داستان کودکانه قدیمی
فیل ماجراجو
دیگران را اذیت نکنیم
ـ ترجمه: فرهاد مهران (متولد 1324 خورشیدی)
ـ سازمان انتشارات بامداد
ـ چاپ: حدود 1354
سالها پیش، فیلِ بدجنس و حیلهگری در جنگلی زندگی میکرد. این فیلِ ماجراجو نامش «ترانکی» بود و هرروز صبح زود، وقتی از خواب برمیخاست، با خود فکر میکرد که امروز چه حقههای جدیدی به کار ببرد تا حیواناتِ جنگل را ناراحت کند.
ترانکی، بهمحض آنکه چشمهایش را از خواب میگشود، برمیخاست و به راه میافتاد تا همهی دوستانش را بیدار کند. البته او این کار را از روی دوستی و مهربانی انجام نمیداد، بلکه بیصدا و ناگهانی بهطرف موشها، پرندهها و سایر حیواناتِ کوچکِ جنگل میپرید و آنها را سخت میترساند. آنوقت، خندهی بلندی میکرد و میگفت:
«آه، چه لذت و سرگرمیِ جالبی!»
آنوقت برای آنکه بیشتر ایجادِ وحشت و نگرانی کند، صداهای عجیب و ناهنجاری از خرطومش بیرون میآورد. حیواناتِ جنگل همیشه از این موضوع ناراحت بودند و با پرخاش، اعتراض میکردند، ولی گوشِ ترانکی هرگز به این حرفها بدهکار نبود.
«کوکو»، طوطی خانمِ زیبا، بیشتر از حیواناتِ دیگر تندخو و بداخلاق بود و از این کارهای ترانکی خیلی عصبانی میشد. چون ترانکی هرروز با سروصدای گوشخراشِ خود، بچههای کوچک و عزیزِ او را از خواب بیدار میکرد و او کاری از دستش ساخته نبود.
کوکو، سراسیمه از آشیانهاش بیرون میپرید و روی شاخهای مینشست و با لحنی عصبانی، هر آنچه ناسزا از دهانش بیرون میآمد، به او میگفت:
«ای فیلِ زشت و کثیف و بیادب! تو چطور جرئت میکنی که صبح به این زودی بچههای مرا ناراحت کنی؟»
کوکو، دوستِ صمیمی و مهربانی داشت که همه او را «بیمبو» صدا میکردند. این میمونِ کوچولو و خوشادا که درواقع بهترین دوستِ کوکو بود، برای طرفداری از او، در فاصلهای دور میایستاد و به ترانکی پرخاش میکرد که رفتارش بینهایت زشت و ناپسند است.
البته ترانکی واقعاً قصد نداشت که به بچههای کوکو صدمهای بزند. این کار برایش یک نوع سرگرمی بود؛ بنابراین، برای آنکه دلِ کوکو را به دست آورد، حرفهای محبتآمیزی به او میزد.
آن روز هم مثل روزهای گذشته، وقتی ترانکی بچههای کوکو را از خواب بیدار کرد و کوکو بینهایت عصبانی شد، ترانکی خندهی بلندی کرد و گفت:
«اوه، کوکو! چقدر فریاد میزنی! مگر نمیدانی که من چقدر بچههای تو را دوست دارم؟ دلم میخواهد همیشه آنها را ببینم، درحالیکه سرهایشان را از لانه بیرون آوردهاند.»
و آنوقت، وقتی کوکو کمی آرام گرفت، ترانکی از او خداحافظی کرد و بهطرف رودخانه که لاکپشتِ آبی در آنجا بود، به راه افتاد.
از دور چشمش به لاکپشت افتاد که مثل هرروز مشغولِ شستوشوی خود بود. با خوشحالی فریاد زد:
«سلام لاکپشتِ آبی! امروز چه روز خوبی است!»
و او جواب داد:
«اوه، هم روز خوبی است و هم آب گوارایی است! نه خیلی گرم و نه خیلی سرد. واقعاً فرحبخش و نشاطآور است.»
ترانکی پیش رفت و نوک پایش را بهآرامی در آب فروبرد.
«اوه، واقعاً عالی است!»
بعد کمی در آب جلو رفت. وقتیکه به وسطِ رودخانه رسید، ایستاد و مقدار زیادی آب در خرطومش بالا کشید و ذخیره کرد و قیافهی آرامی به خود گرفت تا کسی به او بدگمان نشود.
ماهیهای کوچک و خوشرنگ که از هیکلِ تنومندِ او میترسیدند، سر خود را زیر آب فروبردند. یکی از آنها فریاد زد:
«ترانکی! خواهش میکنم بعدازاین دقت بیشتری بکن، چون تو اغلب روی دمِ من مینشینی—درست مثل حالا!»
ترانکی تکانی به خود داد و گفت:
«متأسفم! چون من نمیتوانم شما را ببینم. مگر نمیدانید که چشمهای من همهجا را نمیبیند؟ کمی جلوتر بیایید تا بهتر بتوانم شما را ببینم.»
ماهیها فهمیدند که او خیالِ بدی در سر دارد. باعجله از آنجا دور شدند و به زیر آب رفتند.
ترانکی به ساحل برگشت تا خود را تکان دهد و قطرات آب را از خودش دور کند. با خودش فکر میکرد که آهسته بهطرف لانهی موشها برود و آبِ خرطومش را روی آنها بریزد تا بترسند… که ناگهان صدایی به گوشش رسید:
«صبحبهخیر!»
ترانکی بهسرعت به عقب برگشت و چشمش به کروک افتاد. مؤدبانه سرش را پایین آورد و گفت:
«صبحبهخیر، کروک! دیشب خوب خوابیدی؟»
کروک جواب داد:
«بله متشکرم. ولی حالا کمی احساس گرسنگی میکنم.»
بعد در آب شنا کرد و بهطرف او آمد.
ترانکی احساس ترس میکرد و فکر کرد بهتر است چند قدمی از آنجا دور شود. کروک حیوانی بااشتها بود و ترانکی دلش نمیخواست صبحانهی لذیذی برای او باشد! بنابراین، بهسرعت چند قدم عقب رفت و با صدای بلند گفت:
«من هم تااندازهای احساس گرسنگی میکنم. خداحافظ، دوست عزیز! من به خانه میروم تا کمی غذا بخورم و استراحت کنم.»
و با سرعت از آنجا دور شد. وقتی به محل امنی رسید، ایستاد تا کمی رفع خستگی کند. ناگهان صدای مهیبی او را از جا پراند! با نگرانی به اطراف نگاه کرد و چشمش به پرندهی بزرگی افتاد. با خود گفت:
«عجب! این پرنده صدای مهیبی دارد. من فکر میکردم که تنها حیوانی هستم که میتوانم صداهای عجیب از خرطومم بیرون بیاورم!»
رو کرد به پرنده و با لحنی عصبانی پرسید:
«این صدای ناهنجار از تو بود؟»
پرنده نگاه مغرورانهای به او انداخت و گفت:
«آری! این صدا را از منقار خود بیرون آوردم.»
ترانکی زیر لب غرولندی کرد و گفت:
«چه صدای بلندی داری… بههرحال، من تنها حیوانی هستم که خرطوم دارم و این از همه مهمتر است!»
ترانکی دوباره نگاهی به پرنده انداخت. او زیاد مهربان به نظر نمیرسید. اخمهایش در هم فرورفت و از او فاصله گرفت. سپس به راه خود ادامه داد و پیش دوستانش، آن میمونهای شیطان و بامزه رفت.
وقتی چشم میمونها به ترانکی افتاد، خیلی خوشحال شدند؛ چون در آن جنگل حیوانی نبود که مثل ترانکی بتواند بهخوبی با آنها بازی کند.
ترانکی با خوشرویی پیش رفت و یکی از آنها را کول گرفت و روی سرش گذاشت. میمونها با صدای بلند میخندیدند و شادی میکردند. یکی از آنها فریاد زد:
«حالا نوبت من است!»
و آن دیگری از روی سر ترانکی پایین پرید.
آنها مدت زیادی باهم بازی کردند تا آنکه ترانکی کمی احساس خستگی کرد. رو کرد به میمونها و گفت:
«حالا همگی ساکت باشید تا من کمی دراز بکشم و چرت بزنم.»
آنوقت، زیر یک درخت بلند دراز کشید و چشمهایش را بست.
میمونها دلشان نمیخواست که ترانکی بخوابد و بازی نیمهکاره بماند؛ بنابراین، از درخت بالا رفتند و مقدار زیادی از میوههای درخت را چیدند و بهسوی او پرتاب کردند.
ناگهان نارگیل بزرگی به انتهای خرطوم ترانکی خورد و او از خواب پرید! با خشم و غضب فریاد زد:
«آهای میمونهای بیادب! من میدانم بعدازاین با شما چهکار کنم!»
همگی از ترس فرار کردند و در گوشهای پنهان شدند. ترانکی خمیازهای کشید و از اینکه خوابِ شیرینش نیمهکاره مانده بود، احساس کسالت کرد. ولی دیگر خواب از سرش پریده بود. برخاست و آنجا را ترک کرد تا میمونها بدون او بتوانند بازی خود را ادامه دهند.
وقتی ترانکی از آنجا دور شد، میمونها همگی جمع شدند. یکی از میمونها رو کرد به میمونِ دیگری که مقصر بود و گفت:
«کاش کمی مواظب رفتار خود بودی و خرطومِ او را زخمی نمیکردی. حالا تا مدتی دیگر نمیتوانیم با او بازی کنیم، چون بسیار از دستِ ما عصبانی است.»
ترانکی همچنان میرفت و زیر لب زمزمه میکرد که ناگهان صدای غرش بلند حیوانی را شنید.
«اوه! این صدا دیگر از کجاست؟»
ترانکی از ترس پا به فرار گذاشت. از دور چشمش به منظرهای افتاد و بر جای میخکوب شد. شیر، سلطان جنگل، با جلال و جبروت فراوان بر تختی نشسته بود و دو میمون در دو طرف او ایستاده بودند و با بادبزنهای بزرگ و رنگین، او را باد میزدند.
ترانکی پشت درختی خود را پنهان کرد، ولی کمی دیر شده بود؛ چون صدای شیر به گوشش رسید:
«ترانکی! تو آنجا چه میکنی؟ جلو بیا تا تو را ببینم.»
ترانکی از ترس به خود لرزید و با خود گفت:
«خدایا! حتماً سلطان میخواهد مرا تنبیه کند. چون ممکن است حیوانات دیگر از دست من پیش او شکایت کرده باشند.»
از پشت درخت بیرون آمد و با بیمیلی جلو رفت. تعظیم بلندی کرد و گفت:
«سلام بر تو، ای سرور من!»
خوشبختانه شیر آن روز خیلی سرحال بود، چون تازه از شکار برگشته بود و استراحت میکرد؛ بنابراین، با صدای آرام و مهربان گفت:
«ترانکی! به من بگو چه آرزویی داری و چه چیز میتواند تو را خیلی خوشحال کند؟»
ترانکی با هیجان فوقالعادهای به سلطان نگاه کرد و گفت:
«اجازه میفرمایید کمی فکر کنم؟»
شیر خندید و گفت:
«آری، فقط یکلحظه.»
ترانکی فرصت زیادی نداشت، ولی یکمرتبه به خاطرش آمد که او در آن جنگل خیلی تنهاست و فیل دیگری جز او در آنجا نیست که همبازیاش باشد. درحالیکه مؤدبانه تعظیمی در برابر سلطان میکرد، گفت:
«سرور من، تنها آرزوی من این است که فیلِ دیگری هم در این جنگل باشد که دوست و همبازی من شود. من فکر میکنم که شما بتوانید آرزوی مرا برآورید، چون شما قدرت زیادی دارید و هر کاری که بخواهید، میتوانید انجام بدهید. آه، بهراستیکه من چقدر غمگین هستم و در بین دوستان جنگلی خود، احساس تنهاییِ فوقالعادهای میکنم.»
شیر که از حرفهای افتخارآمیز ترانکی غرق غرور و شادی شده بود، با خوشرویی گفت:
«ترانکی، اینکه غصهای ندارد! من بهآسانی میتوانم این کار را انجام دهم. در دربارِ من فیلِ جوانی هست به نام اولاندو که خیلی هم زیبا و دوستداشتنی است. من فکر میکنم همبازیِ خوبی برای تو باشد.»
و آنوقت، بیمبو را صدا کرد و گفت:
«برو و به اولاندو بگو که من هماکنون میخواهم او را ببینم.»
بیمبو سری فرود آورد و با شتاب به دنبال اولاندو رفت. طولی نکشید که اولاندو را که در رودخانه مشغول شستوشوی خود بود، پیدا کرد و با او دربارهی ترانکی و اینکه هر چه زودتر باید به خدمت سلطان برود، صحبت کرد.
اولاندو چشمهایش از شادی برق میزد. کمی فکر کرد و سپس گردنبند زیبایی از گلهای رنگین و خوشبو فراهم کرد و به دور گردنش انداخت تا زیباتر جلوه کند. آنوقت، همراه بیمبو نزد شیر آمد.
شیر که از دیدن اولاندو با آن سرووضع مرتب و زیبا بسیار خوشش آمده بود، خندهای کرد و با مهربانی گفت:
«اولاندو، دلت میخواهد که تو را با فیلِ دیگری در این جنگل آشنا کنم تا هرروز بتوانی او را ببینی و از دوستی و همصحبتیاش لذت ببری؟»
اولاندو سرش را فرود آورد و گفت:
«لطفِ سلطان همواره شامل حالِ من بوده.»
شیر اشارهای به ترانکی کرد و گفت:
«این فیلِ جوان هم مثل تو در این جنگل تنهاست و دلش میخواهد که تو دوستِ او باشی. حالا به من بگو نظرت نسبت به او چیست؟»
اولاندو نگاه محبتآمیزی به ترانکی کرد و گفت:
«به نظر من ترانکی واقعاً دوستداشتنی است و من از دوستی با او بسیار خوشوقتم.»
شیر گفت:
«چه برخوردِ جالبی!»
و آنوقت رو کرد به ترانکی و گفت:
«آیا فکر میکنی که اولاندو همبازیِ خوبی برای تو باشد؟»
ترانکی نگاه مشتاقانهای به اولاندو کرد و گفت:
«اوه، بهراستیکه او بهترین و زیباترین دوستی است که همواره آرزویش را داشتم. من بینهایت از لطفِ شما متشکرم.»
آنوقت پرسید:
«آیا ممکن است اولاندو همهی روز با من باشد؟»
شیر جواب داد:
«البته، فقط یادت باشد که او را قبل از غروبِ آفتاب به اینجا برگردانی.»
ترانکی پیش رفت و دستِ اولاندو را گرفت و گفت:
«ممکن است با من بیایی؟»
اولاندو، درحالیکه گونههایش از شادی سرخ شده بود، تعظیمی در برابر سلطان کرد و همراه ترانکی به جنگل رفت.
دو فیلِ جوان با هیجان و خوشحالی در جنگل میدویدند و خرطومهای یکدیگر را میگرفتند و زیباییهای جنگل را به هم نشان میدادند. آنها مدت زیادی باهم تفریح کردند و هرکدام فکر میکردند که هرگز در تمام عمر خود تا آن حد خوشحال نبودهاند.
هوا کمکم تاریک میشد. هر دو به محلی که شیر در آنجا بود، بازگشتند. ترانکی احساس علاقهی فوقالعادهای نسبت به اولاندو میکرد و دلش نمیخواست لحظهای از او دور باشد.
وقتی نزد سلطان رسیدند، ترانکی جسارتی به خود داد و گفت:
«سرور من، ممکن است التفاتی در حقِ من بکنید و اجازه بدهید که اولاندو برای همیشه پیشِ من باشد؟ چون دوریِ او مرا بیشازحد غمگین میکند.»
شیر لبخندی زد و گفت:
«بسیار خوب، موافقم.»
دو فیلِ جوان با خوشحالی به یکدیگر نگاه کردند. هر دو در برابر سلطان تعظیم کردند و به جنگل رفتند تا سالهای زیادی با صفا و محبت در کنار هم زندگی کنند.