تبلیغات لیماژ بهمن 1402
داستان کودکانه شاکوتی دارکوب بازیگوش (18)

داستان کودکانه: شاکوتی، دارکوب بازیگوش || از درختان نگه‌داری کنیم!

کتاب داستان کودکانه

شاکوتی

دارکوب بازیگوش

نوشته: جواد ترجمانو
تصویرگر: آندره کلینیکُف
ترجمه: منیره حسینی رازلیقی

به نام خدا

یک صبحِ گرم و آفتابی، خورشید روی جنگل بزرگ می‌تابید. گل‌های زرد و صورتی و آبی شکُفته می‌شدند. پروانه‌ها در هوای لطیف و پاک پرواز می‌کردند. یک زنبور بازیگوش هم کنار آن‌ها بال‌وپر می‌زد.

سنجابی از این شاخه به آن شاخه می‌پرید و فندق و گردو جمع می‌کرد. روباهی پشت بوته‌ها منتظر خرگوش بود. در میان بوته‌های تمشک هم یک خرس شکمو خودش را با توت‌های خوشمزه سیر می‌کرد.

داستان کودکانه: شاکوتی، دارکوب بازیگوش || از درختان نگه‌داری کنیم! 1

تاک تاکی، کنار دریاچه، روی درخت کاج بلند، نشسته بود. تاک تاکی یک دارکوب با منقار تیز و محکم بود. او لانه‌اش را توی سوراخی روی کاج پیر ساخته بود.

کار تاک تاکی مواظبت از درختان جنگل بود. او با نوک تیز و محکمش روی پوست درخت‌ها می‌کوبید. این‌طوری کرم‌ها را بیرون می‌کشید و حشرات را می‌گرفت تا به درختان آسیب نرسانند. نوه‌ی تاک تاکی، شاکوتی هم با او زندگی می‌کرد. تاک تاکی هرروز صبح، قبل از اینکه خورشید همه‌جا را روشن کند و خفاش‌ها بخوابند، مشغول کار می‌شد. روی درخت‌ها می‌نشست و با منقارش به آن‌ها نوک می‌زد: «تق‌تق» تا مطمئن بشود که هیچ حشره‌ای زیر پوست آن‌ها نیست و همگی سالم هستند.

داستان کودکانه: شاکوتی، دارکوب بازیگوش || از درختان نگه‌داری کنیم! 2

تاک تاکیِ پیر، تنهایی تا غروب کار می‌کرد؛ در عوض، شاکوتی تمام روز را بازی می‌کرد. از این شاخه به آن شاخه می‌پرید، پروانه‌ها را دنبال می‌کرد، مارمولک‌ها را می‌ترساند و وقتی‌که گرمش می‌شد، توی دریاچه شیرجه می‌زد و شنا می‌کرد. وقتی خسته می‌شد به لانه‌اش روی کاج پیر می‌رفت. شام او هم کرم‌ها و حشراتی بودند که همیشه تاک تاکی چند تا از آن‌ها را توی منقارش داشت.

داستان کودکانه: شاکوتی، دارکوب بازیگوش || از درختان نگه‌داری کنیم! 3

یک روز تاک تاکی همین‌طور که غمگین و ناراحت به‌طرف لانه می‌رفت، به شاکوتی گفت: «اتفاق بدی افتاده. حشره‌ها و کرم‌های زیادی به درخت‌ها حمله کرده‌اند. من به‌تنهایی نمی‌توانم همه‌ی آن‌ها را از بین ببرم. تو هم بیا و به من کمک کن؛ وگرنه آن‌ها همه‌ی درخت‌ها را نابود می‌کنند.»

شاکوتی با تعجب گفت: «چه‌حرفها! پدربزرگ، این حشرات کوچولو چطور می‌توانند جنگل به این بزرگی را از بین ببرند؟!»

پدربزرگ فرصت نداشت تا برای او توضیح بدهد. برای همین، دوتایی برای نجات درخت‌های لیمو رفتند.

آن‌ها از یک درخت لیموی پیر شروع کردند. شاکوتی، دمش را آرام روی تنه‌ی درخت گذاشت و شروع کرد به نوک زدن: «تق، تق، تق.» این‌طوری تعدادی از حشراتی را که زیر پوست درخت بودند، بیرون کشید. تاک تاکی به او گفت: «آفرین، تو پسر زرنگی هستی.» اما شاکوتی خیلی زود خسته شد و شروع کرد به نق زدن: «من خسته شدم. بیشتر از این نمی‌توانم کار کنم. نوکم درد گرفته. گردنم خشک شده، بگذار بروم شنا کنم.» تاک تاکی سرش را تکان داد و گفت: «خوب، برو شنا کن؛ اما زود برگرد؛ چون باید تا غروب همه‌ی این حشره‌ها را از بین ببریم.»

شاکوتی با خوشحالی از روی درخت، بلند شد. اصلاً خستگی یادش رفت و شروع کرد به بازی کردن. وقتی حسابی خسته و گرسنه شد، کمی دانه خورد. بعد، توی دریاچه شنا کرد. بعدازآن هم به لانه برگشت و زود خوابش برد. تاک تاکی پیر او را بیدار کرد و گفت: «عزیزم، پسرم، پس چرا نیامدی؟ من تمام روز، تنهایی کار کردم. ولی نتوانستم همه‌ی حشرات را از بین ببرم. بیا تا هوا تاریک نشده باهم برویم و بقیه‌ی آن‌ها را جمع کنیم.»

داستان کودکانه: شاکوتی، دارکوب بازیگوش || از درختان نگه‌داری کنیم! 4

شاکوتی گفت: «برگردیم که دوباره به درخت‌ها نوک بزنیم؟! نه، من حالا می‌روم و از خفاش می‌پرسم که چطور با بال‌هایش حشرات را می‌گیرد. این‌طوری خودم تا صبح همه‌ی آن‌ها را از بین می‌برم.»

داستان کودکانه: شاکوتی، دارکوب بازیگوش || از درختان نگه‌داری کنیم! 5

شاکوتی این را گفت و به‌طرف خرابه‌ها، جایی که خفاش زندگی می‌کرد، رفت. پشت بوته‌ای نشست و منتظر ماند. کم‌کم هوا تاریک شد. کرم‌های شب‌تاب یکی‌یکی پیدا شدند. جغد برای شکار بیرون آمد و خفاش، بدون سروصدا در جنگل به پرواز درآمد. شاکوتی دید که خفاش بدون اینکه حتی یک‌بار به درختی برخورد کند حشرات را شکار می‌کند. برای همین سراغ او رفت و پرسید: «به من هم یاد می‌دهی که مثل تو، تند و سریع در تاریکی، حشره‌ها را بگیرم؟»

داستان کودکانه: شاکوتی، دارکوب بازیگوش || از درختان نگه‌داری کنیم! 6

خفاش گفت: «سعی می‌کنم. ولی منقار بلند تو برای این کار مناسب نیست. تو می‌توانی خیلی خوب حشره‌ها را از روی درخت‌ها بگیری، علاوه بر این، گوش‌های تو مثل گوش‌های من نیست.»

شاکوتی پرسید: «این گوش‌های بزرگ تو به چه درد می‌خورد؟»

خفاش جواب داد: «چطور نمی‌دانی! من توی تاریکی، موقع پرواز، سوت بلندی می‌کشم. صدای من به چیزهایی که سر راهم هستند برخورد می‌کند. در حقیقت من می‌توانم قبل از اینکه درخت یا حشره‌ای را ببینم، آن را با گوشم حس کنم. اگر حشره باشد، شکارش می‌کنم و اگر درخت باشد، راهم را عوض می‌کنم.»

شاکوتی گفت: «خوب، من هم همین کار را می‌کنم.»

داستان کودکانه: شاکوتی، دارکوب بازیگوش || از درختان نگه‌داری کنیم! 7

او در سکوت و تاریکیِ شب پرواز کرد و منتظر بود تا صدایی بشنود؛ ولی این‌طور نشد. در عوض، محکم به درختی خورد و روی زمین افتاد.

وقتی هوا روشن شد، شاکوتی خسته و گرسنه به‌طرف لانه پرواز کرد.

شاکوتی سر راهش قورباغه‌ای را دید که زیر خار و خاشاک، کنار جوی آب نشسته بود و تکان نمی‌خورد. مورچه‌ای آهسته از نزدیکی او می‌گذشت. قورباغه زبان درازش را بیرون آورد و مورچه را خورد. بعد همان‌طور بی‌حرکت نشست. چیزی نگذشت که ملخی آمد. قورباغه او را هم مثل مورچه خورد و منتظر شکار بعدی شد.

شاکوتی با خودش گفت: «من هم همین کار را می‌کنم.»

داستان کودکانه: شاکوتی، دارکوب بازیگوش || از درختان نگه‌داری کنیم! 8

در همین وقت، حلزونی را روی یک قارچ سمی دید. زبانش را بیرون آورد تا او را بگیرد؛ ولی نتوانست این کار را به‌سرعت انجام بدهد. حلزون زود توی لانه‌اش پنهان شد. شاکوتی هر چه تلاش کرد، نتوانست او را بیرون بکشد.

شاکوتی از قورباغه پرسید: «تو چطور می‌توانی این‌قدر تندوتیز مورچه‌ها و ملخ‌ها را شکار کنی؟»

قورباغه جواب داد: «چون زبان من و تو باهم فرق دارند. زبان من دراز و چسبناک است؛ برای همین، مورچه‌ها و ملخ‌ها فوری به آن می‌چسبند و فرصت فرار کردن پیدا نمی‌کنند.»

شاکوتی خسته‌تر و گرسنه‌تر پرواز کرد. رفت و رفت و رفت. سر راهش، کنار مرداب، یک مرغابی را دید. مرغابی منقار بلندش را توی مرداب فروبرد. به صدایی که می‌آمد، گوش داد. بعد، یک کرم چاق‌وچله را شکار کرد.

شاکوتی با خودش فکر کرد: «من هم منقار بلندی دارم. پس می‌توانم مثل او این کار را انجام بدهم.» بعد رفت و کنار مرغابی نشست و منقارش را توی لجن‌ها فروبرد؛ اما تنها چیزی که گیرش آمد یک منقار کثیف بود. به مرغابی گفت: «ببین، به من هم بگو چطوری کرم‌ها و حشرات را پیدا می‌کنی. منقار من هم بلند است؛ ولی نتوانستم چیزی بگیرم.»

مرغابی گفت: «من می‌توانم از توی منقارم بشنوم که کرم‌ها و حشرات در زیرِ زمین به کدام طرف می‌روند، اما تو نمی‌توانی؛ می‌توانی؟»

داستان کودکانه: شاکوتی، دارکوب بازیگوش || از درختان نگه‌داری کنیم! 9

شاکوتی جواب داد: «بله، همین‌طور است. من نمی‌توانم از زیرِ زمین حشره بگیرم؛ چون منقارم مثل منقار مرغابی‌ها نیست تا صدای کرم‌ها را بشنوم. من نمی‌توانم حشرات را مثل خفاش با بال‌هایم بگیرم. نمی‌توانم مثل قورباغه زبانم را تند و سریع بیرون بیاورم. برای همین بهتر است برگردم و مثل پدربزرگ، حشره‌ها را از زیر پوست درخت‌ها شکار کنم، چون دیگر طاقت گرسنگی ندارم.»

داستان کودکانه: شاکوتی، دارکوب بازیگوش || از درختان نگه‌داری کنیم! 10

آن‌وقت رفت و رفت تا به درخت کاج پیر در کنار دریاچه رسید؛ اما اتفاق عجیبی افتاده بود. روی زمین پر از برگ‌های زرد و شاخه‌های خشکیده بود. نه صدای آواز پرنده‌ای می‌آمد، نه گُلی روی بوته‌ای مانده بود. حتی خرگوش‌های کوچولو هم جایی برای پنهان شدن نداشتند.

همه‌جا ساکت بود. فقط صدای خش‌خش برگ‌های زرد و خشک می‌آمد.

داستان کودکانه: شاکوتی، دارکوب بازیگوش || از درختان نگه‌داری کنیم! 11

شاکوتی فریاد زد: «پدربزرگ! پدربزرگ!» اما جوابی نشنید. جوجه‌تیغی کوچکی از زیر برگ‌ها بیرون آمد و گفت: «هی! چرا فریاد می‌زنی؟»

شاکوتی پرسید: «پدربزرگم کجاست؟ حیوان‌ها کجا رفتند؟»

داستان کودکانه: شاکوتی، دارکوب بازیگوش || از درختان نگه‌داری کنیم! 12

جوجه‌تیغی جواب داد: «حشره‌ها و کرم‌ها به جنگل حمله کردند. آن‌ها برگ‌ها را خوردند. دیگر نه چیزی برای خوردن ماند، نه جایی برای پنهان شدن. برای همین، همه ازاینجا رفتند. پدربزرگ تو هم رفت تا پرنده‌ها را برای جنگیدن با کرم‌ها و حشرات خبر کند. او می‌خواست تو را هم پیدا کند. شاکوتی، تو چرا به آن‌ها کمک نکردی؟!»

داستان کودکانه: شاکوتی، دارکوب بازیگوش || از درختان نگه‌داری کنیم! 13

شاکوتی جوابی نداد و آرام به‌سوی لانه‌شان رفت. نزدیک درخت کاج، پدربزرگ را دید که فرمانده‌ی گنجشک‌ها، چکاوک‌ها، بلبل‌ها و همه‌ی پرنده‌های حشره‌خوار شده بود

داستان کودکانه: شاکوتی، دارکوب بازیگوش || از درختان نگه‌داری کنیم! 14

چیزی نگذشت که دارکوب‌ها، کارشان را شروع کردند. آن‌ها روی درخت‌ها نوک می‌کوبیدند و حشره‌ها و کرم‌ها را نابود می‌کردند. وقتی کارشان به آخر رسید، جنگل دوباره سرسبز شد. گنجشک‌ها جیک‌جیک کنان پرواز کردند تا اگر کرمی در جایی پنهان شده، شکار کنند. چکاوک‌ها روی شاخه‌ها وارونه می‌شدند و حشره‌ها را از سوراخ درخت‌ها بیرون می‌کشیدند. بلبل‌ها و پرنده‌های حشره‌خوار دیگر هم، کرم‌ها را از روی شاخ و برگ‌ها جمع می‌کردند.

تاک تاکی، شاکوتی را دید. فریاد زد: «شاکوتی، بیا به ما کمک کن تا جنگل را نجات دهیم.»

داستان کودکانه: شاکوتی، دارکوب بازیگوش || از درختان نگه‌داری کنیم! 15

شاکوتی پرید و روی شاخه‌ای پشت سر پدربزرگ نشست، دمش را به درخت تکیه داد و با منقارش شروع کرد به کوبیدن. او به‌آسانی حشره‌ها را از زیر پوست درخت‌ها بیرون می‌کشید و می‌خورد؛ دانه به دانه؛ تند و تند.

آن‌ها تمام روز کار کردند. هنگام غروب، دیگر اثری از حشره‌های خطرناک و کرم‌های شکمو نبود.

صبح، دوباره جنگل زندگی تازه‌ای را شروع کرد. باد شاخ و برگ درخت‌ها را می‌رقصاند. پروانه‌ها روی گل‌ها پرواز می‌کردند و در هوای خوب و تازه، این‌طرف و آن‌طرف می‌پریدند.

داستان کودکانه: شاکوتی، دارکوب بازیگوش || از درختان نگه‌داری کنیم! 16

خرسِ مادر، بچه‌هایش را کنار دریاچه می‌شست. جوجه‌تیغی چند قارچِ درشت را روی خارهایش گذاشته بود و برای بچه‌هایش می‌برد.

تاک تاکی به شاکوتی گفت: «خوب، تو دیگر بزرگ شدی. یاد گرفتی که چطور برای خودت غذا پیدا کنی و مواظب درخت‌ها باشی. از حالا من و تو باید باهم توی جنگل بگردیم و دشمنان را از بین ببریم.»

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=32544

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *