشرفی را از کجا آورده‌ای و این حرف‌ها را کی یادت داده».

پسر گفت: «این اشرفی را پدرم به من داده و این حرف‌ها را هم او یادم داده».

مادرش گفت: «سربه‌سرم نگذار. پدرت خیلی وقت است به رحمت خدا رفته».

پسر همه‌چیز را برای مادرش تعریف کرد و قول داد زندگی‌شان را دوباره روبه‌راه کند و به‌صورت اول برگرداند.

پسر تاجر, صبح فردا راه افتاد رفت و هر چیزی را که فروخته بود, پس گرفت آورد خانه. بعد رفت حجره پدرش را تروتمیز کرد و مشغول تجارت شد.

رفقای پسر وقتی فهمیدند زندگی او روبه‌راه شده، بازآمدند دوروبرش را گرفتند. پسر تاجر دوباره با آن‌ها گرم گرفت و یک روز همه‌شان را به ناهار دعوت کرد و قرار گذاشتند به همان باغ قبلی بروند.

روز مهمانی، پسر تاجر دست‌خالی به باغ رفت و گفت: «رفقا! امروز آشپز ما مشغول گوشت کوفتن بود و می‌خواست برای ناهارمان کوفته درست کند که یک‌دفعه موش آمد, گوشت و گوشت‌کوب را ورداشت و برد».

یکی گفت: «از این اتفاق‌ها زیاد می‌افتد! هفته پیش هم آشپز ما داشت گوشت می‌کوبید که موش آمد گوشت‌کوب و هر چیزی که آن دوروبر بود, ورداشت برد تو سوراخش».

دیگری گفت: «این‌که چیزی نیست! همین چند روز پیش, موش آمد تو آشپزخانه ما و هرچه دم دستش آمد, ورداشت و برد. آشپز خواست زرنگی کند و موش را بگیرد که موش یقه بیچاره را گرفت و کشان‌کشان بردش تو سوراخ و هنوز که هنوز است از او خبری نیست. حالا دیگر زنده است یا مرده، خدا می‌داند».

پسر تاجر این حرف‌ها را که شنید، گفت: «پس چرا آن روز که من گفتم سگ بقچه‌ام را برد, هیچ‌کدامتان باور نکردید و مرا در جمع خودتان راه ندادید؟»

رفقای پسر جواب ندادند و بِربِر نگاهش کردند.

پسر گفت: «بله! آن روز که من بیچاره بودم، حرف حقم را باور نکردید, اما امروز که مال‌ومنالی به هم زده‌ام, حرف دروغم را قبول کردید و برای دل‌خوشی من این‌همه دروغ شاخ‌دار سر هم کردید. بیخود نیست که از قدیم ندیم‌ها گفته‌اند:

تا پول داری رفیقتم

قربان بند کیفتم

شما پندی به من دادید که تا روز قیامت فراموش نمی‌کنم».

بعد، راهش را گرفت و رفت نشست تو حجره‌اش و به‌قدری دل به کار داد که کارش بالا گرفت و ملک­التجار شهر شد.

***



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=14351

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *