قصه آموزنده داوینچی
موش، راسو، گربه
نویسنده: لئورناردو داوینچی
(نویسنده، نقاش و مخترع ایتالیایی)
مترجم: لیلی گلستان
برگرفته از کتاب: قصه ها و افسانه ها

گربه که در تمام این مدت این منظره را تماشا میکرد، پرید روی راسو و همانجا او را از هم درید. به همین سادگی و سرعت. موش که دید ناگهان راسو غیبش زد، خیلی خوشحال شد و نذر بزرگی در معبد کرد و گفت:
– اوه ای معبد، به خاطر این آزادی که به من بخشیدی، این چند دانه فندق را که برایم باقی مانده، به تو هدیه میکنم.
و شادوشنگول از سوراخش بیرون آمد. چون آزادی ازدسترفتهاش را دوباره پیدا کرده بود، اما هنوز دو قدم بیشتر نرفته بود که زندگیاش را از دست داد. البته حتماً میدانید چطور! بله. گربه چنگال و دندانهایش را روی موش انداخت و…
«راستی میدانید که هرگز نگفتهاند چه کسی گربه را خورد؟»
***
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر

