تبلیغات لیماژ بهمن 1402
داستان کودکانه: راپونزل، دختر گیسو کمند 1

داستان کودکانه: راپونزل، دختر گیسو کمند

داستان کودکانه

راپونزل
دختر گیسو کمند

قصه شب برای کودکان

جداکننده متن Q38

به نام خدا

در روزگار قدیم، زن ‌و شوهری زندگی می‌کردند که خیلی دوست داشتند بچه داشته باشند. بالاخره آرزوی آن‌ها برآورده شد و روزی زن فهمید که به‌زودی صاحب فرزندی خواهد شد. پشت خانه‌ی آن‌ها باغی بود که پر از گل‌ها و گیاهان زیبا بود، ولی آن‌ها جرئت نمی‌کردند که وارد آن شوند؛ زیرا صاحب باغ، یک زن جادوگر خبیث بود که همه از او می‌ترسیدند.

داستان کودکانه: راپونزل، دختر گیسو کمند 2

یک روز که زن در کنار پنجره نشسته بود و مشغول تماشای باغ بود، نگاهش به باغچه‌ای از گیاهان راپونزل افتاد. آن‌ها بهترین راپونزل‌هایی بودند که او تابه‌حال دیده بود؛ آن‌قدر تازه و سرحال بودند که دلش می‌خواست آن‌ها را بخورد. او هرروز کنار پنجره می‌نشست و تا آخر روز به آن‌ها زُل می‌زد. به همین خاطر، هرروز که می‌گذشت، او ضعیف‌تر و رنگ‌پریده‌تر می‌شد.

بالاخره یک روز شوهرش از او پرسید: «عزیزم، چرا این‌جوری شده‌ای؟!» او در جوابش گفت: «من اگر از آن راپونزل‌ها نخورم، حتماً می‌میرم.»

شوهرش تصمیم گرفت که مخفیانه به باغ جادوگر برود و مقداری از آن گیاه را بچیند. پس یک‌شب، از دیوار بلندِ باغ بالا رفت و باعجله یک دسته راپونزل چید و فرار کرد.

زن که ذوق‌زده شده بود، سالادی از راپونزل درست کرد. آن سالاد آن‌قدر خوش‌مزه شده بود که او بازهم از شوهرش خواست که از آن راپونزل‌ها بچیند.

داستان کودکانه: راپونزل، دختر گیسو کمند 3

شب بعد، شوهرش دوباره دزدکی وارد باغ شد، اما این بار جادوگر بدجنس منتظر او نشسته بود و وقتی او را دید فریاد زد: «چه طور جرئت کردی وارد باغ من بشوی و راپونزل‌های من را بچینی؟ تو از این کارت پشیمان خواهی شد.»

مرد با التماس گفت: «لطفاً به من رحم کن. من دزد نیستم. فقط به خاطر کمک به زنم که به‌زودی بچه‌دار می‌شود، این کار را کردم؛ زیرا او ویار دارد و دلش می‌خواهد راپونزل بخورد.»

جادوگر با صدایی مهربان گفت: «اصلاً اشکالی ندارد. هر چه قدر که می‌خواهی بچین؛ اما در عوض، باید وقتی فرزندت به دنیا می‌آید، او را به من بدهی. اصلاً نگران نباش. من مثل مادر از او مواظبت خواهم کرد. حالا چه تصمیمی خواهی گرفت؟» مرد آن‌قدر ترسیده بود که فوری با درخواست جادوگر موافقت کرد. به همین خاطر وقتی نوزاد به دنیا آمد، جادوگر ظاهر شد و او را با خودش برد و اسم او را راپونزل گذاشت.

داستان کودکانه: راپونزل، دختر گیسو کمند 4

سال‌ها گذشت و راپونزل بزرگ شد. او حالا دختری زیبا، با موهای بلند و طلایی شده بود. وقتی او دوازده‌ساله شد، جادوگر او را در برج بلندی در وسط جنگل حبس کرد. این برج نه دری داشت و نه پله‌ای. فقط پنجره‌ای در قسمت بالای آن بود که تنها جادوگر می‌توانست از آن وارد برج شود.

داستان کودکانه: راپونزل، دختر گیسو کمند 5

هرروز، وقتی جادوگر برای سَر زدن به او می‌آمد، زیر پنجره‌ی برج می‌ایستاد و فریاد می‌زد: «راپونزل، راپونزل، موهایت را آویزان کن؛ وگرنه می‌دانی که بدون پله هم می‌توانم بیایم بالا.»

دخترک لب پنجره می‌ایستاد، گیسوی بلندش را جمع می‌کرد و از پنجره‌ی برج می‌ریخت پایین. جادوگر به کمک گیسوی بلند او از برج بالا می‌رفت و وارد آن می‌شد. به‌این‌ترتیب، راپونزل چندین سال تک‌وتنها زندگی کرد. روزی شاهزاده‌ی جوانی در جنگل اسب‌سواری می‌کرد که صدای زیبایی را شنید. صدا، صدای راپونزل بود که با خودش آواز می‌خواند. شاهزاده آن‌قدر از آن آواز خوشش آمد که به جست‌وجوی آن رفت.

اما وقتی به برج رسید، راهی برای بالا رفتن از آن پیدا نکرد. پس با ناامیدی به کاخش برگشت. شاهزاده به‌قدری مجذوب صدای زیبای راپونزل شده بود که هرروز نزدیک برج می‌رفت تا صدای آوازش را بشنود.

داستان کودکانه: راپونزل، دختر گیسو کمند 6

روزی وقتی پشت درختی ایستاده بود جادوگر را دید که می‌گفت: «راپونزل، راپونزل موهایت را آویزان کن؛ وگرنه می‌دانی که بدون پله هم می‌توانم بالا بیایم.» شاهزاده ناگهان با انبوهی از موهای طلایی روبه‌رو شد و دید که جادوگر به کمک آن از برج بالا رفت. با خودش گفت: «آیا این‌طور می‌توان به درون برج رفت؟ پس حتماً من هم از این نردبان طلایی بالا خواهم رفت.»

روز بعد، نزدیکی‌های غروب، شاهزاده کنار برج رفت و صدا زد: «راپونزل، راپونزل موهایت را آویزان کن؛ وگرنه می‌دانی که بدون پله هم می‌توانم بالا بیایم.»

بلافاصله موهای طلایی پایین آمد و شاهزاده از آن بالا رفت. وقتی راپونزل شاهزاده رادید، کمی ترسید؛ اما شاهزاده به‌قدری مهربان بود که راپونزل احساس کرد که می‌تواند به او اعتماد کند. شاهزاده گفت: «از وقتی آوازت را شنیدم، تا حالا که تو را می‌بینم، خواب به چشمم نرفته. حالا هم نمی‌توانم بخوابم؛ مگر این‌که با من ازدواج کنی.»

داستان کودکانه: راپونزل، دختر گیسو کمند 7

راپونزل نیز به‌شدت عاشق او شد و مشتاقانه دعوتش را پذیرفت. بعد گفت: «امیدوارم که بتوانم با تو ازاینجا فرار کنم. تو باید هر دفعه کمی ابریشم با خودت بیاوری تا با آن نردبانی بسازم و ازاینجا فرار کنم.»

جادوگر هرروز به دیدن راپونزل می‌آمد و شاهزاده هم هر شب به دیدنش می‌رفت. جادوگر از این روابط خبر نداشت؛ اما یک روز راپونزل از دهنش پرید که: «چرا وقتی تو را بالا می‌کشم، از شاهزاده سنگین‌تری؟»

جادوگر فریاد زد: «ای دخترک بدجنس، تو من را فریب دادی!»

داستان کودکانه: راپونزل، دختر گیسو کمند 8

ناگهان جادوگر یک قیچی از لای لباسش بیرون کشید و موهای زیبای راپونزل را برید و او را از برج بیرون انداخت تا به‌تنهایی در جنگل وحشی زندگی کند.

آن شب، شاهزاده دوباره به برج رفت و مثل همیشه گفت: «راپونزل، راپونزل موهایت را آویزان کن؛ وگرنه می‌دانی که بدون پله هم می‌توانم بالا بیایم.»

اما این بار، جادوگر منتظر او نشسته بود. او موهای راپونزل را پایین انداخت تا شاهزاده از آن بالا برود. وقتی شاهزاده به پنجره رسید، به‌جای آن‌که چهره‌ی زیبای راپونزل را ببیند، با چشم‌غره‌ی جادوگر مواجه شد. جادوگر فریاد زد: «آهان، گیرت آوردم! تو فکر کردی که می‌توانی دخترم را بدزدی؟! پس بدان که دیگر نمی‌توانی او را ببینی، چون او ازاینجا رفته.»

شاهزاده، غمگین و ناامید از پنجره‌ی برج پایین پرید. او در بین راه روی شاخه‌ای کُلُفت افتاد و تیغ‌های شاخه در چشم‌هایش فرورفت و کور شد. بعد از این اتفاق، او سال‌های زیاد در جنگل پرسه زد و به خاطر از دست دادن راپونزل غصه می‌خورد. بالاخره او نیز به همان قسمتی از جنگل که راپونزل همراه دو بچه‌اش با فقر و بدبختی زندگی می‌کرد، رسید.

پس از سال‌ها، شاهزاده دوباره صدای زیبایی را از میان درختان شنید. او به‌طرف صدا رفت. ناگهان راپونزل، مردی را در میان درختان دید و فوری متوجه شد که او همان شاهزاده است. به‌طرف او دوید و درحالی‌که گریه می‌کرد او را در آغوش گرفت.

داستان کودکانه: راپونزل، دختر گیسو کمند 9

درحالی‌که از شادی و غصه گریه می‌کرد، دو قطره از اشک‌هایش داخل چشم‌های شاهزاده چکید و باعث شد او دوباره بینایی‌اش را به دست بیاورد.

سرانجام شاهزاده، راپونزل و بچه‌هایش را به کاخش برد و برای همیشه به‌خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=32267

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *