تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-هاي-گلستان-و-ملستان-فري

قصه‌های گلستان: داستان سه گاو و فریب روباه | عاقبت نفاق و دودستگی

قصه‌های گلستان و مُلستان

فریب روباه

نگارش: مهدی آذریزدی

جداکننده متنz

به نام خدا

روزی بود، روزگاری بود. یک روز روباه آمد پیش شیر و گفت: «ارباب، وضعم خیلی خراب است، هیچی پیدا نمی‌شود، آمدم ببینم اینجاها در خدمت شما گوشتی چیزی نیست؟»

شیر گفت: «به جان عزیزت من هم یک هفته است گوشت نخورده‌ام. سبزی و میوه هم که به مزاج من سازگار نیست. بعد از جستجوی بسیار خبر رسید که در آن صحرای روبرو سه تا گاو وحشی باهم زندگی می‌کنند، ولی جلو رفتن کار حضرت فیل است، نمی‌دانم چکار کنیم.»

روباه گفت: «گاو وحشی؟ پناه بر خدا. اگر مرغی، خروسی چیزی بود من خودم یک کاری می‌کردم. ولی شکارگاو کار شما هاست، خوب، تو از گاو می‌ترسی؟»

شیر گفت: «از یک گاوِ تنها نمی‌ترسم. ولی گفتم که سه تا هستند و شاخ‌هایی دارند که خیلی وحشتناک است، همین‌که کسی به‌طرف آن‌ها می‌رود، آن‌ها پشت‌به‌پشت هم می‌دهند و از هر طرف شاخشان را حوالۀ دشمن می‌کنند.»

روباه گفت: «خوب، اگر من بروم و میان آن‌ها نفاق بیندازم و از هم جدا کنم و یکی‌یکی شان را تنها کنم چطور؟»

شیر گفت: «خیلی عالی است. ولی آن‌ها که به حرف تو گوش نمی‌دهند.»

روباه گفت: «چکار داری؟ کار من گول زدن است و می‌دانم که چه باید کرد. تو توی این آلونک بمان تا خبرت کنم. اگر کمی دیروزود شد بی صبری نکن، من دست خالی برنمی‌گردم».

روباه دوان‌دوان آمد پیش گاوها و دید بله، سه تا گاو قُلچُماق هستند. یکی سفید سفید، یکی سیاه سیاه، یکی هم قهوه‌ای.

گاوها به روباه گفتند: «چه عجب این طرفها، مگر راه گم کرده‌ای؟»

روباه گفت: «نه، از جنگل فرار کردم. آنجا تامین جانی نداشتم، آنجا گرگ هست، پلنگ هست، شیر هست و دیروز شنیدم که شیر گفته است در این صحرا بوی گاو می‌آید. آمدم بگویم که هوای خودتان را داشته باشید و اگر اجازه بدهید من همم پیش شما بمانم. گمان نمی‌کنم برای شما دوست بدی باشم.»

گاوها گفتند: «خیالت راحت باشد. ما هوای خودمان را داریم. تو هم می‌توانی اینجا بمانی، ما از روباه بدی ندیده‌ایم.»

روباه پیش آن‌ها ماند و قدری خودش را مشغول علف خوردن نشان داد و بود تا شب شد. وقتی موقع خواب شد گاوها پشتشان را به هم کردند و سرشان را به سه طرف صحرا و مشغول نشخوار شدند. روباه هم در میان آن‌ها قدری دراز کشید. ولی گرسنه بود.

ساعتی که گذشت روباه آمد جلو گاو سیاه و گفت: «من خیلی می‌ترسم.»

گاو سیاه پرسید: «از چه می‌ترسی؟» گفت: «از همه‌چیز، از شیر، از خرس، از پلنگ، از گرگ، از شکارچی.» گاو سیاه گفت: «تا ما هستیم از هیچی نترس.»

روباه گفت: «عیب کار این است که شب تاریک است. ما هیچی نمی‌بینیم. ولی دشمن از دور ما را می‌بیند.»

گاو سیاه گفت: «دشمن هم نمی‌بیند، در تاریکی تنها چشم گربه می‌بیند. او هم که دشمن نیست.»

روباه گفت: «چرا، شیر هم از خانوادۀ گربه است و خودش گفته است که شب‌ها در این صحرای تاریک یک حیوان سفید می‌بینم. به نظرم این رفیق شما گاو سفید را می‌گفته است. خیلی بد جوری است این رنگ سفید که در تاریکی پیداست و جای ما را به دشمن نشان می‌دهد. اگر این گاو سفید نبود می‌توانستیم با خیال راحت بخوابیم، خیال راحت خیلی چیز خوبی است.»

گاو سیاه قدری نگران شد و گفت: «چکار می‌شود کرد؟ او هم دوست ماست. ولی خوب، رنگ سفیدش چشمگیر است.»

روباه فهمید که گاو سیاه آمادۀ فریب خوردن است. آمد پیش گاو قهوه‌ای و همین حرف‌ها را زد. گاو قهوه‌ای پرسید: «خوب، نظر گاو سیاه چیست؟»

روباه گفت: «گاو سیاه می‌گوید اگر تو موافق باشی شرگاو سفید را کم کنیم و آسوده شویم.»

گاو قهوه‌ای پرسید: «چکار می‌توانیم بکنیم؟» روباه گفت: «اینش با من، اگر شما موافق باشید من درست می‌کنم.»

گاو قهوه‌ای گفت: «من هم با نظر گاو سیاه موافقم، آسایشِ فکر خیلی چیز خوبی است.» روباه برگشت پیش گاو سید و گفت: «گاو قهوه‌ای می‌گوید برای نجات جان سه نفر می‌شود یک نفر را فدا کرد. او اصلاً با گاو سفید مخالف است، حالا تو چه می‌گویی؟»

گاو سیاه گفت: «خوب، چطور گاو سفید را ازاینجا دور کنیم؟»

روباه گفت: «اینش با من، فقط شما دوتا ساکت باشید تا درست کنم. نیم ساعت حرف نزنید، اگر هم چیزی از شما پرسید جواب ندهید، من او را ازاینجا دور می‌کنم و می‌فرستم آنجا که عرب نی بیندازد.»

از آن‌ها قول گرفت و آمد پیش گاو سفید و گفت: «دوست عزیز، من دارم از گرسنگی می‌میرم وگاو سیاه و قهوه‌ای هم می‌گویند به ما مربوط نیست. اینها عجب آدم‌های مزخرفی هستند، ولی تو از همه خوب‌تر و مهربان‌تری و می‌دانی که من نمی‌توانم علف بخورم.»

گاو سفید گفت: «خیلی متاسفم. ولی می‌گویی چکار کنم؟»

روباه گفت: «قدری آن طرف تر یک آلونک هست و یک مرغ مردنی بی‌صاحب هم روی بام آن هست که خوراک مناسب من است. ولی نمی‌توانم از دیوار بالا بروم، تو که خیلی مهربانی و خیلی خوبی با من همراهی کن تا از پشت تو بالا بروم و مرغ را بگیرم.»

گاو سفید گفت: «من نمی‌توانم دوستانم را تنها بگذارم. ولی بگذار بپرسم ببینم چه می‌گویند.»

روباه گفت: «دوستان؟ دوستان الآن خوابند، تویی که از بس وظیفه‌شناسی بیدار می‌مانی و نگهبانی می‌کنی. حالا هم شب است و شکارچی و دشمن نیست. بیا زودی برویم و تا آن‌ها بیدار نشده اند برگردیم.»

گاو سفید دوستانش را صدا زد که اجازه بگیرد: «دوستان! دوستان!» ولی دوستان که با روباه قرار سکوت گذاشته بودند جواب ندادند. روباه گفت: «نگفتم؟ دوست تو منم که روز خواب و شب زنده دارم و می‌توانم تمام شب را بیدار بمانم. اگر تو با من همراهی کنی، می‌رویم من غذای خودم را برمی‌دارم و برمی‌گردیم و تا صبح نگهبانی می‌کنم که تو هم بخوابی و اگر خبر بدی شد همه را بیدار می‌کنم.»

گاو سفید گفت: «خیلی خوب، حالا که آن‌ها خوابند برویم.» آمدند تا پشت آلونک. روباه گفت: «حالا در یک‌چشم به هم زدن من مرغ را می‌گیرم.» پرید روی پشت گاو و سرش را از روی دیوار آلونک جلو برد و آهسته به شیر گفت: «یکی‌شان را آوردم، زود باش …»

شیر پرید بیرون و دیگر مهلت نفس کشیدن به گاو نداد. او را از هم درید و خورد و روباه هم شکم خود را سیر کرد و استخوان‌های گاو را زیر خاک کردند و روباه به شیر گفت: «وعدۀ ما پس‌فردا نزدیک غروب در همین‌جا»

روباه برگشت پیش گاوهای سیاه و قهوه‌ای و گفت: «گاو سفید را دنبال نخود سیاه فرستادم و حالا آسوده شدیم. دیگر در تاریکی، سفیدیِ او ما را به چشم دشمن نمی‌کشد، من هم شب‌ها تا صبح بیدارم و شما می‌توانید با خیال راحت بخوابید. اگر خدای‌نکرده خبر بدی شد بیدارتان می‌کنم.»

شب گذشت و فردا گاوها گفتند: «گاو سفید حیف شد. حالا اگر دشمن بیاید نمی‌توانیم دفاع کنیم.»

روباه گفت: «بر گذشته افسوس نباید خورد. شب‌ها که دیگر دشمن ما را نمی‌بیند. روز هم که دشمن را از دور می‌بینیم و پای فرار داریم. هر اتفاقی هم بیفتد علاجش با من.»

روز هم به خوشی گذشت و شب هم گذشت و روز دوم، روباه، گاو قهوه‌ای را تنها گیر آورد و گفت: «حالا شب‌ها آسوده شدیم. ولی روز خیلی بدجوری است!».

گاو قهوه‌ای پرسید: «چطور؟»

روباه گفت: «ببین، رنگ من و تو به رنگ خاک و علف نزدیک است. اگر یک شکارچی از سر کوه، صحرا را نگاه کند اصلاً ما را نمی‌بیند. ولی این گاو سیاه از سر چند فرسخی پیداست و رنگ سیاهش برق می‌زند و نمی‌توانیم خودمان را از چشم دشمن مخفی کنیم. اگر رنگ او سیاه نبود روز هم آسوده بودیم. اصلاً سیاهی بد چیزی است رنگ عزا و ماتم است و از همۀ رنگها بهتر رنگ زرد و قهوه‌ای و خاکی است که من و تو داریم.»

گاو قهوه‌ای گفت: «خوب چکار کنیم؟ رفیقمان است، ما که نمی‌توانیم به او بگوییم برودگم شود.» روباه گفت: «اگر تو موافق باشی و ساکت باشی من می‌توانم این گاو سیاه را دست به سر کنم و آن وقت خیالمان از هر حیث راحت باشد. دیگر تا عمر داریم این صحرای سبز مال ماست و اقبال، اقبال ماست. راهش هم این است که او را ببریم در یک راه عوضی سرگردان کنیم و برگردیم. اگر هم تو خجالت می‌کشی به او چیزی بگویی خودم ترتیبش را می‌دهم. کاری که تو می‌کنی این باشد که هر چه از تو پرسید در جواب بگو «من حالم خوش نیست» دیگر هیچ حرفی نزن.

گاو قهوه‌ای گفت: «باشد.»

روباه آمد پیش گاو سیاه و گفت: «راستی راستی که این گاو قهوه‌ای عجب آدم مزخرفی است!»

گاو سیاه پرسید: «چطور؟»

روباه گفت: «هیچی، من از او یک خواهش کوچک داشتم و او روی مرا به زمین انداخت. این را تو که خیلی چیز فهم و عاقلی می‌توانی بفهمی. می‌دانی که من نمی‌توانم علف بخورم، به گاو قهوه‌ای گفتم یک خروس نیمه جان روی بام آن آلونک افتاده باید به من کمک کند که بروم تا خروس نمرده و گوشتش حرام نشده بردارم. ولی او گفت: «به من مربوط نیست» در حالی که وقتی ما باهم رفیق هستیم باید به هم کمک کنیم. عوضش من هم شب تا صبح نگهبانی می‌کنم. حالا توکه سالار ما هستی و از همه مهربانتر و خوب‌تری به او بگو از همراهی مضایقه نکند.»

گاو سیاه به خوبی و مهربانی خود امیدوار شد و از سالار بودن مغرور شد و آمد به گاو قهوه‌ای گفت: «دوست عزیز. این روباه مهمان ما و رفیق ماست، ما باید با او بهتر از این رفتار کنیم.»

گاو قهوه‌ای در جواب گفت: «من حالم خوش نیست، من حالم خوش نیست.»

روباه به گاو سیاه گفت: «حالا دیدی؟ کاشکی از اول این خواهش را از تو کرده بودم و غصه‌دار نمی‌شدم.»

گاو سیاه گفت: «حالا هم چیزی نشده، آنجا که می‌گویی کجاست؟» روباه به‌طرف جنگل اشاره کرد و گفت: «خروس روی آن آلونک است.»

گلو سیاه گفت: «خوب، بیا برویم، من کمک می‌کنم.» آمدند تا پای دیوار و روباه از گردن گاو سیاه بالا رفت، از بالای آلونک سرش را برد جلو و شیر را خبر کرد و گاو سیاه هم به سرنوشت گاو سفید دچار شد. وقتی شیر و روباه خوردند و سیر شدند، استخوان‌های گاو را زیر خاک کردند و روباه به شیر گفت: «وعدۀ ما پس‌فردا ظهر همین‌جا.»

روباه برگشت و به گاو قهوه‌ای گفت: «دیگر همه‌چیز درست شد. حالا می‌توانیم خوش باشیم، دیگر نه سیاهی داریم و نه سفیدی و شب و روز راحتیم.»

شب گاو قهوه‌ای راحت خوابید و روز باهم گردش کردند و شب دیگر آسوده بودند و روز بعد گاو به یاد دوستانش افتاد و گفت: «حیف شد که با آن‌ها نفاق کردیم، حالا اگر دشمن بیاید بیچاره می‌شویم.»

روباه گفت: «دیگر ناشکری نکن. من تو را از شر سفیدی و سیاهی آسوده کردم و دیگر دشمن، ما را نمی‌بیند، حالا هم باید به من کمک کنی تا بروم از پای آلونک، خوراکی را که پنهان کرده ام بردارم.»

گاو قهوه‌ای که از کارهای روباه به شک افتاده بود گفت: «من پای آلونک نمی‌آیم و دیگر به حرفهای تو هم اعتماد ندارم؛ می‌ترسم شیری، پلنگی، چیزی آنجا باشد و مرا بخورد.»

روباه گفت: «بسیار خوب، درست فهمیدی. ولی دیر فهمیدی و حالا دیگر فایده ندارد. در آلونک شیر خوابیده است و اگر تو نمی‌آیی او می‌آید. آن وقت که نمی‌آمد حساب دیگر داشت. شیر تو را امروز نمی‌خورد، همین چهار روز پیش خورد که گاو سفید را خورد، همین پریروز خورد که گاو سیاه را خورد و حالا که به من اعتماد نداری من هم رفتم خداحافظ.»

روباه رفت و شیر را خبر کرد. گاو که حساب کار دستش آمده بود پا به فرار گذاشت و فریاد می‌کشید و روباه را دشنام می‌داد. گاو می‌دوید و شیر می‌دوید و همین‌که به گاو رسید کارش را ساخت و او را هم خوردند. وقتی کار تمام شد نگاهشان بر تپۀ دور دست افتاد و یک شکارچی را دیدند که صدای گاو را شنیده بود و از تپه بالا آمده بود.

شیر گفت: «برویم به حساب این‌یکی هم برسیم.» روباه گفت: «مبادا، مبادا! این جانورها هیچوقت تنها نمی‌آیند. کار کار من است که تحقیق کنم و اگر شد او را هم پای آلونک بکشانم. وعدۀ ما فردا سر ظهر توی آلونک.»

شیر که از حیله‌های روباه خبر داشت و چِشته‌خور هم شده بود گفت: «حق با تواست، ببینم چکار می‌کنی.» شیر رفت و روباه دوان‌دوان از طرف دیگر آمد پشت تپه و دید شکارچی تنهاست. پیش رفت و گفت: «شیر را دیدی؟»

شکارچی گفت: «دیدم و نزدیک بود با یک تیر کارش را بسازم. ولی از تیررس من دور بود. حالا خوب شد که تو با پای خودت آمدی.»

روباه گفت: «ای داد و بیداد که فکر همه‌چیز را کرده بودم و حساب تیر و کمان را نکرده بودم.»

شکارچی گفت: «همیشه همینطور است. همۀ کسانی که به دام می افتند وگول می‌خورند یک جای حسابشان اشتباه دارد. یکی چاه را ندیده است، یکی دام را ندیده است، یکی آلونک را ندیده است، یکی تیر و کمان را ندیده است یکی هم تجربۀ دیگر را نداشته است.»

روباه گفت: «ولی من می‌توانم با تو یک معامله بکنم. آیا پوست یک روباه بهتر است. یا یک شیر زنده؟ اگر به من کاری نداشته باشی می‌توانم فردا ظهر یک شیر زندۀ دست و پا بسته به تو تحویل بدهم.»

شکارچی گفت: «شاید خیال می‌کنی با یک گاو سر و کارداری، ولی من نقد را به نسیه نمی‌فروشم. حالا خودت بگو اگر می‌خواهی زنده بمانی بیا برو توی این کیسه. اگر هم می‌خواهی فرار کنی این تیر و کمان من است».

روباه گفت: «زنده ماندن بهتر است.» رفت توی کیسه و شکارچی در کیسه را بست و گفت: «حالا بگو که شیر زنده را چگونه می‌خواهی تحویل بدهی؟»

روباه گفت: «اگر تو قول بدهی که به پوست من طمع نکنی و آزادم کنی می‌گویم».

شکارچی گفت: «قول می‌دهم و قسم می‌خورم.»

روباه داستان گاوها و چشته‌خور شدن شیر را گفت و گفت حالا هم قرار است فردا ظهر شیر در آلونک حاضر شود و تو می‌توانی در آلونک تله بگذاری و شیر را دستگیر کنی.

شکارچی گفت: «امتحان می‌کنم و اگر راست گفته باشی به قول خود عمل می‌کنم.» آلونک را تله ای ساخت و فردا ظهر شیر را هم گرفت و شیر و روباه، هر دو را برای فروش به شهر آورد.

روباه گفت: «داری نامردی می‌کنی. مگر تو قول ندادی و قسم نخوردی که اگر شیر را گرفتی دیگر به پوست من طمع نکنی و آزادم کنی؟»

شکارچی گفت: «نامردی را تو کردی که هم گاوها را گرفتار کردی و هم شیر را. ولی من به قول و قسم خودم عمل می‌کنم. به پوست تو هیچ طمعی ندارم و تو را در قفس بزرگ باغ وحش رها می‌کنم تا آزادِ آزاد برای خودت بازی کنی.»



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=30138

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *