داستان کودکانه
گرومیمی
شیر کوچولو
فرار از سیرک
ـ نویسنده: برنار نوئل
ـ تصویرگر: کولت دبله
ـ برگردان: فریده زندیه (شایان)
ـ چاپ اول: 1355
ـ چاپ دوم: 1361
بیرون شب است و درون روز؛
برای اینکه اینجا، درون یک چادرِ بزرگِ سیرک است.
تماشاگرها روی سکوهای دورتادور چادر نشستهاند. در یک گوشه، عدهای موسیقی اجرا میکنند و یک میدانِ بزرگ هم هست که گرومیمی در وسط آن میچرخد.
گرومیمی کیست؟
گرومیمی یک شیر کوچولوست… یک شیرِ کوچولوی خیلی بدبخت که دائم شلاقی بالای سرش میچرخد و روی گردهاش پایین میآید.
برای او، درونِ چادر هم مثل بیرونِ چادر شب است.
برای گرومیمی همیشه شب است، چون در حقیقت او یک زندانی است.
گرومیمی هم مثل همهی زندانیها، همیشه در تاریکی زندگی میکند.
گرومیمی موهای فرفریِ حناییرنگ و یک پوزهی آویزان و غمگین دارد.
بااینهمه، او همیشه لبخند میزند، چون در خیالِ خود به جاهای دیگری فکر میکند.
یکی از این جاها، جنگلی پر از پلنگ است که دُمِ همدیگر را گرفتهاند و دایرهوار میرقصند.
جای دیگر، جنگلی پر از سوسمارهای بزرگ است که روی هم سوار شدهاند تا بالا بروند و ماه را قاپ بزنند.
گرومیمی همیشه دلش میخواهد به آرزویش برسد.
فکر میکند خیلی آسان است: سوارِ ماشینی میشود و به آنجا که دلش میخواهد میرود.
او در خیال، خود را در جنگلها میبیند…
اما یکباره دنیای دیگری پیشِ چشمش باز میشود:
همهجا پر از گل و درختهای سرسبز و جوان و پر از پرندههای سیاهوسفیدی است که بالزنان فریاد میکشند:
«گوش کن گرومیمی… گوش کن… اگر بخواهی، میتوانی به آرزوهایت برسی.»
گرومیمی چشمهایش را میبندد و باز میکند.
میبیند که کنارِ جادهای ایستاده و با دست به ماشینها اشاره میکند…
گرومیمی بهراستی کنارِ یک جاده ایستاده است.
کامیونِ بزرگی جلوِ پایش ترمز میکند.
رانندهی کامیون میگوید:
« بیا بالا، آقا شیره! ماشینِ من تندرو است. دارم چغندر و تربچه به میدانِ سبزیفروشها میبرم.»
گرومیمی معطل نمیشود.
بالای کامیون میپرد و سرش را به سقفِ اتاقک تکیه میدهد.
باد، موهای سبیلِ زیبایش را فرفری میکند.
حالا او میتواند زیباییهای دو طرفِ جاده را تماشا کند.
کامیون خیلی زود به شهر و بعد به میدانِ سبزیفروشها میرسد.
گرومیمی با تعجب، خود را در میانِ گلها، سبزیها، باربرها، فروشندهها و رهگذرها میبیند.
گرومیمی به صدای مردی گوش میدهد که بلندبلند میگوید:
«آهای شیرِ ریشو! کاهوهای من هم مثل ریشِ تو فرفری است!»
گرومیمی به خنده میافتد و از روی ارابهای رنگی، بر روی ارابهی رنگیِ دیگری میپرد.
ارابهها پر از میوههای خوشرنگِ فصلی هستند.
از جایی، بویِ کباب و گوشتِ بریان بلند شده است.
گرومیمی این بو را میشنود.
برمیگردد و قصابِ چاقوچلهای را میبیند که با دو چشمِ سرخِ گنده به او خیره شده است.
قصاب با خود میگوید:
«از این شیرِ کوچولو چه آبگوشتِ خوشمزهای میشود درست کرد!»
قصاب با خوشحالی از جا میپرد و کاردِ بزرگی را برمیدارد.
گرومیمی میفهمد که چه فکری به سرِ قصاب زده است.
بنابراین، بهسرعت فرار میکند.
گرومیمی مثل باد بهسوی مترو میرود.
او خود را به ایستگاه میرساند.
ایستگاه گرم و راحت است.
پلههای زیادی دارد.
باجهی بلیتفروشی هم دارد.
همهجا پر از آدم است.
مردها روزنامه میخوانند.
خانمها این طرف و آن طرف میروند.
بچههای شیطان بازی میکنند و شکلک درمیآورند.
بعضی از پدر و مادرها باهم احوالپرسی میکنند.
گرومیمی مات و مبهوت مینشیند و فکر میکند.
او از خود میپرسد:
« حالا کجا بروم؟ کجا بروم؟»
در همین هنگام، دستِ کوچولویی به پشتِ گرومیمی میخورد و صدای نازکی کنارِ گوشش میگوید:
«اسمِ من والنتین است. من آن بالاها، روی یک تپه، توی یک کلبه زندگی میکنم. میخواهی با من بیایی؟»
گرومیمی فکر میکند: «چقدر خوب است که با این دخترِ کوچولو بروم آن بالاها…
ما میتوانیم با همدیگر دورِ کلبهاش گلِ لادن بکاریم.»
گرومیمی، دخترک را کول میکند. سوارِ مترو میشوند و باهم به بالایِ تپه میروند؛ جایی که هیچوقت تاریک نیست، هیچوقت سیاه نیست. چون گرومیمی دیگر آزاد است و کسی نمیتواند او را در یک قفس زندانی کند.
.