تبلیغات لیماژ بهمن 1402
داستان کودکانه: روزِ بزرگِ راستی، اسب پیر 1

داستان کودکانه: روزِ بزرگِ راستی، اسب پیر

داستان کودکانه

روزِ بزرگِ راستی، اسب پیر

داستان کودکانه: روزِ بزرگِ راستی، اسب پیر 2

به نام خدا

خیلی سال پیش، کشاورز فقیری بود به اسم فِرِد. او یک اسب داشت و اسم اسبش را گذاشته بود راستی. سال‌ها پیش، راستی واقعاً یک اسب قوی و زیبا بود. آن روزها، او با اشتیاق، دستگاه شخم‌زنی را دنبال خودش می‌کشید و فِرِد را برای فروختن محصولاتش به شهر می‌برد.

داستان کودکانه: روزِ بزرگِ راستی، اسب پیر 3

اما حالا آن‌قدر پیر شده بود که دیگر قدرت نداشت در مزرعه کار کند. باوجوداین، فِرِد به خودش اجازه نمی‌داد او را رها کند و به حال خودش بگذارد؛ زیرا راستی خیلی دوست داشتی بود. فِرِد با خودش می‌گفت: «این کار مثل رها کردن یکی از اعضای خانواده‌ام است.»

راستی، روز خود را با گشت‌وگذار در اطراف مزرعه می‌گذراند. او اگرچه از این شرایط تا حدودی راضی بود، اما از این‌که نمی‌توانست کمک‌حال کشاورز فقیر در کارهایش باشد، خیلی غمگین بود.

روزی، فِرِد باید برای فروختن سبزیجاتش به شهر می‌رفت. پس اسب جدیدش، بیوتی را به گاری بست و راه افتاد. بیوتی یال زیبایش را تکان داد و نگاهی به راستی انداخت، انگار می‌خواست به او بگوید: «ببین کی از همه بهتر است!»

داستان کودکانه: روزِ بزرگِ راستی، اسب پیر 4

وقتی فِرِد در شهر بود، چشمش به اطلاعیه‌ای افتاد که روی درختی نصب شده بود:

رژه‌ی اسب‌ها
امروز، ساعت دو بعدازظهر
اسبِ برنده
کالسکه‌ی پادشاه را به مهمانی بزرگ امشب می‌برد.

داستان کودکانه: روزِ بزرگِ راستی، اسب پیر 5

فِرِد پس از خواندن اطلاعیه گفت: «عزیزم، نباید فرصت را از دست بدهیم!» و با گفتن این جمله، سوار گاری شد و گفت: «برو بیوتی!» بیوتی تمام راه را تا مزرعه چهارنعل رفت. پس‌ازاین که به مزرعه برگشتند، فِرِد مشغول تمیز کردن و قَشو کردن بیوتی شد. فِرِد موهای بیوتی را شُست و تَنش را آن‌قدر با بُرس تمیز کرد که کاملاً برق زد. سپس موهای بالش را بافت و با یک روبان قرمز زیبا، بست.

داستان کودکانه: روزِ بزرگِ راستی، اسب پیر 6

راستی که آن‌ها را از مزرعه نگاه می‌کرد، با حسرت به خودش گفت: «چه قدر قشنگ شده! حتماً برنده خواهد شد.» راستی از این‌که به خاطر سن زیادش نمی‌توانست در رژه شرکت کند، کمی ناراحت بود. به همین خاطر، مقداری علف شیرین پیدا کرد تا با خوردن آن‌ها خودش را سرگرم کند.

چند لحظه بعد، راستی دید فرد به‌طرف او می‌آید و به او می‌گوید: «عجله کن پیرمرد! تو هم باید با ما بیایی. حتماً تماشای رژه را دوست داری!» راستی خیلی ذوق‌زده شد؛ آخر از آخرین باری که به شهر رفته بود، زمان زیادی گذشته بود. فِرِد بدن راستی را نیز با برس تمیز و براق کرد. او به راستی گفت: «تو هم می‌خواهی از همیشه زیباتر باشی؛ مگر نه پیرمرد؟»

هر سه‌ی آن‌ها به‌طرف شهر به راه افتادند. فرد پشت بیوتی نشسته بود و راستی در کنار آن‌ها حرکت می‌کرد. وقتی به میدان رژه رسیدند، اسب‌های زیادی به همراه صاحبانشان در آنجا جمع شده بودند. اسب‌ها، هیکل‌ها و قیافه‌های مختلفی داشتند. بعضی بزرگ و عضلانی بودند و بعضی لاغر و کوچک.

مدتی گذشت. بالاخره زمان رژه فرارسید. پادشاه، همراه اعضای خانواده‌ی سلطنتی وارد میدان رژه شد. بعد، سه نوع مسابقه را اعلام کرد: «ابتدا اسب‌ها باید در مسابقه‌ی سرعت شرکت می‌کردند؛ یعنی چهارنعل از یک‌طرف زمین به‌طرف دیگر زمین رژه می‌رفتند. بعد از این مرحله، نوبت به مسابقه‌ی قدرت می‌رسید. در این دور، هر اسبی باید یک ارابه‌ی سنگین را با خود می‌کشید. آخرین مرحله نیز مسابقه‌ی یورتمه بود. هریک از اسب‌ها باید سوارکار را دور میدان رژه می‌گرداندند.»

مسابقه شروع شد. همه‌ی اسب‌ها پشت خط شروع قرار گرفتند. در این هنگام فِرِد به راستی گفت: «راستی، تو هم در مسابقه شرکت کن!» او راستی و بیوتی را به‌طرف خط شروع برد. سایر اسب‌ها با دیدن راستی، متعجبانه به او خیره شدند. یکی از اسب‌ها باحالتی تحقیرآمیز پرسید: «اسب پیر! تو چه طوری می‌خواهی توی این مسابقه شرکت کنی؟» اسب دیگری به‌طعنه گفت: «تو حتی نمی‌توانی از خط شروع رد شوی!» راستی ساکت بود و چیزی نمی‌گفت.

داستان کودکانه: روزِ بزرگِ راستی، اسب پیر 7

بالاخره مسابقه شروع شد. اسب‌ها شروع به دویدن کردند. قلب راستی به‌شدت می‌تپید. اگرچه پاهایش هم به‌سرعت می‌دویدند؛ اما هر چه تلاش می‌کرد، نمی‌توانست پا به‌ پای بقیه‌ی اسب‌ها پیش برود. سرانجام او آخرین اسبی بود که به خط پایان رسید.

سایر اسب‌ها درحالی‌که پشتشان را به راستی می‌کردند، به او می‌گفتند: «از این بیش‌تر چه انتظاری داشتی؟»

باوجوداین، راستی غمگین و ناامید نشد. او با خودش می‌گفت: «این تازه مرحله‌ی اول بود. سرعت که همه‌ی مسابقه نیست!»

زمان مسابقه‌ی قدرت فرارسید. هریک از اسب‌ها باید ارابه‌ای را می‌کشیدند. وقتی نوبت راستی رسید، او خیلی تلاش کرد؛ اما ارابه را خیلی آهسته می‌کشید؛ زیرا تمام ماهیچه‌های ازکارافتاده‌ی بدنش درد می‌کردند.

اسب‌های دیگر به او گفتند: «هیچ امیدی نداشته باش!» اما راستی به خودش می‌گفت: «قدرت که همه‌ی مسابقه نیست؟!»

حالا اسب‌ها باید در مسابقه‌ی رژه شرکت می‌کردند. در این لحظه پادشاه گفت: «خودم سوار یکایک اسب‌ها می‌شوم.» پشت اولین اسب نشست؛ اما اسب رَم کرد و پادشاه را به زمین کوبید. اسب بعدی هم آن‌قدر پاهایش را در هوا بلند کرد که پادشاه به هوا پرتاب شد و محکم به زمین خورد. اسب بعدی آن‌قدر از سواری دادن به پادشاه دلواپس بود که دندان‌هایش به هم می‌خوردند. به همین خاطر، پادشاه مجبور شد دست‌هایش را روی گوش‌های خود بگذارد. سپس نوبت به بیوتی رسید. او ابتدا خیلی خوب حرکت کرد، اما ناگهان تعادلش به هم خورد. بالاخره، پادشاه سوار راستی شد. همه‌ی اسب‌ها به‌طعنه می‌گفتند: «حالا ببینیم این اسب پیر چه افتضاحی به بار خواهد آورد!»

داستان کودکانه: روزِ بزرگِ راستی، اسب پیر 8

راستی پادشاه را با آرامش و وقار دور زمین چرخاند. او حتی مواظب بود قدم‌هایش را زیاد بلند برندارد؛ مبادا که پادشاه ناراحت شود. پس از پایان سواری، پادشاه درحالی‌که از راستی پیاده می‌شد، به او گفت: «از سواری خوبی که دادی، تشکر می‌کنم.»

همه‌ی اسب‌ها و صاحبانشان ساکت ایستاده بودند و منتظر مشخص شدن برنده‌ی نهایی بودند. در این لحظه پادشاه اعلام کرد: «من تصمیم گرفته‌ام راستی را به‌عنوان برنده‌ی نهایی اعلام کنم؛ زیرا نه‌تنها سواری او بسیار لذت‌بخش بود، بلکه او شکست‌هایش را در مراحل قبلی با تواضع پذیرفت. همه‌ی شما می‌دانید که سرعت و قدرت، به‌تنهایی کافی نیست.»

راستی و فرد خیلی خوش‌حال شده بودند. حتی بیوتی هم به او تبریک گفت. اما زیر لب، با خودش می‌گفت: «اگر تعادلم را از دست نمی‌دادم، الآن برنده‌ی مسابقه من بودم.»

داستان کودکانه: روزِ بزرگِ راستی، اسب پیر 9

بالاخره راستی کالسکه‌ی پادشاه را تا محل ضیافت شام با خود برد. او این کار را آن‌قدر خوب انجام داد که احتمال داده می‌شد پادشاه سال‌های بعد نیز از او درخواست کند تا او را به محل مهمانی ببرد. ازاین‌رو پادشاه از فِرِد درخواست کرد تا به دختر او اجازه دهد گاه‌گاهی سوار راستی شود. او حتی یک کیسه پر از سکه‌ی طلا به فِرِد داد تا با استفاده از آن، از راستی مراقبت کند.

وقتی غروب شد، هر سه‌ی آن‌ها خوش‌حال و خندان به مزرعه برگشتند.

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=27911

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *