تبلیغات لیماژ بهمن 1402
داستان-کودکانه-خورشیدگرفتگی-(2)-

داستان کودکانه: خورشیدگرفتگی || علم و دانش چقدر خوبه!

داستان کودکانه

خورشیدگرفتگی

نویسنده: اورسولا مور
نقاشی: رِی کِرِس‌وِل
مترجم: سید حسن ناصری

به نام خدا

در یک روز آفتابی در ماه‌های پاییز، دو آهو به اسم سُم طلا و شاخ دراز در چمن‌زارهای اطراف جنگل مشغول چرا بودند. ناگهان سُم طلا چهار دست‌وپا به هوا پرید و با ترس فریاد زد: «شاخ دراز! نگاه کن، خورشید نیست! خورشید توی سوراخ افتاده است.» لحظه‌ای بعد ناگهان تاریکی شدیدی بر جنگل حکم‌فرما شد.

جایی که قبلاً خورشید در آسمان بود، حالا فقط یک سوراخ دیده می‌شد، فقط چند تا از پرتوهای خورشید هنوز قابل‌دیدن بودند.

داستان کودکانه: خورشیدگرفتگی || علم و دانش چقدر خوبه! 1

شاخ دراز تا جایی که قدرت داشت، فریاد زد: «چه بدبختی بزرگی، خورشید توی یک سوراخ افتاده است.»

در این موقع سروکله‌ی تمام حیوان‌های دیگر هم پیدا شد.

خرگوش‌ها فریاد می‌زدند: «خورشید از پیش ما رفته است. حالا باید چه‌کار بکنیم؟ از سرما یخ می‌زنیم.» گراز خرناسی کشید و گفت: «از گرسنگی می‌میریم. بدون خورشید چیزی رشد نمی‌کند.» همگی با شک و تردید ایستاده بودند و با نگرانی به سوراخ آسمان نگاه می‌کردند. پرنده‌ها از خواندن دست برداشتند و زنبورها دیگر وزوز نمی‌کردند. سکوت غم‌انگیزی بر همه‌جا حکم‌فرما بود.

داستان کودکانه: خورشیدگرفتگی || علم و دانش چقدر خوبه! 2

همگی از ترس خشکشان زده بود. ناگهان از زیر یکی از بوته‌ها صدای خش‌خشی به گوش رسید.

شاخ دراز به‌آرامی گفت: «این صدای غذا خوردن گورکن است، چه طور می‌تواند این‌طور بی‌خیال باشد؟» گورکن از زیر بوته‌ها بیرون آمد و بااشتها به چند تا از بوته‌های جنگلی گاز زد و گفت: «چرا این‌همه سروصدا می‌کنید، مگر چه خبر شده است؟» شاخ دراز با ناراحتی گفت: «تو اصلاً متوجه نیستی، خورشید توی یک سوراخ افتاده است.» گورکن همان‌طور که علف می‌خورد گفت: «حرف‌های الکی نزن!» و بعد به‌طرف حیوان‌ها آمد و گفت: «آن سوراخ نیست؛ بلکه ماه است.» حیوان‌ها گورکن را مسخره کردند و گفتند: «ماه! آیا تابه‌حال دیده‌اید که ماه توی روز روشن باشد؟»

داستان کودکانه: خورشیدگرفتگی || علم و دانش چقدر خوبه! 3

گورکن به حیوان‌های جنگل گفت: «من قبلاً از جغد دانای جنگل این مسئله را پرسیده‌ام، او گفت: وقتی‌که ماه جلوی خورشید قرار می‌گیرد، نور خورشید به زمین نمی‌رسد و همه‌جا تاریک می‌شود که به آن خورشیدگرفتگی می‌گویند. به‌زودی دوباره همه‌جا روشن خواهد شد.»

داستان کودکانه: خورشیدگرفتگی || علم و دانش چقدر خوبه! 4

تاریکی کم‌کم از بین رفت و هوا روشن‌تر شد. حیوان‌ها دیگر فریاد نمی‌زدند و به آسمان خیره شده بودند. سوراخ سیاه تبدیل به یک تکۀ کوچک شده بود و از پشت آن، خورشید در حال بیرون آمدن بود. سم طلا با خوشحالی گفت: «خورشید دوباره برگشت!»

داستان کودکانه: خورشیدگرفتگی || علم و دانش چقدر خوبه! 5

شاخ دراز گفت: «گورکن پیر حق داشت. ماه برای مدت کوتاهی خورشید را پوشانده بود.» حیوان‌ها همگی از این‌که گورکن را مسخره کرده بودند، پشیمان بودند. آن روز حیوان‌ها یاد گرفتند که نباید کسی را مسخره کنند و اگر از چیزی آگاهی ندارند، آن را از کسانی که می‌دانند بپرسند.

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=32193

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *