تبلیغات لیماژ بهمن 1402
جلد کتاب قصه اهوی زیبای من- ایپابفا

داستان کودکانه «آهوی زیبای من» – از حیات وحش مراقبت کنیم.

جلد کتاب آهوی زیبای من-آرشیو قصه و داستان کودکانه ایپابفا

آهوی زیبای من

نویسنده: امین فقیری
نقاشی: پری سیما طاهباز- رؤیا مشعوف
نوبت چاپ: اول: 1368
نگارش، بازخوانی، بهینه‌سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا

آهوها در دشت می چریدند-آرشیو قصه و داستان کودکانه ایپابفا

پست جداکننده نوشته-به نام خدا-بسم الله الرحمن الرحیم -آغاز داستان در سایت ایپابفا

آهوی زیبای من

وقتی پدر به خانه آمد ما هرکدام به کاری مشغول بودیم، اصلاً متوجه نشدیم که چه چیز در دست‌های پدر است. پارچه‌ای نازک به دورش پیچیده بود. من سلام کردم. پدر با لبخند جوابم را داد.

گفتم: پدر چی خریدی؟

آمدم دست بزنم به‌تندی خودش را عقب کشید و گفت: «نه نه دست نزن» با این جمله که از دهان پدر بیرون آمد توجه ما جلب شد. پدر بسته را زمین گذاشت. با تعجب دیدیم که بسته می‌لرزد. درست روی زمین قرار نمی‌گیرد. دورش را گرفته بودیم.

برادرم گفت: «بابا بزغاله خریده، به به جانم» بعد خنده‌ای کرد و به من گفت: «بابا به من قول داده بود که بزغاله کوچکی برایم بخرد. من هم به پدر قول داده‌ام خودم بزرگش کنم. مگر نه بابا؟»

پدر هنوز لبخند زیبایی بر لبش بود. من اما غمگین و افسرده شدم. چیزی در درونم شکست. پدر که متوجه حال من بود دستی روی موهایم کشید، گرمای مطبوعی زیر پوستم دوید. آخر من پدر را خیلی دوست داشتم.

گفتم: «پدر عیبی نداره، بزغاله باشد برای حمید»

پدر این بار بلند خندید. بسته جلو ما کم‌کم لول می‌خورد. می‌خواست حرکت کند اما کیسه‌ای که پدر روی سرش کشیده بود مانع حرکتش می‌شد.

پدر گفت: «زودتر تکلیف من و این حیوان زبان‌بسته را روشن کنید. آخر ممکن است هوا به حیوان نرسد و تلف شود»

من و حمید با نگاه پرسان خود می‌گفتیم: «چه تکلیفی؟»

من گفتم: «پدر بزغاله خریدی مبارک حمید باشد»

پدر روبه حمید کرد و گفت: «حمید اگر بزغاله نبود مال مهشید باشد؟»

حمید با اطمینان خاطر گفت: «باشد»

حمید فکر می‌کرد پدر دارد او را اذیت می‌کند. آخر این موجود کوچک که روی چهاردست‌وپا ایستاده است چه چیزی می‌تواند غیر از بزغاله باشد؟

پدر گفت: «قول مردانه؟»

حمید بازهم مطمئن گفت: «مردانه، مردانه»

آن‌وقت پدر کیسه نازک پارچه‌ای را از روی سر حیوان برداشت. باورم نمی‌شد. خواستم بدوم پدر را در آغوش بگیرم. حمید دلخور با چشمان گشاد شده از تعجبش آهوی ناز کوچک را نگاه می‌کرد. دل در دلم نبود. انگار بزرگ‌ترین شادی‌های دنیا نصیبم شده بود. آهوی کوچک و بی‌پناه با چشمان زیبایش مرا می‌نگریست. مثل‌اینکه آهو مرا انتخاب نموده بود، نه حمید را.

بچه ها با بچه اهوی زیبا بازی می کردند-آرشیو قصه و داستان کودکانه ایپابفا

مادر از آشپزخانه بیرون آمد تا آهوی کوچک را دید نزدیک آمد و با تعجب گفت: «به‌به چقدر قشنگه» بعد روبه پدرم کرد و گفت: «از کجا آوردیش؟»

پدرم گفت: «آقای کریمی را که می‌شناسی؟»

مادرم گفت: «شوهر نصرت خانم؟»

پدرم گفت: «بله رفته بوده شکار این بچه آهو را گیر انداخته»

مادرم گفت: «آنوقت بچه آهو را دودستی تعارف کرد به تو؟»

پدرم گفت: «آخر خیلی ناراحت بود. به بچه آهو که نگاه می‌کرد دلش می‌گرفت»

به پدرم گفتم: «لابد مادرش را با تیر زده؟»

پدر غمگین و ناراحت گفت: «بله زده»

شکارچی اهوی ماده را شکار کرد و بره اش را یتیم کرد-آرشیو قصه و داستان کودکانه ایپابفا

به بچه آهو که نگاه کردم چشمانم پر از اشک شد. دستم را روی پوست نرم و لطیفش کشیدم. آهو زیردست‌هایم می‌لرزید. چه گرمای ملایمی داشت. چقدر تنها و بی‌پناه بود. گویی از نوازش دست من خوشحال شده بود. چشمان زیبایی داشت. با نگرانی به اطراف نگاه می‌کرد. از دیدن درودیوار و دیگر تزئینات خانه در تعجب بود. گیج بود. نمی‌دانست کجاست. نفهمیدم چرا مرا دوست داشته است.

مادرم گفت: «بی زبون. حیوونی»

پدرم گفت: «گرسنه است»

مادرم گفت: «باید شیشه و پستانک مهشید را پیدا کنم، شیر پاستوریزه هم در یخچال داریم».

مادر دنبال شیشه و پستانک رفت. من بچه آهورا در بغل گرفته بودم. گویی بخواب رفته بود. هنوز نمی‌دانست که چه دنیای عجیبی پیرامونش را گرفته است. اینجا به هر طرف که رو کند دیوار می‌بیند. در و پنجره و شیشه می‌بیند. حالا هم که مادر ندارد. باید خیلی به او برسم. تر و خشکش کنم نگذارم آب در دلش تکان بخورد تا غم بی‌مادری را حس نکند.

آهو آرام‌آرام بزرگ می‌شد. مادر مرتب شیشه و پستانکش را می‌جوشاند و من آهسته‌آهسته به او شیر می‌دادم. با وجودی که بچه آهو آداب شیر خوردن با شیشه و پستانک را نمی‌دانست اما گرسنگی او را مجبور کرد تا پستانک را به دهان بگیرد. شب اول که او از خوردن شیر سر باز می‌زد دلم خون می‌شد. به خودم می‌گفتم نکند آهوی به این نازی بمیرد. بچه آهویی که پدر و مادرش به دست یک آدم بد کشته‌شده‌اند.

وقتی من و حمید بازی می‌کردیم آهو با چشمان زیبایش نگاهمان می‌کرد. کم‌کم وقتی دنبال هم می‌کردیم و از خوشحالی ورجه‌ورجه می‌نمودیم بچه آهو غم بی‌مادری را فراموش می‌کرد.

بچه ها دور حیاط می دویدند و بازی می کردند-آرشیو قصه و داستان کودکانه ایپابفا

در حالی که برق شادمانی در چشمانش می‌درخشید دنبال ما بالا و پائین می‌پرید. ما که دیگر از خوشحالی دل در دلمان نبود سراپای آهو را غرق بوسه کردیم.

بره آهوی خوشگل زیر درخت گل نشسته بود-آرشیو قصه و داستان کودکانه ایپابفا

دیگر آهو متعلق به همه بود. پدر که از اداره به خانه می‌آمد، آهو به بغلش می‌پرید. پدر را می‌بویید. زبان نرمش را به صورتش می‌کشید. پدر هم نقل‌های خوشمزه‌ای که از علی یزدی قناد سر کوچه خریده بود به دهانش می‌گذاشت. شکرپنیرها خیلی خوشمزه بود. آدم تا زبان رویش می‌گذاشت توی دهان آب می‌شد. خوشمزگی شکرپنیر را بچه آهوی کوچک بهتر از ما فهمیده بود.

به همین خاطر بود که تا پدر در را می‌کوبید یا زنگ در را به صدا درمی‌آورد بچه آهو زودتر از ما پشت در کوچه حاضر بود. پشت سر پدر را رها نمی‌کرد، از این اتاق به آن اتاق. در آشپزخانه و حمام نیز رهایش نمی‌کرد، ما می‌خندیدیم و ذوق می‌کردیم. بارها می‌شد که پدر تا پشت در خانه می‌آمد، وقتی که می‌فهمید شکرپنیری در جیب ندارد بازمی‌گشت و تا شکرپنیر نمی‌خرید به خانه بازنمی‌گشت.

هر کار کردیم که بچه‌های کوچه راجع به بچه آهوی ما چیزی نفهمند نشد که نشد. یاسمن خانم که همسایه دیواربه‌دیوارمان بود به همه خبر داد. از فردایش بچه‌ها ردیف کنار در کوچه نشسته بودند. از مادر اجازه گرفتم تا آهو را نشانشان بدهم. با دیدن بچه آهو چقدر که ذوق کردند. تمامشان می‌خواستند لااقل دستی روی پوست چون مخمل بچه آهو بکشند اما من مانع شدم، ترس از این داشتم که بچه آهویم از آن‌ها بترسد و غریبی کند. خیلی زود از دست آن‌ها فرار کردم و به درون خانه برگشتم.

روزهای دیگر هم می‌آمدند اما دیگر در کوچه را باز نمی‌کردم. در درگاهی پنجره می‌نشستم و آهو را به آن‌ها نشان می‌دادم. بچه‌ها در کوچه هلهله و شادی می‌کردند. گاهی اوقات برایم شکلات پرتاب می‌کردند تا به آهو بدهم. خیلی ترسیدم. نکند آهوی من بمیرد؟ نه من بدون اجازه پدر و مادرم هیچ‌چیز به آهو نمی دهم. تصور اینکه یک آن می‌توانم از آهو دور باشم برایم مشکل بود. حتی سر کلاس وقتی‌که خانم معلم حرف آ کلاه‌دار را به زبان می‌آورد به یاد بچه آهویم می‌افتادم که چگونه پوست چون مخملش پس‌ازآنکه حمامش می‌کردیم براق و لطیف می‌شد.

تا درسمان به (ﻫ) دوچشم برسد دیگر آهو بزرگ شده بود. دیگر شیر نمی‌خورد. پدر انواع سبزی‌ها را برایش آماده می‌کرد اما او کاهو را بیشتر دوست داشت. دو شاخ کوچولو بالای پیشانی‌اش روئیده بود. در نظر ما آهو همان بچه آهوی ترسوک و لرزانی بود که پدر درون پارچه پیچیده بود و به خانه آورده بود؛ اما دیگران که آهو را می‌دیدند نظر دیگری داشتند، تکیه‌کلامشان این بود که «ماشاءالله چقدر آهویتان بزرگ شده است.»

دختر کوچولو و بره آهو در یک روز زمستانی بیرون پنجره را تماشا می کردند-آرشیو قصه و داستان کودکانه ایپابفا

با آمدن بهار انگار که آهو رشد بیشتری داشته باشد یکدفعه بزرگ و قدرتمند شد. بلندی پشم بدنش به یک سانتیمتر رسیده بود؛ اما لطیف و نرم. شاخش اندازه کف دست کوچک من شده بود. بهانه‌گیر و لجوج شده بود. قهر می‌کرد. مخصوصاً هنگامی‌که در حیاط بود و به گل و سبزی و درخت نگاه می‌کرد. با نگاهی غمناک به همه چیز می‌نگریست. مخصوصاً به قسمتی از کوه که ازآنجا به چشم می‌آمد. کنارش که می‌رفتم مرا می‌بوئید. انگار می‌خواست چیزی را به من بگوید، اما من متوجه نمی‌شدم. آرام می‌ایستاد و به چشم‌هایم نگاه می‌کرد. تمام حرف و گفت وگویمان درباره آهو بود. دلخوری همه ما این بود که چرا آهو نمی‌تواند با ما حرف بزند و چرا ما نمی‌فهمیم وقتی از ته گلویش ناله هائی درمی‌آورد چه می‌گوید. پدر سعی می‌کرد بیشتر از همیشه به آهو محبت کند. دیگر آهو شکر پنیر را از پدر قبول نمی‌کرد. سرش را به کف دست پدر نزدیک نمی‌نمود. هرچه که پدر دستش را به پوزه‌اش نزدیک می‌کرد او گردنش را می‌چرخاند.

بچه اهو بزرگ شده بود و از دست کسی خوراکی نمی گرفت-آرشیو قصه و داستان کودکانه ایپابفا

بهار او را وحشی و ناآرام کرده بود. وقتی‌که به ناگهان با صدای شکستن شیشه قدی پنجره حیاط بیرون پریدیم، آهو لرزان ایستاده بود و با نگاه غمباری ما را نگاه می‌کرد. انگار که از چیزی شرمنده باشد. تمام تن و بدنش زخم شده بود. پیرامونش پر از خورده شیشه شده بود و او حیران درون شیشه شکسته‌ها ایستاده بود. چند دقیقه‌ای طول کشید تا ما از آن حالت گیجی بیرون آمدیم. با دیدن خون‌ روی تن و سروصورت آهو درست‌وحسابی دست و پایم را گم کرده بودم. گفتم: «مادر آهوی من نمیرد»

پدر با پارچه‌ای خورده شیشه‌ها را از روی کمرش تکاند. مادر پنبه و مرکوکرم آورد. روی زخم ها مالید و با منقاش، خورده شیشه‌های تیز را از بدنش بیرون آورد. آهو مظلومانه هر لحظه به یکی از ماها نگاه می‌کرد.

خرده شیشه ها همه جا پخش شده بود و خونین بود-آرشیو قصه و داستان کودکانه ایپابفا

شب آهو را گوشه اتاق خوابانیدیم. هر از زمانی گردن می‌کشیدم و نگاهش می‌کردم. تا صبح درست نتوانستم بخوابم.

فردا دوباره آهو به جان وسایل خانه افتاد. با شاخ‌های تیزش درودیوار و پرده‌ها را زخم و پاره کرد. پدر مجبور شد با طناب محکمی او را به درخت بزرگ ته حیاط ببندد. حالا آهو درست حالت اسیری را داشت که نمی‌دانستیم جرم واقعیش چیست. من کنارش می‌رفتم و برگ کاهو را به او می‌خوراندم. آبش را عوض می‌کردم.

بره آهو از اسارت بدش می امد و دوست داشت در دشت آهوها بچرد-آرشیو قصه و داستان کودکانه ایپابفا

وقتی پدر گفت: «همه عقیده دارند که باید سرش را برید» مو بر بدنم سیخ شد. فریاد کشیدم. «چطور دلتان می‌آید؟»

پدر، ناراحت گفت: «من که نگفتم این کار را می‌کنم. حرف مردم را گفتم، آخر اگر آزادش هم بگذاریم که همه چیز را از بین می‌برد. اگر هم ببندیمش خودمان ناراحتیم.»

مادر گفت: «من که وقتی در حیاط می‌روم دلم می‌خواهد از غصه بترکد»

من گریه می‌کردم. مادر موهای بلند مرا نوازش می‌داد.

پدر گفت: «او دیگر بزرگ‌شده است. این خانه برایش کوچک است.»

بغض گلویم را گرفته بود. شب تا صبح یک آن آهو از جلو چشمانم دور نمی‌شد. خواب به چشمانم نمی‌آمد. هر وقت هم که برای مدت کوتاهی خوابم می‌برد با دیدن کابوس وحشتناکی از خواب بیدار می‌شدم. تمام دوستان و آشنایان و همسایه ها هر کدام با کارد تیزی در دست تصمیم داشتند آهوی مرا بکشند.

فردا صبح پدر به اداره تلفن زد و مرخصی گرفت. به ما گفت که لباس بپوشیم و آماده شویم. خودش به حیاط رفت، آهو را بغل زد و در صندوق عقب اتومبیل گذاشت و راه خارج شهر را پیش گرفتیم. هیچ‌کداممان حرفی نمی‌زدیم. دلم می‌خواست آهو در بغلم بود. هرچه که جلوتر می‌رفتیم کوه‌ها بلندتر و رنگارنگ‌تر می‌شدند. پدر در نقطه‌ای از جاده که هم مرتفع بود و هم به کوه‌های بلند نزدیک بود ایستاد. همگی پیاده شدیم. پدر صندوق عقب را بالا زد. آهو با تعجب به ما و کوه‌های سبز و خرم نگاه کرد. خودش پائین پرید. برگشت، به همه نگاه کرد، آخرین نگاهش را به من انداخت.

بره اهو آزاد شد و در میان گل ها و علف های دشت شیراز به چرا پرداخت-آرشیو قصه و داستان کودکانه ایپابفا

از ته گلویش ناله‌ای درآورد و رو به کوه دوید. تا از نظرمان پنهان نشد نگاهمان را از او برنداشتیم. در برگشت همه سکوت کرده بودیم. کسی حوصله حرف زدن نداشت. من اما به کوه‌های بلند خیره شده بودم.

شیراز «زمستان 1367»

پایان

کتاب قصه «آهوی زیبای من» توسط گروه قصه و داستان ايپابفا از روي نسخه اسکن چاپ 1368، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.


لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=11923

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *