تبلیغات لیماژ بهمن 1402
کتاب داستان کودکانه سیندرلا، دختر یتیم

داستان کودکانه: سیندرلا، دختر یتیم || دختر زیرشیروانی

کتاب داستان کودکانه

سیندرلا، دختر یتیم

ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان

به نام خدا

در زمان‌های قدیم، دختر زیبایی بود که با پدر و مادرش زندگی می‌کرد. آن‌ها دخترشان را خیلی دوست داشتند، اما یک روز، مادرِ دخترک بیمار شد و از دنیا رفت. از آن روز به بعد، دخترک بیچاره همیشه در حال گریه بود و آن‌قدر بی‌تابی کرد تا پدرش تصمیم گرفت که دوباره ازدواج کند. او امیدوار بود که همسر جدیدش بتواند جای مادرِ دخترک را بگیرد و دخترش، غم بی‌مادری را فراموش کند.

یک روز، مادرِ دخترک بیمار شد و از دنیا رفت

پدر دخترک ازدواج کرد و همسر جدید او به همراه دو دخترش به خانه آن‌ها آمدند، اما بعد از مدتی، پدر به سفر رفت و با رفتن او، بدرفتاری‌های نامادری و دو دخترش شروع شد.

آن‌ها لباس‌های قشنگ دخترک را از او گرفتند و به‌جای آن‌ها، لباس‌های کهنه و پاره‌ای به او دادند. دخترک بیچاره مجبور بود که از صبح تا شب همه کارهای سخت خانه را به‌تنهایی انجام دهد و غذایش همیشه یک‌تکه نان و کمی نخود بود. نامادری و دو دخترش نخودها را روی خاکستر اجاق می‌ریختند و با تمسخر به او می‌گفتند: «برو نخودها را جمع کن و بخور!» آن‌ها حتی اسم دخترک را هم عوض کرده بودند و به او می‌گفتند: سیندرلا یعنی «دختر خاکستر».

دخترک بیچاره مجبور بود که از صبح تا شب همه کارهای سخت خانه را به‌تنهایی انجام دهد

روزی برای سیندرلا خبر آوردند که پدرش در سفر از دنیا رفته است. آن روز بدترین روز زندگی سیندرلا بود. با رسیدن این خبر، نامادری، او را از اتاقش بیرون کرد و به اتاق کوچک و مرطوب زیرشیروانی فرستاد.

، نامادری، او را از اتاقش بیرون کرد و به اتاق کوچک و مرطوب زیرشیروانی فرستاد.

چند روز بعد، پادشاه از خانواده آن‌ها و از همه دختران شهر دعوت کرد تا در جشنی که به خاطر پسرش برپا می‌شد شرکت کند. خواهران ناتنی سیندرلا خیلی خوشحال و هیجان‌زده شدند. آن‌ها تا چند روز این‌سو و آن‌سو می‌رفتند تا بهترین و زیباترین لباس را برای روز جشن تهیه کنند؛ اما نامه‌ای را -که در آن از سیندرلا هم دعوت شده بود تا در این جشن شرکت کند- در آتش انداختند و به او گفتند: «سیندرلا، تو نمی‌توانی با این لباس‌های کهنه به جشن بیایی.»

آن‌ها تا چند روز این‌سو و آن‌سو می‌رفتند تا بهترین و زیباترین لباس را برای روز جشن تهیه کنند

روز جشن رسید، خواهران ناتنی با بهترین لباس‌هایشان به قصر رفتند و سیندرلا را در خانه تنها گذاشتند. سیندرلا از تهِ دل آرزو داشت که در آن جشن شرکت کند؛ اما می‌دانست که با آن لباس‌های کهنه و پاره نمی‌تواند به قصر برود. پس، از شدت اندوه و نهایی گریه‌اش گرفت. موش و گربه که تنها دوستان واقعی سیندرلا بودند، پیش او آمدند و سعی کردند که او را کمی خوشحال کنند؛ اما تلاش آن‌ها فایده‌ای نداشت.

سیندرلا همچنان گریه می‌کرد؛ اما ناگهان صدای کسی را شنید که می‌گفت: «سیندرلا، گریه نکن!»

ناگهان صدای کسی را شنید که می‌گفت: «سیندرلا، گریه نکن!»

سیندرلا نگاهی به اطراف انداخت و ناگهان یک پری را در برابر خود دید. پری گفت: «سیندرلا، تو هم می‌توانی به جشن بروی.»

پری، سیندرلا را به مزرعة کدوتنبل برد. او چوب سحرآمیزش را به‌طرف بزرگ‌ترین کدوتنبل حرکت داد و با این حرکت، کدو به یک کالسکه طلایی و باشکوه تبدیل شد. پری چهار موش کوچک را هم به چهار اسب زیبا و دو مارمولک را به دو خدمتکار آراسته تبدیل کرد. بعد از همه این کارها، او به‌طرف سیندرلا برگشت و گفت: «حالا نوبت توست، سیندرلا!»

پری چهار موش کوچک را هم به چهار اسب زیبا و دو مارمولک را به دو خدمتکار آراسته تبدیل کرد

پری، چوب سحرآمیزش را به‌طرف دخترک حرکت داد و ناگهان سیندرلا دید که لباس بسیار زیبا و باشکوهی را پوشیده است. او مثل یک شاهزاده خانم زیبا شده بود و از شدت خوشحالی نمی‌توانست سرِ جای خودش بایستد. پری یک جفت کفش بلورین هم به او داد که قشنگ‌ترین کفش دنیا بود و با پوشیدن آن‌ها، سیندرلا احساس می‌کرد که روی ابرها می‌رقصد.

 ناگهان سیندرلا دید که لباس بسیار زیبا و باشکوهی را پوشیده است

پری به سیندرلا گفت: «فقط یادت باشد که قبل از ساعت ۱۲ نیمه‌شب، جشن را ترک کنی، وگرنه تمام چیزهایی را که الآن داری از دست می‌دهی!»

سیندرلا هم گفت: «قول می‌دهم که به‌موقع برگردم.» و سوار کالسکه شد. کالسکه طلایی به‌طرف قصر به راه افتاد؛ اما سیندرلا هنوز خوشبختی خود را باور نمی‌کرد.

با ورود سیندرلا به تالار قصر، همه تعجب کردند. مهمان‌ها که از دیدن آن‌همه زیبایی حیرت‌زده شده بودند، از یکدیگر می‌پرسیدند: «این دختر اهل کدام سرزمین است؟» پچ‌پچ و حدس و گمان‌ها زیاد و زیادتر شد تا آنکه شاهزاده به استقبال سیندرلا آمد و او را به میان مهمانان دیگر برد.

از آن لحظه به بعد، شاهزاده حتی یک دقیقه هم سیندرلا را تنها نگذاشت. درحالی‌که آن‌ها با یکدیگر صحبت می‌کردند، دو خواهر ناتنی سیندرلا آه می‌کشیدند و می‌گفتند: «شاهزاده فقط با این دختر صحبت می‌کند.» آن‌ها هرگز نمی‌توانستند حتی تصور کنند که این دختر، همان خواهر ناتنی خودشان باشد.

شاهزاده و سیندرلا چنان سرگرم گفتگو بودند که گذشت زمان را حس نمی‌کردند؛ اما ناگهان سیندرلا صدای زنگ ساعت ۱۲ را شنید. او باعجله گفت: «من باید بروم. خداحافظ!» و دوان‌دوان از تالار خارج شد.

شاهزاده هم به دنبال او دوید؛ اما فقط توانست لنگه‌کفش بلورینی را پیدا کند

شاهزاده هم به دنبال او دوید؛ اما فقط توانست لنگه‌کفش بلورینی را پیدا کند که به خاطر هیجان و شتاب سیندرلا از پایش درآمده و روی پله‌ها جا مانده بود.

وقتی زنگِ ساعت ۱۲ به صدا درآمد، همة چیزهایی که جادو شده بودند به شکل اولشان درآمدند. دیگر از کالسکه و اسب و خدمتکار خبری نبود. سیندرلا هم دوباره خود را با لباس‌های کهنه و پاره‌اش دید؛ اما او خوشحال و راضی بود و با خود می‌گفت: «چه مهمانی خوبی بود! چقدر خوش گذشت!»

سیندرلا هم دوباره خود را با لباس‌های کهنه و پاره‌اش دید؛ اما او خوشحال و راضی بود

و در همین موقع در قصر، شاهزاده، لنگه‌کفش کوچک و بلورین را در دست داشت و با خود می‌گفت: «من صاحب این لنگه‌کفش را پیدا می‌کنم.»

صبح روز بعد، شاهزاده فرمان داد دختری را پیدا کنند که کفش، اندازه پایش باشد. مأموران نیز کفش را به پای تمام دختران شهر امتحان کردند، اما بی‌فایده بود. در پایان روز، آن‌ها به خانة سیندرلا رسیدند. ابتدا دو خواهر ناتنی سعی کردند که پایشان را به‌زور داخل کفش کنند؛ اما آن‌ها موفق نشدند. وقتی مأموران از سیندرلا خواستند که او هم کفش را امتحان کند، خواهران ناتنی خندیدند و گفتند: «امکان ندارد که کفش اندازة پای او باشد؛ او فقط یک پیشخدمت است!»

در برابر چشمان حیرت‌زده دو خواهر، پای سیندرلا به‌راحتی در کفش جای گرفت

اما در برابر چشمان حیرت‌زده دو خواهر، پای سیندرلا به‌راحتی در کفش جای گرفت. مأموران گفتند: «شما همان کسی هستید که ما دنبالش می‌گردیم.» و قبل از آنکه حرف آن‌ها به آخر برسد، پری ظاهر شد.

او چوب سحرآمیزش را دوباره حرکت داد و ناگهان لباس‌های کهنه و پاره سیندرلا به لباس عروسی سفید و زیبایی تبدیل شد. پری به او گفت: «عزیزم، این لباس هرگز ناپدید نمی‌شود.»

سیندرلا را به قصر بردند و شاهزاده به گرمی از او استقبال کرد.

سیندرلا را به قصر بردند و شاهزاده به گرمی از او استقبال کرد. جشن عروسی آن‌ها خیلی زود بر پا شد و تمام مردم شهر در این جشن شرکت کردند. شاهزاده و سیندرلا هم ازآن‌پس، زندگی خوب و خوشی را باهم گذراندند.

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=25352

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *