داستان کودکانه قدیمی: دختر شبدر / شاهزاده‌ی مهربان 1

داستان کودکانه قدیمی: دختر شبدر / شاهزاده‌ی مهربان

داستان کودکانه قدیمی دختر شبدر

داستان کودکانه قدیمی

دختر شبدر

شاهزاده‌ی مهربان

ـ ترجمه: رضا استاد
ـ زیر نظر: فریدون بدره ای
ـ کتاب‌های طلایی
ـ چاپ: 1348

به نام خدا

یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود، زنِ خوب مهربانی بود که در یک خانه‌ی کوچک و قشنگ، کنارِ مزرعه‌ی سبز و خرمی از شبدر زندگی می‌کرد.

شبدرهای این مزرعه آن‌قدر خوش‌بو، سبز و تازه بودند که انسان دلش می‌خواست آن‌ها را بچیند. زنِ خوب و مهربان هم یک روز رفت و مقداری از آن‌ها را چید.

از بخت بد، این مزرعه متعلق به یک جادوگر پیرِ بدجنس بود. جادوگر، وقتی دید مقداری از شبدرهایش را دزدیده‌اند، تصمیم گرفت که از دور و نزدیک مواظب باشد تا ببیند چه کسی شبدرهایش را می‌چیند.

روز دیگر، همین‌که زنِ خوب و مهربان رفت تا چند تا از شبدرها را بچیند، جادوگر—که شعله‌های چشمانش از خشم می‌درخشید— سر رسید.

جادوگر با صدایی که تن آدمی را می‌لرزاند فریاد کشید: «ای زن! چطور جرئت می‌کنی

جادوگر با صدایی که تن آدمی را می‌لرزاند فریاد کشید:

«ای زن! چطور جرئت می‌کنی شبدرهای مرا بدزدی؟»

زنِ بیچاره خیلی ترسید و زاری‌کنان گفت:

«خانمِ مهربان، مرا ببخشید! پول شبدرهای شما را هرقدر باشد می‌دهم.»

جادوگر پوزخندی زد و گفت:

«من پول نمی‌خواهم. تو باید در عوض شبدرهایی که دزدیده‌ای، کودکی را که به دنیا می‌آوری، به من بدهی! وگرنه تو را می‌کشم!»

زنِ بیچاره قبول کرد.

جادوگر با صدایی که تن آدمی را می‌لرزاند فریاد کشید: «ای زن! چطور جرئت می‌کنی

یک سال گذشت. زن، یک دختر کوچولوی قشنگ زائید که موهایش مثل نورِ خورشید طلایی بود و چشم‌هایش مثل آسمانِ آبی. روی بازوی راست این دختر، یک خال مادرزاد بود که درست به شکل یک شبدر بود.

زنِ خوب و مهربان که حرف‌های جادوگر را کاملاً فراموش کرده بود، با دیدن این خال، دوباره همه‌چیز به یادش آمد و خیلی غصه‌دار شد.

شوهرش وقتی خال را دید، گفت:

«خوب است اسم دخترمان را شبدر بگذاریم. این اسم حتماً او را خوشبخت می‌کند.»

سال‌ها گذشت و شبدر بزرگ و بزرگ‌تر شد. حالا او دیگر یک دختر جوان، زیبا و مهربان بود و با پدر و مادرش به خوشی زندگی می‌کرد که ناگهان یک روز سروکله‌ی جادوگر پیر پیدا شد.

او با خشم به زنِ خوب و مهربان گفت:

«مثل‌اینکه تو آدم فراموش‌کاری هستی، اما من هیچ‌وقت چیزی را فراموش نمی‌کنم! یادت هست چه قولی به من دادی؟ حالا من آمده‌ام تا دخترت را با خود ببرم.»

این حرف را زد و دستِ شبدر را گرفت و برد. مادر بیچاره هرچه گریه و زاری کرد، فایده‌ای نداشت.

جادوگر بدجنس، شبدر را به جنگلِ جادو برد و توی یک برجِ خیلی خیلی بلند زندانی کرد. این برج نَه در داشت و نه پله. فقط در آن بالایِ بالا، یک پنجره‌ی کوچک داشت که شبدرِ بیچاره کنار آن می‌ایستاد، آه می‌کشید و برای آزادی‌اش زاری می‌کرد.

جادوگر هرروز به نزد شبدر می‌رفت. پیرزنِ بدجنس، وقتی به پایینِ برج می‌رسید، شبدر را صدا می‌زد. شبدر سرش را از پنجره بیرون می‌آورد و موهای طلاییِ بافته و بسیار بلندش را به پایین می‌آویخت. آن‌وقت، جادوگر پیر موهای او را می‌گرفت و به چابکیِ یک پسرِ جوان، خودش را بالا می‌کشید.

جادوگر پیر موهای او را می‌گرفت و به چابکیِ یک پسرِ جوان، خودش را بالا می‌کشید.

چند ماه گذشت. یک روز، پسر پادشاه که تک‌وتنها به شکار آمده بود، گذرش از نزدیکی برج افتاد. از دور، چشمش به صورت زیبای شبدر افتاد و از زیبایی او خیره ماند. جلوتر رفت و با او سرِ گفتگو را باز کرد.

شبدر همه‌ی بدبختی‌هایش را برای پسر پادشاه تعریف کرد. پسر پادشاه او را دلداری داد و گفت:

«غصه نخور! من به تو کمک می‌کنم که از اینجا فرار کنی.»

از بخت بد، یک پیرمردِ خبرچین حرف‌های آن دو را شنید و وقتی جادوگر پیر برای دیدن شبدر به برج آمد، همه را به او گفت.

پسر پادشاه که تک‌وتنها به شکار آمده بود، گذرش از نزدیکی برج افتاد

جادوگر گفت:

«دوست من، از تو متشکرم که این خبر را به من دادی؛ اما شبدر نمی‌تواند از اینجا فرار کند؛ برای اینکه اول باید سه تا گردوی طلایی را که من توی برج پنهان کرده‌ام پیدا کند.»

شبدر که در کنار پنجره ایستاده بود، حرف‌های آن‌ها را شنید. همین‌که جادوگر رفت، در برج به جست‌وجو پرداخت. جُست و جُست و جُست… تا گردوها را پیدا کرد.

همین‌که جادوگر رفت، در برج به جست‌وجو پرداخت. جُست و جُست و جُست… تا گردوها را پیدا کرد.

همان شب، پسر پادشاه با یک نردبان ابریشمی برای نجات او آمد و شبدر توانست از برج فرار کند.

اما همین‌که بر ترک اسب پسر پادشاه نشست، سروکله‌ی جادوگر پیر پیدا شد. رنگ جادوگر از خشم و ناراحتی مثل گچ سفید شده بود.

پسر پادشاه تا چشمش به جادوگر افتاد، به اسبش هِی زد. اسب تاخت برداشت و جادوگر هم سر به دنبال آن‌ها گذاشت.

جادوگر خیلی تند می‌دوید و چیزی نمانده بود که به آن‌ها برسد که شبدر ناگهان به یاد گردوهای طلایی افتاد. یکی از آن‌ها را برداشت و به‌طرف جادوگر پرتاب کرد.

پسر پادشاه تا چشمش به جادوگر افتاد، به اسبش هِی زد. اسب تاخت برداشت

گردو همین‌که به زمین افتاد، تبدیل به یک سگِ بزرگ شد و به جادوگر حمله کرد.

اما جادوگرِ بدجنس که از شیطان هم حیله‌گرتر بود، یک تکه گوشت از جیبش بیرون آورد و جلوی سگ انداخت. سگ به خوردن گوشت سرگرم شد و جادوگر دوباره شبدر و پسر پادشاه را دنبال کرد.

بازهم چیزی نمانده بود به آن‌ها برسد که شبدر گردوی دوم را به‌طرف او پرتاب کرد. این بار، گردو یک شیر شد… یک شیر بزرگ! و دهان باز کرد تا جادوگر را بخورد.

اما جادوگر وِردی خواند و زود خود را به شکل یک موش درآورد و از دستِ شیر فرار کرد.

شبدر، گردوی سوم را انداخت. این بار، گردو یک گربه شد و پرید و جادوگر را که هنوز به شکلِ موش بود، خورد.

گردو یک گربه شد و پرید و جادوگر را که هنوز به شکلِ موش بود، خورد.

پس از ساعتی، شبدر و پسر پادشاه به قصر رسیدند. پادشاه از دیدن شبدر خیلی خوشحال شد و به او خوش‌آمد گفت.

چند روز بعد، پسرِ دِلیرِ پادشاه و شبدرِ زیبا باهم عروسی کردند. مردمِ شهر، هفت شب و هفت روز جشن گرفتند.

چند روز بعد، پسر دلیر پادشاه و شبدرِ زیبا باهم ازدواج کردند. مردمِ شهر هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و شادی کردند و شبدر در میانِ خوشحالی و پای‌کوبی مردم، زندگیِ خوب و خوشی را با شوهرش آغاز کرد.

متن پایان قصه ها و داستان

 



دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

***