تبلیغات لیماژ بهمن 1402
kelile کلیله و دمنه - قصه های خوب جلد 1

قصه آموزنده «دوستی کبک و شاهین» – سرانجام دوستی با دوست ناباب

قصه آموزنده
«دوستی کبک و شاهین»

قصه‌های کِلیله‌ودِمنه برای بچه‌های خوب
نگارش: مهدی آذریزدی

به نام خدا

روزی بود و روزگاری بود. در دامنه کوهی، در محل زندگی کبک‌ها، یک کبک زیبا و خوش‌رفتار بود که او را «کبک خوش‌رو» می‌گفتند و در میان همه کبک‌ها به خوشگلی و دل‌فریبی معروف بود. صیادان که او را از دور می‌دیدند خیلی می‌خواستند او را به دام بیندازند و مرغان شکاری در هوس گرفتن او دلشان آب می‌شد، اما چون «کبک خوش‌رو» خیلی زیرک و بافهم بود، برای اینکه زیبایی و خوش‌اخلاقی او بلای جانش نشود هیچ‌وقت تنها به گردش نمی‌رفت و با مرغ‌های ناشناس رفت‌وآمد نمی‌کرد و چون احتیاط را از دست نمی‌داد گرفتار نمی‌شد.

یک روز که کبک خوش‌رو در نزدیکی خانه‌اش در دامن کوه می‌خرامید و بلندبلند آواز می‌خواند و گردش می‌کرد، یک شاهین در هوا می‌گذشت و خرامیدن کبک را تماشا کرد و صدای خنده و آوازش را شنید و چنان کبک را دوست داشت که دیگر طاقت دور شدن نداشت.

دوستی کبک و شاهین-قصه‌های کِلیله‌ودِمنه برای بچه‌های خوب-یپابفا

شاهین با خود فکر کرد که هرکسی به داشتن دوستی مهربان و دلپسند نیازمند است و چه خوب است که من هم با این کبک زیبا دوست باشم و باهم بنشینیم و من غم‌های روزگار را با دیدار او فراموش کنم، او هم از همراهی و دوستی من سرفراز باشد.

پس آهسته‌آهسته به زمین فرود آمد و قدم‌زنان به‌طرف کبک روان شد تا سر صحبت را باز کند. کبک «خوش‌رو» همین‌که نگاهش به شاهین افتاد خود را به شکاف سنگی رسانید و در آن پنهان شد. شاهین آمد دم سوراخ نشست و گفت: «ای کبک زیبا! از من نترس که من دوستدار توام و اگر تا حالا از هنرهای تو غافل بودم امروز کمال و هنر تو بر من ثابت شد و می‌بینم که گفتار و رفتار تو غم از دلم می‌برد و می‌خواهم از تو خواهش کنم که باهم دوست باشیم که دوستی و یگانگی فایده بسیار و لذت بیشمار دارد.»

کبک آواز داد: «ای قهرمان کامکار، دست از سر من بردار و برو پی کارت که من فریب نمی‌خورم و تو هم کارت شکار کردن است، برو یک احمق دیگر را گول بزن.»

شاهین گفت: «ای کبک خوش‌رفتار همان‌طور که می‌گویی کبک در بیابان بسیار است و کار من هم شکار است، اما حیله سازی کار ضعیفان است. من که مردانگی و زور و هنر دارم هرگز تملق نمی‌گویم و اگر می‌خواستم کبکی شکار کنم دیگری را می‌گرفتم. حقیقت آن است که محبت تو در دلم قرارگرفته و به‌راستی می‌خواهم با تو دوست یکدل باشم و هر دو باهم زندگی کنیم.»

کبک جواب داد: «تازه، اگر هم راست بگویی و از رفتار من خوشت آمده باشد این دلیل نمی‌شود که ما باهم رفیق باشیم و این مهربانی تو موقتی است. زیرا تو مرغی گوشت‌خوار هستی و من لقمه توام و دوستی و رفاقت ما به عقل درست نمی‌آید. همان‌طور که آب‌وآتش باهم جمع نمی‌شوند معاشرت من و تو هم به ضرر من تمام می‌شود و اگر یک روز بخواهی در حق من بدی کنی کسی تو را ملامت نخواهد کرد و همه مرا سرزنش می‌کنند که گول تو را خورده‌ام.»

شاهین گفت: «می‌دانی که من از پیدا کردن خوراک عاجز نیستم و بنابراین هرگز قصد بدی به تو ندارم و اگر ما باهم دوست باشیم و من به محبت تو دلگرم باشم برای تو هم چند فایده دارد. اول اینکه، چون هم‌جنسان من می‌بینند تو رفیق منی و در پناه من زندگی می‌کنی آن‌ها از ترس من به تو احترام می‌گذارند و هیچ‌وقت آزاری به تو نمی‌رسد. دوم اینکه، خانه من بسیار باصفاست و من تو را به آشیانه خودم در بالای درخت می‌برم و تو علاوه بر اینکه همه دشت و صحرا را تماشا می‌کنی چون کبک‌های دیگر همه روی زمین‌اند مقام تو از همه آن‌ها بالاتر می‌شود و تو می‌توانی بر همه آن‌ها افتخار کنی. سوم اینکه چون من توانا و توانگرم همیشه بهترین اسباب زندگی و بهترین خوراک‌ها را فراهم می‌کنم و روزها تو را با خود به گردش جاهایی می‌برم که کبک‌های دیگر آرزوی دیدن آن را دارند و نمی‌توانند آنجا را ببینند. اگر هم همدم و هم‌نشینی از جنس کبک‌ها خواسته باشی هرکه را بخواهی برایت می‌آورم تا خوشی تو کامل‌تر باشد و من هم از دیدن خوشحالی و سعادت تو سعادتمند باشم. بیا و دل مرا نشکن که من در همه دنیا فقط تو را برای دوستی پسندیده‌ام و نگذار ناامید شوم.»

کبک با شنیدن این حرف‌ها و یاد آرزوهای خود قدری نرم شد و جواب داد: «این‌ها همه درست، اما تو امیر و رئیس مرغان هستی و برفرض که نسبت به من محبت داشته باشی ممکن است دیگران بر خوشبختی ما حسد ببرند و با حرف‌های خود ما را از هم دلسرد کنند یا اینکه چون تو، به مهربانی و ملایمت عادت نداری ممکن است روزی از من غفلتی سر بزند و تو اوقاتت تلخ شود و آن‌وقت هیچ‌چیز نمی‌تواند تو را از اذیت مانع شود. پس همین بهتر است که من به زندگی ساده و آرام خود بسازم و در آرزوی جاه و جلال، خود را به دردسر نیندازم.»

شاهین گفت: «عزیز من، عجب حرفی می‌زنی. مگر نشنیده‌ای که می‌گویند «دیده‌ی دوستی جز خوبی نمی‌بیند.» من قول شرف می‌دهم که به حرف هیچ‌کس گوش ندهم و به هر کاری که تو می‌کنی به چشم محبت نگاه کنم و هرگز بر تو خشم نگیرم و اگر هم یک روز نخواستی در خانه ما منزل داشته باشی تو را با عزت و احترام به خانه‌ات برگردانم. این را هم بدان که من مثل دیگران نیستم و هر چه بگویم از زبان و قلب و جان خود می‌گویم و تا زنده‌ام به تو وفادار خواهم بود و قول می‌دهم که در نزد من از تمام مردم روزگار خوش‌تر باشی.»

آخر با صحبت‌ها و حرف‌ها و قول‌ها و قسم‌ها، کبک به دوستی با شاهین راضی شد و از خانه بیرون آمد و باهم دست دوستی دادند و یکدیگر را در کنار گرفتند و بعدازاینکه کبک به دوستی شاهین خاطرجمع شد بار دیگر از او قول شرف گرفت و عهد و پیمان و قسم‌ها تجدید شد و آن‌وقت شاهین کبک را روی دوش خودش سوار کرد و او را به آشیانه خود آورد.

تا چند روز همه جور پذیرایی کرد و مثل آدم‌هایی که تازه باهم آشنا می‌شوند از خوشی‌های بیشتر و بهتر آینده حرف‌ها زدند. روزها کبک همراه شاهین به گردش صحرا و جنگل و دشت و کوه می‌رفت و از اینکه می‌دید وقتی با شاهین همراه است تمام مرغ‌ها از او حساب می‌برند و بر خوشبختی او حسرت می‌خورند خیلی لذت می‌برد و خوشحال بود.

این بود که کبک بیش از همیشه به خنده و آواز و حرکات شیرین و نمکین می‌پرداخت و هر دو از معاشرت یکدیگر غرق شادی بودند و دنیا را فراموش می‌کردند. کم‌کم کبک به این زندگی خوش عادت کرد و گاهی کبک‌ها را مسخره می‌کرد و می‌گفت: «بیچاره‌ها! چه زندگی یکنواخت و خسته‌کننده‌ای دارند، همیشه توی سوراخ، همیشه روی زمین، هیچ جا را ندیده‌اند، هرگز بالای درخت نیامده‌اند» و از این قبیل…

بود و بود تا یک روز که شاهین و کبک به گردش رفته بودند موقعی که شاهین می‌خواست کبک را به آشیانه برساند کم‌ حرف می‌زد و هیچ نمی‌خندید؛ و وقتی هم کبک را به آشیانه برد او را با بی‌اعتنایی به کنار آشیانه انداخت و کبک پایش درد گرفت.

کبک از این وضع کمی ناراحت شد. ولی فکر کرد که شاید شاهین در صحرا با کسی گفتگو کرده و حالش خوب نیست. این بود که سعی کرد که با خنده‌رویی و مهربانی شاهین را به حرف بیاورد. ولی شاهین اخم‌هایش توی هم بود و هیچ حرف نمی‌زد. کم‌کم، کبک از این وضع در ترس افتاد و فکر کرد «صدسال زندگی با چنین مرغی به این یک ساعتش ارزش ندارد و تقصیر از خودم است که به طمع جاه و جلال با ناجنس و با قوی‌تر از خودم معاشرت کردم، حالا اگر از من بهانه بگیرد چه خاکی به سرم بریزم.»

ازقضا شاهین آن روز هر چه جستجو کرده بود شکاری به چنگش نیامده بود و خیلی گرسنه بود و حالا که دیگر هوا تاریک شده بود و در صحرا چیزی گیر نمی‌آمد دنبال بهانه می‌گشت تا کبک را به بهانه‌ای خوراک خود سازد. کبک هم خیلی احتیاط می‌کرد که بهانه به دست او ندهد و بیش از همیشه با ادب و مهربانی رفتار می‌کرد.

ناگهان شاهین به کبک گفت: «چرا ناراحتی؟»

کبک جواب داد: «نه، چیزی نیست، در خدمت شما هیچ ناراحتی ندارم.

شاهین گفت: «چرا نمی‌نشینی؟»

کبک گفت: «آماده خدمتگزاری هستم. ولی حالا که می‌فرمایید می‌نشینم.» و رفت روبه‌روی او باادب نشست.

شاهین گفت: «چرا این‌قدر خودت را گرفته‌ای و حرف نمی‌زنی؟»

کبک جواب داد: «چون شما کمتر حرف می‌زدید فکر کردم شاید خسته باشید و بخواهید استراحت کنید، هر طور که میل شما باشد رفتار می‌کنم.»

شاهین، وقتی دید هیچ بهانه‌ای ندارد و حرف‌هایش با احترام پاسخ داده می‌شود چون از گرسنگی بی‌طاقت شده بود با خشونت به کبک گفت: «آیا سزاوار است که من در آفتاب گرما نشسته باشم و تو در سایه بنشینی؟»

کبک جواب داد: «عزیز من، مقصودت چیست؟ حالا که هوا تاریک است و شب است و آفتاب نیست. این چه بهانه‌ای است که می‌گیری، کدام آفتاب؟ حالا که آفتاب نیست.»

شاهین عصبانی شد و کبک را در چنگال خود گرفت و گفت: «ای پرروی بی‌ادب، کار تو به‌جایی رسیده که حرف مرا رد می‌کنی و می‌گویی من دروغ‌گو هستم و آن‌وقت تو سیر باشی و من گرسنه!»

این را گفت و کبک بیچاره را از هم درید و وقتی داشت گوشت‌هایش را می‌خورد می‌گفت: «آهان، اصلاً کبک برای خوردن خوب است، ما خواستیم چند روز تفریح کنیم و این کبک احمق هم خیال کرد تا ابد می‌تواند با اداواطوارش ما را سرگرم کند…»

این بود عاقبت دوستی کبک ساده‌دل و شاهین شکاری.

***



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=15392

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *