تبلیغات لیماژ بهمن 1402
کتاب-قصه-کودکانه-درۀ-مه‌آلود

داستان کودکانه: درۀ مه‌آلود || در جستجوی حقیقت

کتاب داستان کودک

درۀ مه‌آلود

در جستجوی حقیقت

نویسنده: آرکادیو لوباتو
مترجم: پیمان خسروی سامانی

به نام خدا

در کوهستان‌های بلند، درۀ مه‌آلودی بود.

ساکنان این دره از دیدن خورشید طلایی‌رنگ بی‌بهره بودند. چون مه، سراسر دره را می‌پوشاند و مانع از پرتوافکنی خورشید می‌شد.

داستان کودکانه: درۀ مه‌آلود || در جستجوی حقیقت 1

ساکنان دره، ستاره‌های درخشان را نیز نمی‌توانستند ببینند؛ زیرا مِه، شب را نیز بسیار تیره می‌ساخت.

آنان می‌پنداشتند تمام جهان را مه فراگرفته است.

پیرامون دره را جنگل‌های انبوه و سنگ‌های بلندِ شیب‌دار احاطه کرده بود و هیچ‌کس جرئت نمی‌کرد از دره بیرون برود.

پدران و مادران به فرزندانشان می‌گفتند: «درة ما بسیار زیباست و شهر ما بسیار قدیمی است؛ زیرا هیچ‌کس به خاطر نمی‌آورد که چه وقت ساخته شده است.»

گاهی کودکان از پیران می‌پرسیدند: «آیا بیرون از درۀ ما چیزی هست؟»

آنان در پاسخ می‌گفتند: «نه، بیرون از درۀ ما هیچ چیزی نیست.»

داستان کودکانه: درۀ مه‌آلود || در جستجوی حقیقت 2

بیرون از شهر، پسربچۀ کوچکی با پدربزرگ پیرش زندگی می‌کرد.

روزی پدربزرگ به او گفت: «به یاد دارم هنگامی‌که کوچک بودم، شاید کوچک‌تر از تو، روزی در میان صخره‌ها راهی یافتم و از جنگل گذشتم و به بالای مه رسیدم.»

داستان کودکانه: درۀ مه‌آلود || در جستجوی حقیقت 3

پسربچه پرسید: «چه دیدید پدربزرگ؟»

– «دنیای دیگری، درخشان و آکنده از رنگ. گوی زرینی هنگام روز آسمان را می‌پیمود و نورهای الماس گون، آسمان را انباشته بود.»

ساکنان دره به گفتۀ او می‌خندیدند و می‌گفتند: «طلا و الماس در آسمان؟ پیرمرد به‌راستی دیوانه است!»

پدربزرگ آهی کشید و گفت: «شاید آنان درست می‌گویند، پسرم. شاید من پیر شده‌ام و این چیزها را خواب دیده‌ام.»

داستان کودکانه: درۀ مه‌آلود || در جستجوی حقیقت 4

پسربچه گفت: «من باور می‌کنم، باور می‌کنم که شما در آسمان، نورهای طلایی و الماس گون دیده‌اید.»

با خود اندیشید: «به ساکنان دره نشان خواهم داد که پدربزرگ، دیوانه نیست؛ من راه میان صخره‌ها را پیدا خواهم نمود و از تپه بالا خواهم رفت تا دنیای نور را ببینم.»

و تا پدربزرگ خوابید به درونِ شبِ مه‌آلود خزید.

داستان کودکانه: درۀ مه‌آلود || در جستجوی حقیقت 5

جنگل به‌قدری تاریک بود که آرزو کرد ای‌کاش نرفته بودم.

ولی همچنان با شتاب به راه خود ادامه داد…

در دوردست، جغدی جیغ کشید و گرگ‌ها زوزه سر دادند. ولی او همچنان با شتاب به راه خود ادامه داد…

درست هنگامی‌که خستگی بر او چیره شد و اندیشید که دیگر نمی‌تواند بیش از این بالا برود، جنگل و مه به آخر رسید.

داستان کودکانه: درۀ مه‌آلود || در جستجوی حقیقت 6

فریاد کشید: «سرانجام به قله رسیدم.»

در آسمانِ صبحگاهی هنوز چند ستاره سوسو می‌زدند و او نخست بار بود که در زندگی‌اش طلوع خورشید را می‌دید.

به خود گفت: «پدربزرگ راست می‌گفت.»

داستان کودکانه: درۀ مه‌آلود || در جستجوی حقیقت 7

با خوشحالی به‌سوی دره دوید و به درون مه پا گذاشت و فریاد کشید: «همه گوش کنید! بالای مه، رنگ‌های زیبایی هست! دنیای زیبایی هست!»

داستان کودکانه: درۀ مه‌آلود || در جستجوی حقیقت 8

پیران به او گفتند: «تو اشتباه می‌کنی، بیرون از درۀ ما چیزی نیست.»

او گفت: «من تا قلۀ کوه بالا رفتم و در آسمان، نورهای طلایی و الماس گون دیدم.»

آنان پوزخند زدند و گفتند: «پسرک، دیوانه است، درست مانند پدربزرگش».

داستان کودکانه: درۀ مه‌آلود || در جستجوی حقیقت 9

پسربچه گفت: «به شما نشان خواهم داد. اگر از برج‌های بلندمان بالا بروید خواهید دید که آن‌سوی مه چیست.»

پیران گفتند: «اجازه نداریم بالای برج‌ها برویم.»

– «چرا اجازه نداریم؟»

– «چون این کار قدغن شده است.»

پسربچه به‌سوی پله‌های برج دوید. آنان فریاد زدند: «جلویش را بگیرید!»

داستان کودکانه: درۀ مه‌آلود || در جستجوی حقیقت 10

پسربچه دوید و از پلکانِ پر پیچ‌وخم برج بالا رفت. نگهبان نعره کشید: «برگرد!»

پسربچه فریاد زد: «اگر می‌توانی بیا مرا بگیر.»

داستان کودکانه: درۀ مه‌آلود || در جستجوی حقیقت 11

داستان کودکانه: درۀ مه‌آلود || در جستجوی حقیقت 12

آنان دویدند تا او را بگیرند و ناگزیر تندتر و تندتر، بالاتر و بالاتر رفتند تا بالای برج رسیدند.

پسربچه، وقتی دیگران به او رسیدند، گفت: «آسمان را ببینید!»

پیران، نفس‌نفس‌زنان گفتند: «خدای من! پسرک راست می‌گوید.»

داستان کودکانه: درۀ مه‌آلود || در جستجوی حقیقت 13

او گفت: «پدربزرگ راست می‌گفت.»

خورشید و ستارگان همواره آن‌سوی مه می‌درخشیده‌اند.

به‌سوی خانه دوید و به پدربزرگش گفت: «شما درست می‌گفتید، پدربزرگ، راست می‌گفتید. آن‌سوی مه، دنیای زیبایی هست که می‌توان از برج بالا رفت و آن را دید.»

پدربزرگ بسیار شاد شد.

داستان کودکانه: درۀ مه‌آلود || در جستجوی حقیقت 14

از آن هنگام تاکنون، ساکنان دره به سرزمین‌های دیگر می‌روند و از روزهای آفتابی و شب‌های پرستاره حکایت‌ها بازمی‌آورند و مسافران به درۀ مه‌آلود می‌آیند و می‌گویند: «اینجا با آسمان لطیف مه‌آلودش چه زیباست.»

داستان کودکانه: درۀ مه‌آلود || در جستجوی حقیقت 15

و هنگامی‌که از کنار خانۀ کوچکی می‌گذرند که بیرون شهر است همه می‌گویند: «این خانه‌ای است که پسربچه و پدربزرگ خردمندش در آن زندگی می‌کنند.»

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=29373

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *