تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه‌های شیخ عطار : هدیه آب بهشتی || تو قدر آب چه دانی که بر کنار فراتی

قصه‌های شیخ عطار : هدیه آب بهشتی || تو قدر آب چه دانی که بر کنار فراتی

قصه‌های شیخ عطار

هدیه: آب بهشتی

نگارش: مهدی آذریزدی

جداکننده-متنروزی بود، روزگاری بود. یک عرب بیابانی بود که تمام عمرش را با خانواده‌اش در صحرای ریگزار به سر برده بود و هرگز یک شهر را ندیده بود.

آن‌ها در خیمۀ خود نزدیک آب‌باریکه‌ای که از پای تپه درمی‌آمد و در ریگ فرومی‌رفت زندگی می‌کردند. خوراکشان هم بیشتر گیاه صحرا و ملخ و این چیزها بود،

در پای چشمه یک درخت کهن‌سال هم بود که میوه‌ای نداشت و از دور به سبزی می‌زد و از نزدیک سوخته به نظر می‌آمد. آب چشمه شور مزه بود و در تابستان آن‌قدر کم می‌شد که جز رفع تشنگی به هیچ کاری نمی‌رسید.

مرد اعرابی تا خودش را می‌شناخت آنجا وطنشان بود و معلوم نبود که در دنیا جای بهتری وجود داشته باشد. تا وقتی کسی زندگی بهتر را ندیده به هرچه هست عادت می‌کند و توقعش کم است. مرد عرب خیال می‌کرد اگر ازآنجا کوچ کند کسی می‌آید آن آبادی را تصرف می‌کند. وقتی زندگی خیلی سخت می‌شد می‌رفت بر سر راه کاروان که ازآنجا دور بود مدت‌ها می‌نشست تا شاید کاروانی عبور کند و صدقه‌ای از آن‌ها بگیرد و خبری بشنود؛ اما کاروان هم دیردیر می‌آمد؛ و این بود تا یک سال که خشک‌سالی بود و آب شور چشمه کم شد و کم شد تا نزدیک شد که خشک شود و هر چه زمین نمناک را کندند از آبِ بیشتر خبری نبود.

مرد اعرابی مشک خشکیده را به دوش انداخت و در جستجوی آب، راه ناشناخته‌ای را پیش گرفت و رفت و رفت تا از ریگزار گذشت و در راه از یک نفر پرسید که «این راه به کجا می‌رسد، آیا این‌طرف‌ها آب و آبادی هست؟»

مقصود او از آبادی جایی بود که آبی و سبزه‌ای بتوان پیدا کرد. رهگذر گفت: «چند فرسخ که بروی این راه از کنار دریاچه می‌گذرد و آخر هم به شهر می‌رسد.»

مرد اعرابی خوشحال شد و رفت تا رسید به چاله‌ای که در آن آب باران جمع شده بود و اطراف آن چند تا درخت و سبزه‌ای و صفایی داشت. کسی که دریا ندیده است یک چاله آب به نظرش دریاچه است. عرب آمد کنار دریاچه نشست و مشتی آب به صورت زد و قدری از آن آب خورد و چون از همۀ آب‌هایی که در عمرش خورده بود بهتر بود گفت: «به‌به از این آب، حقا که این آب از بهشت آمده است، پس اینکه می‌گویند بهشتی هست و آب کوثری هست راست می‌گویند، چنین چیزهایی هم در دنیا هست و ما نمی‌دانستیم؟»

نشست و به بدبختی خودش فکر کرد و حساب کرد و دید اگر یک مشک آب بردارد و به جای خودش برگردد که هنر نیست، هنر آن است که با این آب بهشتی، سرمایه‌ای از شادکامی بسازد.

با خود گفت: «حیف از این آب است که ما ببریم بخوریم و خلیفۀ اسلام از آن خبر نداشته باشد. در این دنیا بزرگ‌تر از خلیفه کسی نیست. خلیفه هم خیلی قدرت و ثروت دارد، خوب است یک مشکل از این آب بردارم و راست بروم سراغ خلیفه و به او هدیه کنم، خلیفه هم آدم است و از این تحفه خیلی خوشحال می‌شود و آن‌وقت…»

دیگر معطل نشد. مشک خشکیده را در آب خیس کرد و آن را پر از آب کرد و بندش را به دوش انداخت و راه شهر را پیش گرفت. در راه به هر که رسید خانۀ خلیفه را سراغ گرفت و آمد تا نزدیک شهر.

ازقضا آن روز خلیفه به‌قصد شکار از شهر آمده بود بیرون و در صحرا چادر زده بود و آخرین بار که مرد اعرابی نشانی خانه خلیفه را پرسید به او گفتند: «اینک خیمه‌ای که در آن صحرا دیده می‌شود چادر خلیفه است و خودش هم آنجاست، اگر کاری با خلیفه داری فرصتی از این بهتر پیدا نمی‌کنی.»

اعرابی برای این پیشامد خوب خدا را شکر کرد و راست آمد به‌طرف چادر خلیفه. لشکریان سر راهش را گرفتند و گفتند: «کجا می‌روی؟» گفت: «با خلیفه کار مهمی دارم و خبر خوشی برایش آورده‌ام.»

او را بردند پیش خلیفه. خلیفه پرسید: «با من چه‌کار داری؟». اعرابی گفت: «از بهشت برای خلیفۀ اسلام هدیه آورده‌ام.»

خلیفه پرسید: «از بهشت؟»

اعرابی گفت: «بله از جایی مانند بهشت، بلکه هم از خود بهشت.»

خلیفه خیال کرد با یک آدم دیوانه سروکار دارد. پرسید: «خوب، حالا آن هدیه کجاست؟»

اعرابی گفت: «همین‌جاست، این است، این مشک آب. در دنیا هیچ‌کس آبی به این خوبی نخورده است، بفرمایید امتحان کنید، ببینید، من وقتی به‌بهشت رسیدم دیدم حیف است تنها این آب را بخورم و به یاد خلیفه نباشم.»

خلیفه فهمید که اعرابی مردی ساده‌دل است و در بیابان زندگی کرده و هرگز آب گوارا ندیده و این کار را با حُسن نیت و برای خدمت کرده است. دستور داد یک جام بیاورند و قدری از آن آب را گرفت و چشید. آب باران بود و بوی خاک و علف پوسیده می‌داد.

خلیفه گفت: «بسیار خوب است، ما از بهشت صحرا خبر نداشتیم. خوب کاری کردی که این تحفه را آوردی، حالا که این زحمت را کشیدی چه انتظاری از ما داری؟ چه آرزویی داری؟»

اعرابی گفت: «سلامت خلیفه را آرزو دارم ولی صحرا خشک‌سالی است چشمۀ ما هم خشک شده، من به جستجوی آب می‌رفتم که به‌بهشت رسیدم، اشتر هم نداشتم که بتوانم بیشتر آب بیاورم و خانواده‌ام در انتظارند، اجازه می‌خواهم که برگردم.»

خلیفه باقیماندۀ آب را که در پیاله بود دوباره در مشک ریخت و سرش را بست و به نزدیکان گفت: «این مشک آب را در جای خوبی نگهدارید.» آن‌وقت دستور داد یک شتر و دو مشک و یک کیسه پول و قدری نان و خرما حاضر کردند و به اعرابی گفت: «این‌ها مزد خدمتی است که به خلیفه کردی اما شرطش این است که بر این شتر سوار شوی و از همان راهی که آمدی زود برگردی و دیگر به شهر وارد نشوی. بهشت را هم به هیچ‌کس نشان نده و خودت تا می‌توانی از آن استفاده کن.»

اعرابی جایزۀ خود را گرفت و به خلیفه دعا کرد و از همان راهی که آمده بود خرم و خوشحال برگشت.

وقتی‌که اعرابی رفت یکی از نزدیکان خلیفه گفت: «معلوم است که این مرد بیچاره هیچ‌وقت آبی بهتر از این را ندیده ولی نمی‌دانم چرا خلیفه او را از رفتن به شهر پرهیز داد. شاید در شهر چشم دلش باز می‌شد و دنیا را بهتر می‌شناخت.»

خلیفه گفت: «این‌طور بهتر بود. این مرد این مشک آب را به‌قصد خیرخواهی و خدمت آورده بود و اگر می‌رفت شط فرات را با آن‌همه آب می‌دید خجالت‌زده می‌شد و نخواستم خوشحالی‌اش را از او بگیرم من در برابر حسن نیت او حسن نیت به کار بردم: هدیه آوردن او با فهم خودش تناسب داشت اما پذیرفتن هدیه هم رسمی دارد. بگذار تا مدت‌ها از این خدمتی که کرده است خوشحال باشد.»

مولوی هم این حکایت را در مثنوی به نظم آورده است.

نظیر این قصه نیز حکایتی است که در احوال خواجه نظام الملک نقل شده است:

یک باغبان برای خواجه نظام الملک سه دانه خیار سبز نوبر، تحفه آورد. خواجه در حضور دیگران یکی را برید و خورد و گفت به‌به. بعد دومی و سومی را هم خودش خورد و به کسی دیگر نداد و به باغبان انعام داد و او را مرخص کرد. بعد توضیح داد که خیار اولی تلخ بود و به روی خودم نیاوردم. دومی را بریدم که اگر تلخ نباشد به دوستان بدهم اما بازهم تلخ بود و سومی از همه تلخ‌تر. اگر نمی‌خوردم نوعی بی‌اعتنایی بود و اگر کسی دیگر می‌خورد و تلخی آن را اظهار می‌کرد مایه شرمندگی باغبان می‌شد. (شبیه این حکایت را نیز در احوال لقمان حکیم آورده‌اند.)



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=26446

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *