تبلیغات لیماژ بهمن 1402
داستان-کوتاه-ماه-شب-هفتم

داستان کوتاه «ماه شب هفتم » / جمشید محبی

ماه شب هفتم
جمشید محبی

باغی بود و زنی بود. باغی بود و زنی بود که صبح به صبح می‌آمد و می‌نشست زیر درخت سپیدار، آفتاب کم‌جان پاییز را به تن می‌خرید و برای پرنده‌ها دانه می‌ریخت. باغی بود و زنی تنها بود و پرنده‌هایی که منتظرش می‌ماندند؛ بعد که می‌آمد، دانه‌ها را برمی‌چیدند، چرخی دور زن می‌زدند -شاید به عنوان تشکر- و می‌رفتند. باغی بود و زنی تنها بود و پرندگانی که تنها دلخوشی‌اش محسوب می‌شدند. اوایل فقط گنجشک‌ها بودند اما بعدتر، چندتایی سهره، قمری و کبوتر چاهی هم به خلوت زن راه یافتند. یک بار حتی پیش آمد که بلبلی بر سر شاخی نغمه ساز کند. آن موقع زن داشت زیر لب «سایه» می‌خواند؛ «من در پی خویشم به تو بر می‌خورم اما …» که یکباره توجهش جلب چهچه‌ی بلبل شد. سر برگرداند و از پی صدا تند دوید تا ته باغ اما بلبل رفته بود؛ شاید هم اصلاً بلبلی در کار نبوده و زن فقط این طور خیال کرده بود که او آمده و خوانده و رفته!

ته باغ باران می‌بارید؛ باران برگ. باد که می‌وزید، تراکم درخت‌های توت و راش و چنار و گیلاس و صنوبر شوری برمی‌انگیخت؛ طوفان رنگ و رنگ که بر پا در دیده می‌کند، انگار که نرینه درختان، مسابقه دلبری گذاشته باشند از زن تنهای سرگردان میان آن همه سر به فلک کشیده. بانوی تنهای باغ برگ‌ریز، چشم‌ها را بست، دست‌ها را گشود، صورتش را رو به آسمان افراخت و چرخید. چرخید و چرخید و در میان رقص برگ‌های زرد و نارنجی و قرمز روی گیسوان افشانش، باز صدایی شنید! این بار چهچه‌ی دل‌انگیز بلبل نبود؛ صدای مردانه‌ی حجیمِ یکنواختِ رسا‌یی بود که «سهراب» می‌خواند: «مسافر از اتوبوس پیاده شد … چه آسمان تمیزی …»، زن ایستاد و گوش تیز کرد. صدا گفت: «صدای هوش گیاهان به گوش می‌آمد … مسافر آمده بود …»، زن لرزید. صدا از مقابل در باغ می‌آمد. آنجا جلوی در، دو سکو در دو سوی دو لنگه‌ی بزرگ و آهنی‌قرار داشتند و پیشتر هم پیش آمده بود که رهگذران لختی روی سکوها بنشینند، نفسی تازه کنند، سیگاری بکشند و گپی بزنند.

زن دامن‌کشان سوی در باغ شد. آرام قدم بر‌می‌داشت مبادا که خش خش برگ‌های زیر پایش، شنیدن صدای مردانه‌ی حجیمِ یکنواختِ رسا‌را مخدوش کند: «دلم گرفته … دلم عجیب گرفته است …» و زن با خود اندیشید که آن صدا چقدر با صدای همه‌ی آدم‌های دنیا تفاوت دارد و زن از خود پرسید چرا آن صدا با همه‌ی صداهایی که می‌توان شنید و او تا آن روز شنیده، متفاوت است؟

خاتون باغ برگ‌ریز پشت در بزرگ آهنی ایستاده بود به تماشای صدای مردانه‌ی حجیمِ یکنواختِ رسا‌ و بوی سیگاری که مشامش را هر لحظه بیشتر تحریک می‌کرد. با هر واژه‌ای که از دهان مرد خارج می‌شد، قلبش تندتر می‌تپید. نمی‌دانست چرا اما به وضوح صدای تالاپ تالاپش را می‌شنید؛ انگار که توسنی یال‌افشان می‌چمید در دشت‌هایی چه فراخ! مرد چند دقیقه‌ای خاموش شد، انگار که مشغول تمام کردن سیگار به نیمه رسیده‌اش باشد. بعد آه بلندی کشید و زیر لب به آواز خواند: «شبی کنار چشمه پیدا شو …» و در ادامه زن صدای قدم‌های مرد را شنید که در حال دور شدن بود. دستپاچه شد و در خودش دنبال چیزی گشت که نمی‌دانست چیست؟! مرد ایستاد و صدایی شبیه باز شدن در اتومبیل به گوش رسید. زن صدا کرد: «آقا … آقا …»؟ و این را چند بار تکرار کرد. در اتومبیل بسته شد. زن احتمال داد مرد بی‌آنکه صدای او را شنیده باشد، سوار ماشینش شده و اینست که منتظر صدایی شبیه استارت خوردن بود اما خب، اشتباه می‌کرد، چون صدای قدم‌های مرد را شنید که نزدیک می‌شدند. مرد ایستاد و زن با خود تصور کرد احتمالا پی صدایی است که او را فرا خوانده است، اینست که گفت: «آقا … شما بودین که سهراب می‌خوندین؟» جوابی نیامد! سکوت بود و سکوت. پنجاه ثانیه‌ی آینده برای زن به اندازه‌ی چند ساعت طول کشید تا این که صدای مردانه‌ی حجیمِ یکنواختِ رسا گفت: «بله، من بودم … اگه باعث مزاحمت شدم …»، زن شتاب‌زده حرفش را قطع کرد: «نه، نه … هرگز مزاحمتی نبوده … فقط می‌خواستم بدونم فردا هم از اینجا رد میشین؟!» مرد جا خورد با این حال گفت: «من یه مسافرم و خیلی کم پیش میاد که یه مسیر رو دو بار طی کنم … شما حال‌تون خوبه؟» زن سرخورده اما مغرور پاسخ داد: «بله، متشکرم!»

مرد مسافر کمی این پا و آن پا کرد و بعد بی‌اینکه چیز دیگری بگوید، برگشت سمت اتومبیلش. زن صدای پایش را شنید، بعد باز شدن در ماشین، بعد استارت خوردنش و حرکت. زن بی‌اختیار در باغ را باز کرد. مرد موقع راندن، نیم‌رخ زن را در آینه بغل سمت شاگرد اتومبیلش دید و بی‌اختیار پا سفت کرد روی ترمز؛ ماشین ایستاد. مرد برگشت و به سختی از میان وسایل عقب اتومبیلش بار دیگر زن را نگریست؛ لباسی آبی رنگ به تن داشت و نصف صورتش از لای در پیدا بود. مرد به راندن ادامه داد و زن به تماشای آفرود پاترول مشکی رنگی ایستاد که در حال دور شدن بود.

فردای آن روز زن پای سپیدار همیشگی ننشست، یعنی نتوانست بنشیند؛ شاید بی‌قرار بود. همانطور ایستاده برای پرنده‌ها دانه می‌افشاند و هی چشم به در می‌دوخت. با اینکه مرد گفته بود قرار نیست دوباره از آنجا عبور کند و دوباره روی سکو بنشیند و شعر بخواند، چشم‌های زن حرف حساب سرشان نمی‌شد! او هیچ‌وقت نفهمید چطور شد که کیسه به دست از پای سپیدار بلند تا پشت در رفته بود و در راه همه‌ی دانه‌های داخل کیسه را برای پرنده‌ها ریخته بود. وقتی به خودش آمد که دیگر دانه‌ای در کیسه نمانده بود و پرندگان هر روزی به جای اینکه پای سپیدار دور او حلقه بزنند، این بار در مسیری خطی از سپیدار تا پشت در بزرگ و آهنی باغ مشغول برچیدن دانه‌ها بودند.

زن ساعتی پشت در منتظر ماند، بی‌اینکه حتی بخواهد آن کار را بکند. باغ به نظرش مثل هر روز دل‌انگیز نبود؛ حتی باران برگ‌ها، حتی شادی پرندگانی که امروز غذای بسیار بیشتری نصیب‌شان شده بود. هیچ‌کدام اینها به چشمش نمی‌آمد؛ انتظار لعنتی بیهوده‌ی کُشنده‌ی لعنتی!

بانوی باغ برگ‌ریز کم کم داشت خسته می‌شد، اینست که همان‌جا پشت در لای برگ‌های هزار رنگ سر به گردون‌سای اینک خفته در تابوت پست خاک نشست و بی‌صدا اشک ریخت؛ نه اینکه بخواهد گریه کند یا حتی قصد گریه کردن داشته باشد، بلکه این اشک‌‌ها بودند که خودسرانه می‌جوشیدند و می‌باریدند. حتی پیش آمد که زن از خودش بپرسد؛ «چرا دارم گریه می‌کنم»؟ اما جواب این سوال فقط غمگین‌ترش می‌کرد و چه بسا خشمگین‌تر؛ بابت شماتتی که از سوی عقلش می‌شد برای بیهوده نشستن و منتظر ماندن.

زن در میان اشک و خشم و استیصالی که بر او مسلط بود، داشت فکر می‌کرد کاش مردن آدمی هم جوری بود شبیه مرگ یک برگ از آن جهت که آرام فرو می‌افتد و تا مدت‌ها زیبایی و جذابیتش را حفظ می‌کند. بعد داشت آرزو می‌کرد چه خوب می‌شد اگر برگی بر بلندترین نقطه‌ی بلندترین سپیدار دنیا بود که صدای مردانه‌ی حجیمِ یکنواختِ رسا «شاملو» خواند: «زیستن … زیستن و ولایت والای انسان بر خاک را نماز بردن …»، زن رها شد، لبریز شد و وقتی مرد مسافر ادامه داد: «زیستن … و معجزه کردن … ورنه … میلاد تو جز خاطره‌ی دردی بیهوده چیست؟ … هم از آن دست که مرگت …» به خاطر آورد که آن روز سی ساله شده است.

شعر که تمام شد، مرد که ساکت شد، زن بهش گفت که صدایش خوب است و ازش خواست که شعری دیگر بخواند و مرد خواند. بعد زن شعری دیگر خواست و باز مرد برایش خواند و خواند و بی‌هوا گفت که وقتی نیم‌رخش را در آینه دیده یاد ماه شب هفتم افتاده است؛ آنطور که دلش بخواهد هر شب چشم به آسمان بدوزد تا شب چهاردهم که بتواند قرص کامل را ببیند و سرشار شود. زن لبخند زد؛ گرم‌ترین لبخند سی سال گذشته را.

سکوت، سکوت و بوی تند سیگار؛ زن ترسید. از سکوت مرد می‌ترسید. سکوت او برایش حکم خبر مرگ عزیزترین‌هایش را داشت. سکوت یعنی رفتن مسافر و این زن را می‌ترساند. زن گفت: «کاش برام حرف می‌زدین» و مرد شروع کرد به گفتن؛ از سفرهایی که رفته بود، جاهایی که دیده بود. خاطرات شب‌های کویر و آسمان پرستاره‌اش، گردنه‌های مه‌آلود و شهرهایی که همیشه در آنها باران می‌بارید. مرد می‌گفت و زن با اشتیاق گوش می‌کرد؛ گاه هیجان‌زده می‌شد، گاه بند دلش پاره می‌شد، با خنده‌های مرد می‌خندید، با او سردش می‌شد، به همراهش زیر باران قدم می‌زد و پا به پایش جاده‌ها را می پیمود. به هر حال باید توجه داشت کلمات قدرت زیادی دارند و گاهی کارهای عجیب و غریبی ازشان ساخته است. آن دو تا نزدیک غروب حرف زدند؛ تا وقت رفتن! زن دلش لرزید و از مسافر پرسید؛ آیا فردا هم خواهد آمد و برایش شعر خواهد خواند؟ آیا باز هم او را با خود به سفرهای دور و دراز خواهد برد؟ مرد گفت: «نمی‌دونم …»! زن دلش لرزید.

در سکوت میان آن دو، خورشید لب دیوار باغ نشسته بود به انتظار آمدن ماه و داشت تماشای‌شان می‌کرد. مسافر سیگار دیگری گیراند و به جاده‌‌هایی اندیشید که منتظر عبورش بودند. زن داشت فکر می‌کرد که آیا صاحب صدای مردانه‌ی حجیمِ یکنواختِ رسا چای بهارنارنج دوست دارد یا نه؟ بعد برخاست، در را تا انتها باز کرد، نگاهی به مرد که روی سکوی سمت راست نشسته بود، کتاب شعری روی پایش بود و سیگار می‌کشید انداخت و لبخند زد. در ادامه رو از مسافر که محو تماشایش بود، گرداند و راهی عمارت بالای باغ شد. مرد از میان چارچوب آهنی در، زن گیسو فروهشته را تماشا کرد که در لباس آبی روشن، قشنگ‌تر از هر کسی که می‌تواند راه برود، راه می‌رفت و وقت عبور، درخت‌ها برایش سر تکان می‌دادند.

***

منبع: bestory.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=16632

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *