تبلیغات لیماژ بهمن 1402
داستان کودکانه: گنج پنهان || قصه‌ها ما را به جهان تخیّلات می‌برد 1

داستان کودکانه: گنج پنهان || قصه‌ها ما را به جهان تخیّلات می‌برد

داستان کودکانه

گنج پنهان

قصه شب برای کودکان

جداکننده متن Q38

به نام خدا

داستان کودکانه: گنج پنهان || قصه‌ها ما را به جهان تخیّلات می‌برد 2

جیم در یک خانه‌ی قدیمی زندگی می‌کرد. خانه‌اش باغ بسیار بزرگی داشت. این خانه کمی ترسناک بود. جیم همیشه ترجیح می‌داد توی باغ باشد و ساعت‌ها روی چمن‌های بلندِ باغ توپ‌بازی کند. گاهی هم از درخت کهن‌سال سیب بالا می‌رفت و ازآنجا به برکه‌ی کوچکی که در همان نزدیکی بود، نگاه می‌کرد تا شاید در آن ماهی پیدا کند. این باغ واقعاً جای خوبی برای بازی بود، اما جیم هیچ‌وقت شاد نبود؛ چون همیشه تنها بود. او آرزو می‌کرد کسی را داشته باشد تا با او بازی کند. توپ‌بازی با دوستان و یا ماهی گیری با آن‌ها برای او بسیار لذت‌بخش بود.

جیم دوستان زیادی در مدرسه داشت، اما مدرسه‌اش خیلی دور بود و دوستانش از خانه‌ی او می‌ترسیدند. به همین خاطر، فقط یک‌بار به دیدنش آمده بودند.

داستان کودکانه: گنج پنهان || قصه‌ها ما را به جهان تخیّلات می‌برد 3

یک روز، جیم مشغول گشت‌وگذار در باغ بود و امیدوار بود جانور جدیدی را پیدا کند. او هر وقت جانور جدیدی پیدا می‌کرد، شکل آن را می‌کشید و برایش اسمی می‌گذاشت. تا آن روز، او هشت نوع حلزون و شش نوع سوسک مختلف پیدا کرده بود. همین‌طور که داشت زیر برگ‌ها را می‌گشت، چشمش به تکه فلزی افتاد که از زمین بیرون زده بود. تکه فلز را از زمین بیرون کشید و تمیز کرد. وقتی آن را در کف دستش گذاشت یک کلید قدیمی زنگ‌زده را دید که بزرگ بود و شکل‌های زیبایی روی آن کشیده شده بود.

داستان کودکانه: گنج پنهان || قصه‌ها ما را به جهان تخیّلات می‌برد 4

جیم کلید را به خانه برد و آن را با بُرُس تمیز کرد. بعد سعی کرد قفل این کلید را پیدا کند. اول، قفلِ درِ قدیمی باغ را امتحان کرد. تا جایی که به یاد داشت، همیشه بسته بود. کلید برای آن خیلی کوچک بود. بعد سراغ ساعت پدربزرگش، در اتاق پذیرایی رفت، اما کلید، داخل قفل ساعت نمی‌رفت. آنگاه به یاد خرس پشمالوی کوکی‌اش افتاد که مدت زیادی بود که با آن بازی نکرده بود. کلید را داخل قفل خرس کرد، اما خیلی بزرگ بود.

داستان کودکانه: گنج پنهان || قصه‌ها ما را به جهان تخیّلات می‌برد 5

بالاخره فکر دیگری به سرش زد. با خودش گفت: «شاید مالِ درِ اتاق زیرشیروانی باشد.» او معمولاً می‌ترسید تنهایی به آنجا برود. آنجا خیلی ترسناک بود؛ اما حالا تصمیم گرفته بود با شجاعت از پله‌ها بالا برود و درِ آنجا را باز کند. اتاق زیرشیروانی پر از گردوغبار و تارعنکبوت بود و خیلی هم تاریک بود. از لوله‌های آب صدای شُرشُر و غِژغِژ می‌آمد. جیم از ترس می‌لرزید. روکش کارتن‌ها را کنار زد و چند تا از جعبه‌های قدیمی را پیدا کرد، اما چیز به درد خوری که کلید به آن بخورد پیدا نکرد. ناگهان کتاب بزرگی که از قفسه بیرون زده بود توجهش را جلب کرد. این کتاب یک قفل داشت. جیم کتاب را از قفسه پایین آورد و آن را روی زمین گذاشت. وقتی کلید را داخل قفل می‌کرد انگشتانش از ترس می‌لرزیدند. کلید، مال همین قفل بود. کلید را در قفل چرخاند. قفل ناگهان تِقّی صدا داد و گردوخاک و غبار از آن بیرون آمد. جیم گردوخاک‌ها را از روی چشمانش پاک کرد و خیلی آرام کتاب را باز کرد و آن را ورق زد.

چه شانس بدی!

کتاب پر بود از نوشته‌های ریز. تصویر هم نداشت. جیم با شنیدن یک صدا، کتاب را فوری بست. صدا از داخل کتاب بود که می‌گفت: «تو اَسرار مرا قفل کرده بودی؟ اگر می‌خواهی ماجراجویی کنی، بیا توی من!»

جیم که همیشه اهل کنجکاوی بود، به درون کتاب رفت. تا پایش را داخل کتاب گذاشت، ناگهان به درون کتاب افتاد. وقتی به خودش آمد، فهمید روی عرشه‌ی یک کشتی ایستاده است. سرش را که بلند کرد، پرچم پاره‌پوره‌ی سیاهی را دید که از چوبی آویزان بود و روی آن یک جمجمه و دو استخوان به شکل ضربدر دیده می‌شد. حالا او داخل کشتی دزدان دریایی بود! نگاهی به خودش انداخت. دید خودش هم لباس دزدان دریایی پوشیده است.

داستان کودکانه: گنج پنهان || قصه‌ها ما را به جهان تخیّلات می‌برد 6

کشتی دزدان دریایی به‌آرامی در دریا حرکت می‌کرد. ناگهان جیم تخته‌سنگ‌های بزرگ و ترسناکی را دید که به‌طرف دماغه‌ی کشتی می‌آمدند! قبل از آن‌که او فریاد بزند، کشتی به ساحل نزدیک شد و همه‌ی دزدان دریایی از روی عرشه به درون آب پریدند و به سمت ساحل شنا کردند. جیم هم مثل آن‌ها شنا کرد.

آب دریا خیلی گرم بود. وقتی به ساحل رسید، ماسه‌های داغ را بین انگشتان پاهایش احساس می‌کرد. باورش نمی‌شد! حالا او در جزیره‌ی متروکه‌ای بود که می‌دید دزدان دریایی برای پیدا کردن وسایلی برای ساختن پناهگاه به این‌طرف و آن‌طرف می‌روند.

داستان کودکانه: گنج پنهان || قصه‌ها ما را به جهان تخیّلات می‌برد 7

کتاب برای جیم آشنا بود. او یقین داشت که این کتاب را قبلاً جایی دیده است. جیم غرق در دنیای افکارش بود که ناگهان یکی از دزدان دریایی درحالی‌که شمشیرش را در هوا می‌چرخاند، به‌طرف او آمد. دزد دریایی او را تهدید می‌کرد و فریاد می‌زد: «تو همان دزدی هستی که یاقوت من را کش رفتی؟» جیم مانده بود که چه کند.

ناگهان صدایی از داخل کتاب به گوش رسید که می‌گفت: «سریع به داخل برگه‌های من بیا.»

جیم بدون این‌که به چیزی فکر کند، به درون کتاب رفت و ناگهان دوباره به اتاق زیرشیروانی برگشت.

داستان کودکانه: گنج پنهان || قصه‌ها ما را به جهان تخیّلات می‌برد 8

جیم به کتابی که داخل آن رفته بود خیره شد. عنوان کتاب، دزدان دریایی و گنج گم‌شده بود. جیم با خواندن صفحه‌ی اول کتاب فهمید که ماجراها درست مانند همان ماجراهایی است که او چند لحظه قبل دیده است. کتاب را ورق زد و شروع به خواندن فصل اول کتاب کرد؛ «سفر به سیاره‌ی مریخ» و «قلعه‌های زیر دریا». کمی جلوتر: «ماشین اسرارآمیز» و «به‌سوی جنگل.»

جیم هیجان‌زده شده بود. با خودش فکر کرد که با باز کردن هر داستانی، می‌تواند پا به درون ماجراهای آن بگذارد و دوباره داخل آن شود و به اتاق زیرشیروانی برگردد.

پس‌ازآن، جیم ماجراهای زیادی را تجربه کرد. دوستان زیادی در داستان‌های مختلف پیدا کرد و چندین بار هم فرار کرد.

اما همیشه در این ماجراها به‌موقع کتاب را پیدا می‌کرد می‌توانست به داخل آن برگردد. جیم، حالا دیگر احساس تنهایی نمی‌کرد.

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=32246

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *