تبلیغات لیماژ بهمن 1402
داستان آموزنده «عاقبت طمع‌کار» 1

داستان آموزنده «عاقبت طمع‌کار»

قصه آموزنده عاقبت طمع‌کار - ایپابفا ارشیو قصه و داستان

عاقبت طمع‌کار

بازنویس: خسرو شایسته
تصویرگر: رضا زاهدی
تاریخ انتشار: نوبت ششم ۱۳۶۷
نگارش، بازخوانی، بهینه سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا

پست جداکننده نوشته-به نام خدا-بسم الله الرحمن الرحیم -آغاز داستان در سایت ایپابفا

به چراغ گفتم «آیا ولع، جان آدمی را دربند می‌کشد؟»

گفت: «آری!»

گفتم: «چگونه!»

گفت: سال‌ها پیش در شهر بخارا فرد تاجری زندگی می‌کرد که از مال دنیا بی‌نیاز بود اما دل شاد نداشت و از غصه یک‌لحظه هم آب خوش از گلویش پائین نمی‌رفت.

غصه او به خاطر پسرانش بود؛ این تاجر سه پسر داشت که هرکدام از دیگری خودخواه‌تر، بدجنس و بی‌عاطفه‌تر بود. و شب و روز کارشان فقط خوردن و خوابیدن و مردم‌آزاری بود و بس. مردم آبادی یک‌لحظه از دست این سه جوان آسایش نداشتند و باوجود احترامی که برای مرد تاجر قائل بودند، هرروز عده‌ای از آن‌ها در خانه او می‌آمدند و شکایت بی‌آبروئی‌ها و بدرفتاری‌های پسرانش را می‌کردند. تاجر بیچاره هر چه می‌کرد تا به پسرانش بفهماند که ‌این کارها عاقبت خوشی ندارد و آن‌ها با این رفتارشان عاقبت یا سرشان را به یاد می‌دهند و یا آواره می‌شوند و نان افلاس، به دندان می‌کشند، حريف آن‌ها نمی‌شد و پسرها حرف پدر را از يك گوش می‌گرفتند و از گوش دیگر درمی‌کردند و باز به کارهای خلاف و غیرانسانی خود ادامه می‌دادند.

بعضی از مردم شهر معتقد بودند که رفتار و اعمال امروز پسرها حاصل تربیت دیروز پدر و مادرشان بوده و کسی جز تاجر و زنش مقصر نیست و بعضی دیگر می‌گفتند که علت فساد اخلاق این سه پسر جامعه و فرهنگ ناسالم آن بوده و پدر و مادر آن‌ها تقصیری ندارند عده سومی هم بودند که این هر دو یعنی هم پدر و مادر و هم جامعه را مسئول انحراف و فساد بچه می‌دانستند.

مادر پسرها، یعنی زن تاجر، چند سال پیش از فرط شرمساری به خاطر رفتار بچه‌هایش، دق کرده و مرده بود. و حالا مرد تاجر تنها و بی‌کس شب و روز به درگاه خدا التماس و لابه می‌کرد خدا فرزندانش را به راه راست هدایت کند. اما ازآنجاکه همه می دانیم خدا، تا خود انسان نخواهد، او را از منجلاب و فساد نجات نمی‌دهد، در رفتار ناصواب پسرها کوچک‌ترین تغيير پیدا نشد. و روزبه‌روز از گذشته بدتر شدند.

قصه آموزنده عاقبت طمع‌کار - ایپابفا ارشیو قصه و داستان

1-افلاس = بی‌چیز شدن، تنگدستی و بینوایی، ورشکستگی
٢- لابه = عجز و نیاز، زاری، درخواست
3- صواب = راست و درست، ضد خطا.

کم‌کم تمام ثروت و مکنت پدر را، پسرها با خوش‌گذرانی و عیاشی و ولخرجی به باد فنا دادند و دیگر آه در بساطشان نمانده بود تا با ناله سودا کنند.

پیرمرد هم که نه نصیحت‌هایش در گوش پسرها رفته بود و نه التماس و درخواست‌هایش به درگاه خدا، در رفتار آن‌ها اثری گذاشته بود، از شدت غصه و شرمساری مریض شد و مدتی بعد هم مرد. اما در آخرین روز زندگی‌اش، یعنی درست در لحظه‌ای که داشت آخرین نفس‌ها را می‌کشید یک‌بار دیگر پسرها را دور خودش جمع کرد به آن‌ها گفت:

– «باوجود تمام بلاها و مصیبت‌هایی که شما به سر من آوردید و آبروی مرا پیش سر و همسر بردید بازهم شما پاره تن منید و دلم نمی‌آید حتی حالا که از غصه بی‌غیرتی امروز و افلاس فردای شما دارم می‌میرم، شمارا به حال خودتان بگذارم. شما تمام حرف‌هایی را که من تا امروز زدم نشنیدید و به راه خودتان رفتید. باوجوداین من اگر صدسال دیگر هم زنده بودم باز دست از نصیحت شما برنمی‌داشتم. اما چه کنم که دیگر مهلتی برایم نمانده و باید به دیار دیگر بروم. پس بگذارید من آخرین وصیتی را که دارم با شما بگویم و آن‌وقت دیگر شما خود دانید.»

پسرها که گمان می‌کردند منظور پدر از وصیت، مال‌ومنالی است که احتمالاً در جائی دور از چشم آن‌ها مخفی کرده و حالا می‌خواهد آن را به آن‌ها ببخشد، دیگ طمعشان به جوش آمد و سراپا گوش شدند تا ببینند پیرمرد چه می‌گوید. مرد تاجر گفت:

– «شما تمام ثروتی را که من با کار و کوشش و زحمت به دست آورده بودم، با تنبلی و بی‌عاری، به باد فنا دادید و حالا حتی به نان شبتان هم محتاجيد. وقتی من بمیرم شما وضعتان از این‌که هست هم بدتر خواهد شد و اگر در زمان حیات من کسی پیدا بشود که به خاطر من لقمه‌ای نان به شما بدهد، پس از مرگم از این هم محروم خواهید شد و دیگر حتی کسی به شما نگاه هم نخواهد کرد. من هم که دیگر چیزی در بساطم نمانده تا برایتان به ارث بگذارم. تنها چیزی که برایم مانده، قاطری است که بر در فلان کاروانسرای متروکه بسته‌ام تا اگر روزی دستتان از همه‌جا کوتاه شد و بر سر عقل آمدید و خواستید گلیمتان را خودتان از آب بیرون بکشید قاطر را بردارید و با آن بار کشی کنید تا از گرسنگی نمیرید.»

١- مکنت = قدرت، توانایی، نیرو.
۲- سودا = خریدوفروش

قصه آموزنده عاقبت طمع‌کار - ایپابفا ارشیو قصه و داستان

پیرمرد این را گفت و تمام کرد. پسرها که دندانشان را برای ارث کلان پدر تیز کرده بودند وقتی این حرف‌ها را شنیدند، نه‌تنها سر عقل نیامدند، بلکه به شدت خونشان به جوش آمد و به جای آنکه دلشان به حال پدر پیرشان بسوزد و به حرف‌های او اعتنائی بکنند، پوزخندی زدند و راهشان را گرفتند و رفتند.

از فردای آن روز پسرها مثل گذشته به عیاشی و تن‌پروری ادامه دادند و چون دیگر پولی نداشتند، به فروش اثاثیه خانه پدر پرداختند و وقتی اثاثیه‌ای در خانه نماند خود خانه را هم فروختند و پولش را خرج خوش‌گذرانی‌های خود کردند.

کم‌کم کار به‌جایی رسید که هر سه آواره و مُفلس، در گوشه خیابان‌ها افتادند و دست گدائی به‌سوی این‌وآن دراز کردند.

یک روز یکی از برادرها به یاد قاطری که پدرشان برایشان به ارث گذاشته بود، افتاد و به دیگران گفت: «اگر آن قاطر هنوز زنده باشد، می‌توانیم با فروش آن سوروساتی فراهم کنیم و چند روز دیگر را خوش بگذرانیم.» و بلافاصله هر سه پای پیاده به‌طرف کاروانسرا که در خارج شهر بود، به راه افتادند.

نزديك غروب به کاروانسرا رسیدند و دیدند که قاطر هنوز زنده است و رفتند تا آن را باز کنند و به شهر ببرند که چشم یکی از آن‌ها به موشی افتاد که سکه طلائی به دهان گرفته بود و داشت از کنار دیوار به داخل کاروانسرا می‌رفت. تا چشم دو برادر کوچک‌تر به موش و سکه افتاد گل از گلشان شکفت و می‌خواستند به سراغ موش بروند و سکه را از دهانش بگیرند، که برادر بزرگ‌تر رو کرد به آن‌ها و گفت:

– «عجله نکنید! من فکر می‌کنم يك جائی در این کاروانسرا، گنجی هست و موش دارد سکه را به محل گنج می‌برد. پس بهتر است ما هم کمین کنیم تا وقتی موش به محل اصلی رسید، آن‌وقت برویم و تمام گنج را تصاحب کنیم.»

قصه آموزنده عاقبت طمع‌کار - ایپابفا ارشیو قصه و داستان

برادرها موافقت کردند و همه در گوشه‌ای کمین کردند و وقتی موش داخل کاروانسرا شد دنبالش رفتند و دیدند که در یکی از حجره‌های کاروانسرا گشتی زد و وارد سوراخ شد.

1-مفلس = ندار، بی‌چیز، تهیدست
2 ۔ سور = مهمانی، بزم، جشن
3- حجره = غرفه، اتاق، خانه.

آن‌ها هم بی‌معطلی دست‌به‌کار شدند و دیوار حجره را خراب کردند و بعد هم زمین را کندند و بالاخره به گودال بزرگی رسیدند که پر بود از سکه‌های طلا و نقره و جواهرات مختلف.

قصه آموزنده عاقبت طمع‌کار - ایپابفا ارشیو قصه و داستان

وقتی چشم برادرهای طماع و پول‌دوست به آن‌همه جواهرات قیمتی و رنگارنگ افتاد نزديك بود از خوشحالی سکته کنند؛ مدت‌ها میان جواهرات می‌غلطیدند و سکه‌ها را به سر و روی خود می‌ریختند. وقتی خوب خوشحالی‌هایشان را کردند به فکر تقسیم ثروت کلانی که به چنگشان افتاده بود، افتادند. از همین لحظه نشانه‌های بی‌اعتمادی و سوءظن در چهره‌هایشان پیدا شد.

هرکدام از آن‌ها با چنان شك و بدبینی به دیگری نگاه می‌کرد که انگار هرلحظه ممکن است آن‌ها نقشه کشتن و سر به نیست کردن او را بکشند و گنج را بین خودشان تقسیم کنند. درواقع غیر از این هم نبود؛ چون درعین‌حال که هرکدام به دیگری شك داشت، در دل به دنبال راهی می‌گشت تا شر دو نفر دیگر را کم کند.

به‌هرحال با هر وحشت و بدبینی و جنگ و جدالی که بود، جواهرات و سکه‌ها را تقسیم کردند. در همین فاصله هوا کم‌کم تاريك شد و شب فرارسید و برادرها دیدند اگر شبانه بخواهند به شهر بروند، هیچ بعید نیست که راهزن‌ها سر راهشان را بگیرند و علاوه بر اینکه داروندارشان را از چنگشان بیرون بیاورند، خودشان هم صدمه‌ای بزنند. درنتیجه تصمیم گرفتند شب را همان‌جا اُتراق کنند و صبح زود به شهر بروند. اما از طرفی مدت‌ها بود چیزی نخورده بودند و طاقت تحمل گرسنگی را هم نداشتند. تصمیم گرفتند از بین خودشان یکی را انتخاب کنند تا با فروش يك سکه در شهر غذائی تهیه کند و به آنجا بیاورد تا باهم بخورند و دو نفر دیگر هم در این مدت مواظب گنج باشند. اما هیچ‌کدامشان راضی نمی‌شد دو نفر دیگر را با گنج تنها بگذارد و هرکدام برای نرفتن بهانه‌ای می‌آوردند؛ یکی می‌گفت، دلم درد می‌کند و دیگری می‌گفت سرم درد می‌کند و سومی هم ضعف و ناتوانی را بهانه می‌کرد تا به شهر نرود.

سرانجام تصمیم گرفتند بین خودشان قرعه بکشند. مدتی سر قرعه کشیدن جنگ‌ودعوا و داشتند تا بالاخره قرعه به نام برادر وسطی افتاد.

برادر وسطی هرچه بهانه آورد تا به شهر نرود، به گوش دیگران نرفت که نرفت. دست‌آخر مجبور شد با دل پرکینه و سر پر سوءظن سوار قاطر بشود و به‌طرف شهر برود.

وقتی برادر وسطی رفت، دو برادر دیگر مدتی زیر چشم به هم نگاه کردند، تا بالاخره برادر بزرگ‌تر به حرف آمد و گفت:

– «راستش داشتم فکر می‌کردم، حالا که برادرمان آنقدر نسبت بما تردید و سوءظن دارد، ما چرا دلمان به حال او بسوزد. پس بهتر است ما هم به فکر منفعت خودمان باشیم.»

برادر کوچک‌تر گفت: «از تو چه پنهان که من هم توی همین فکر بودم، ولی هر چه فکر می‌کنم راهی به نظرم نمی‌رسد که از شر او خلاص بشویم.»

برادر بزرگ‌تر گفت: «بالاخره یک‌راهی باید پیدا بشود. بهتر است بیشتر فکر کنیم.»

مدتی هر دو فکر کردند تا برادر کوچک‌تر دوباره به صدا درآمد و گفت: «من راهش را پیدا کردم. بهتر است تا او نیامده، گنج را برداریم و از یک‌راه دیگر فرار کنیم. تا او به اینجا برسد ما کلی دور شده‌ایم و دیگر دستش به ما نمی‌رسد.»

برادر بزرگ‌تر گفت: «مگر عقلت را از دست داده‌ای؟ ما در این تاریکی به کجا می‌توانیم برویم؟ هنوز صد قدم ازاینجا دور نشده، راهزن‌ها سر بختمان می‌آیند و آن موقع حسابمان پاك است.»

برادر کوچک‌تر گفت: «پس چه کنیم؟»

برادر بزرگ‌تر گفت: «به نظر من بهترین کار این است که منتظر بمانیم تا او بیاید. وقتی آمد از يك فرصت مناسب استفاده کنیم و با يك پاره‌سنگ یا دشنه‌ای چیزی کلکش را بکنیم و جسدش را هم در همین کاروانسرا دفن کنیم و صبح زود خودمان ازاینجا برویم.»

برادر کوچک‌تر گفت: «من می‌ترسم. این آدم کشی است، من جرئتش را ندارم.»

قصه آموزنده عاقبت طمع‌کار - ایپابفا ارشیو قصه و داستان

برادر بزرگ‌تر اخمی کرد و گفت: «این‌قدر بی دل‌وجرئت نباش. مطمئن باش اگر ما این کار را نکنیم، او در اولین فرصت حسابمان را خواهد رسید. پس چه‌بهتر که ما پیش‌دستی کنیم تا نبازیم.» و خلاصه آنقدر در در گوش برادر کوچک‌تر خواند تا او را راضی کرد و هر دو منتظر برگشتن برادر وسطی شدند.

از آن‌طرف، برادر وسطی هم، بین راه به تنها چیزی که فکر می‌کرد، از میان بردن دوتای دیگر و تصاحب همه آن جواهرات بود. بالاخره هم تصمیم خود را گرفت و وسیله جنایت خود را پیدا کرد. وقتی به شهر رسید، اول به سراغ عطاری رفت و کمی زهر قتال، خرید و بعد غذای سیری خورد و غذائی برای برادرها تهیه کرد و زهر را توی آن ریخت و به کاروانسرا برگشت.

وقتی رسید، برادرها با چاپلوسی گفتند: «کجا بودی؟ دلمان برایت شور می‌زد» و او گفت اتفاقاً دل من هم برای شما شور می‌زد. ولی خوب، غذای لذیذی برایتان تهیه کردم. بیایید بخورید. برادرها گفتند: «مگر خودت نمی‌خوری؟»

گفت: «نه، من آنقدر گرسنه بودم که طاقت صبر کردن نداشتم. همان‌جا غذایم را خوردم. شما بخورید، فکر من نباشید نوش جانتان.» برادرها هم دیگر اصراری نکردند و مشغول خوردن شدند. در همان حال هر دو با دقت مراقب برادر وسطی بودند تا فرصتی به دست بیاورند و سر او را زیرآب کنند. یک‌دفعه فکری به خاطر برادر بزرگ‌تر رسید و رو کرد به وسطی و گفت: «حالا که تو غذا نمی‌خوری بهتر است تا ما مشغول غذا خوردن هستیم تو سکه‌ها را یک‌بار دیگر بشماری و آن‌ها را به سه قسمت مساوی تقسیم کنی تا زودتر هرکدام سهم خودمان را برداریم. چون وقتی تو نبودی ما همه را يك کیسه کردیم.»

برادر وسطی که می‌دانست تا یکی دو ساعت دیگر هر دو آن‌ها خواهند مرد، برای آنکه خیالشان راحت باشد قبول کرد و به سراغ سکه‌ها رفت و خود را با آن‌ها سرگرم کرد. همان‌طور که پشت به آن‌ها نشسته بود برادرها از فرصت استفاده کردند و هرکدام پاره‌سنگ بزرگی برداشتند و محکم به سر برادر وسطی کوبیدند و او در جا نقش زمین شد و مرد.

قصه آموزنده عاقبت طمع‌کار - ایپابفا ارشیو قصه و داستان

١- قتال = بسیار کشنده.

برادرها وقتی شر برادر وسطی را کندند، به سراغ گنج رفتند تا آن را بین خود تقسیم کنند. در عین حال هر دو به فکر نقشه‌ای بودند تا دیگری را از سر راه بردارند و همه گنج را برای خود بردارد.

در همین حال که ضمن تقسيم سکه‌ها و جواهرات، گهگاه نگاهی به هم می‌انداختند، برادر بزرگ‌تر به برادر کوچک‌تر گفت: «تو چرا رنگت سفید شده؟»

برادر کوچک‌تر گفت: «تو هم رنگت پریده!» چند دقیقه بعد برادر بزرگ‌تر گفت: «من نمی‌دانم چرا سرم گیج می‌رود!» برادر کوچک‌تر گفت: «من هم همین‌طور!»

و خلاصه لحظه‌به‌لحظه رنگشان بیشتر می‌پرید تا اینکه وقتی می‌خواستند بلند شوند و آبی به‌صورت خود بزنند، یکی پس از دیگری به زمین افتادند و درحالی‌که رنگشان مثل قیر سیاه شده بود کف به دهان آوردند و چند لحظه بعد هر دو مردند.

قصه آموزنده عاقبت طمع‌کار - ایپابفا ارشیو قصه و داستان

چراغ لب از سخن فروبست. گفتم: گنج چه شد؟

گفت: گنج هنوز در بستری از خاك آرمیده تا باز کوردلانی دیگر، بیهودگی آز بی‌انتهای خود را با آن بیازمایند.

گفتم: آیا مگر هنوز هم کسانی از آن دست که گفتی یافت می‌شوند؟

گفت: آری! تا دنیا دنیاست، این‌چنین کوردلانی هم هستند تا آیینه عبرت دیگران باشند، مگر آنکه…

گفتم: مگر آنکه چه؟

گفت: مگر آنکه انسان دریابد که کیست؛ که بجای حرص داشتن، به شوق بودن بیندیشد.

گفتم: این‌ها هم که گفتی چه معنی دارد؟

گفت: بیندیش! به انسان بیندیش! به فطرت پاك آدمی بیندیش! و دیگر هیچ نگفت و من تا سپیده در آرزوی یافتن خویش چشم بر هم ننهادم.

1- شر = بدی، فساد.
۲- آز = حرص و طمع
۳- حرص = ضد قناعت
۴- فطرت = صفت طبیعی انسان

پایان

کتاب قصه «عاقبت طمع‌کار» توسط گروه قصه و داستان ايپابفا از روي نسخه اسکن چاپ 1367، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.


لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=12138

***

  •  

***

3 دیدگاه

  1. من سال ۷۸ وقتی کلاس سوم ابتدایی بودم این کتاب رو خوندم بین همه کتاب های بچگیم این چون خیلی منفی بود و حالمو بد کرد به ذهنم مونده بود اسمشو سرچ کردم و تو سایت شما دوباره داستانشو خواندم به نظرم اصلا مناسب بچه های ابتدایی نبود

  2. عالی، ممنون از سایت ارزشمند شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *