تبلیغات لیماژ بهمن 1402
داستان-کوتاه-اعتراف-نوشته-جلال-آل-احمد

داستان کوتاه اعتراف / نوشته: جلال آل احمد

داستان کوتاه

اعتراف

نوشته: جلال آل احمد

جداکننده-متن

«ایوزخانی» قدم آهسته کرد، ایستاد و با پای برهنهٔ خود سه بار زیر قدم خود، برف‌ها را کوبید و با سر به ژاندارم‌هایی که پشت سر او نیزه به دست می‌آمدند و به دو نفر رفیق خود که در دنبال او بیل و کلنگ در دست داشتند، اشاره کرد. و دیگر طاقت نیاورد و خود را روی برف یخزده و شکننده‌ای که زیر پوتین ژاندارم‌ها خش‌خش می‌کرد، رها کرد.

چیزی به نیمه‌شب نمانده بود. در تاریکی کور و بی‌حیای شب، چهار سرنیزه برق می‌زد و این‌طرف و آن‌طرف می‌شد. برف یخ‌کرده و تیغه تیغه شده زیر پاها خش‌خش می‌کرد. و از دم بیل‌هایی که در تاریکی منجمدکنندهٔ نیمه‌شب، برف‌ها را به کناری می‌زدند و دنبال زمین بکر می‌گشتند، دریچه‌های تازه‌ای بروی سرمای شب باز می‌شد.

سکوت بیابان خفه‌کننده بود. روشنایی کدر و گنگ برف که هوا را پر کرده بود، چشم‌ها را می‌زد. حتی صدای سگ‌های پاسبان نیز که از سرمای شب می‌نالیدند در هوا یخ می‌زد و سنگینی می‌کرد و در گوشه‌ای از تاریکی شب می‌افتاد و گم می‌شد.

دستبند آهنی، مثل تیغه‌های برندهٔ یخ، مچ دست ایوزخانی را می‌برید و اکنون او فقط سوزش دردناک جای آن را حس می‌کرد. پایین‌تر از مچ دست‌هایش، صاحب چیزی نبود و انگشت‌های او و کف دست‌هایش رها شده و کرخ، در میان برف‌ها فرورفته بود.

بازوهای چپ و راست او را از پایین و بالا، به پشت برده بودند و روی مهره‌های پشتش، مچ‌های او را، چسبیده به هم، دستبند زده بودند. دستبندهای آهنی یخ‌کرده‌ای که چون تیغه‌های مشتعل فولاد در گوشت و پوست فرومی‌رفت و فقط سوزاندنش دود نداشت.

کاش کت او را هم درمی‌آوردند تا بتواند شانه‌ها و بازوهای خود را که از زور درد می‌ترکید در معرض سوز بی‌حال کنندهٔ برف آرام کند. قفسهٔ سینه‌اش از اطراف کشیده می‌شد. انگار به هر یک از دنده‌هایش وزنه‌های سنگینی از سرما و درد بسته بودند و از بالا و پایین به اطراف می‌کشیدند. روی استخوان وسط سینه، و زیر بازوهایش ورم کرده بود و از مالش با پارچهٔ زبر کتی که بتن داشت رنج می‌برد. فقط پاهای کرخ شده از سرمایش آزاد بود و در آن‌ها دردی حس نمی‌کرد پاهای برهنه‌اش که این شب چهارم بود که تا نصف شب در میان برف. لجوج بیابان اطراف سیاه‌رود، به دنبال مدفن یک کشتهٔ خیالی، به ژاندارم‌ها، گوشه‌های گنگ و یکسان بیابان را نشان می‌داد.

کارها مطابق هر شب ترتیب خود را یافته بود. دو نفر رفیق هم زندان او که بیل و کلنگ به دست داشتند برف‌ها را به کناری زده بودند و زمین بکر و یخ‌زده را به‌زحمت می‌کندند. سه نفر از ژاندارک‌ها در یک دایرهٔ تنگ، پیش‌فنگ کرده، پشت سرهم قدم می‌زدند و برف‌ها را می‌کوبیدند و یکی دیگر بالای حفره ایستاده بود و نظارت می‌کرد. گاه‌گاه از دم کلنگ برقی می‌جست و در نور آنی و زودگذر آن، سرنیزه‌ها وحشتناک‌تر می‌درخشیدند.

همه می‌دانستند که کار بی‌نتیجه‌ای می‌کنند. ولی تا در زیر خاک‌های سرد این بیابان درندشت، مرداری نمی‌جستند ممکن نبود دستبند را از دست‌های ایوزخانی باز کنند. این‌طور قرار صادر شده بود.

حتی افسرنگهبان نیز که این عقوبت را برای ایوزخانی معین کرده بود، این مطلب را می‌دانست. مرداری و یا مدفنی در کار نبود. ولی در این روزهای آخر وسیلهٔ تازه‌تری برای تأدیب زندانی‌هایی که هنوز هم موقع شام از گوشه و کنار دورافتادهٔ زندان خود، به یک صدا سرود می‌خواندند و همه را به وحشت می‌انداختند، نیافته بودند. و ناچار هنوز یک کار خسته‌کننده و عادی شده را با عصبانیت تکرار می‌کردند.

در زندان، هر شب دو نفر داوطلب می‌شدند و به همراه رفیق خود ایوزخانی، راه می‌افتادند و بیل و کلنگ‌هایی را که فقط از سرمای بی‌حساب زیر برف‌ها می‌توانستند خبری داشته باشند بدوش می‌کشیدند. و در نیمه‌های شب، خاک بیابان‌های سفیدپوش آن نواحی را زیرورو می‌کردند.

این روز پنجم بود که به دست‌های ایوزخانی دستبند زده بودند. دیگر هیچ‌کس امید نداشت که برای او دست سالمی باقی مانده باشد. خود او هم می‌دانست. ولی این قفسهٔ سینهٔ او بود که داشت می‌ترکید و چیزی نمانده بود که از آن هم صرف‌نظر کنند.

شب اولی که ایوزخانی در دل تاریکی بیابان ایستاد و برف‌های زیر پای خود را کوبید و با سر به ژاندارم‌ها اشاره کرد، چشم دو نفر رفیق همراهش، در تاریکی شب، دریده شد. به سیاهی خیره شدند و به یکدیگر نگاه کردند. دست‌هایشان لرزید و در مقابل سرمایی که خشک می‌کرد، هردو از عرق خیس شدند. زیر لب به هم چیزی گفتند و در زیر ضربهٔ ژاندارم‌ها، درست دو ساعت و نیم طول دادند. تا یک متر زمین را کندند. ژاندارم‌ها هنوز امیدوار بودند. ولی دو بعد از نصف شب، پس‌ازاینکه چهار ساعت در میان برف و سرما فحش دادند، و کتک زدند و زندانی‌ها شش گلهٔ اطراف همان‌جا را کندند، با عصبانیتی که از زور نومیدی به درندگی کشیده بود، زندانی‌ها را به خط کردند و به شهر برگشتند.

ازآن‌پس این کار شبانه برای ژاندارم‌ها عادی شده بود و هر شب دستهٔ جدیدی از آن‌ها را به این امید به دنبال زندانی‌ها می‌کردند. و این شب چهارم بود که باز در زیر سوز نیمه‌شب، ژاندارم‌ها فحش می‌دادند؛ ایوزخانی در گوشه‌ای افتاده بود و روی برفی که زیر تنهٔ او فرومی‌رفت و گود می‌شد به خود می‌پیچید؛ و زندانی‌ها از دم بیل‌های خود دریچه‌های تازه‌ای از سرما، بروی تاریکی بی‌حیای شب می‌گشودند.

وقتی بگیربگیر در شاهی تمام شد و ایوزخانی را از سرکرده‌ها شناختند، می‌بایست به او هم دستبند می‌زدند و بعد استنطاقش می‌کردند. ولی او یک سروگردن از دیگران بلندتر بود و به‌آسانی نتوانستند مچ‌های دستش را از پشت بروی هم برسانند. طناب آوردند به مچ‌هایش بستند. ژاندارم‌ها به هم کمک کردند و، به‌زحمت، توانستند مچ‌های او را روی مهرهٔ پشتش به هم نزدیک کنند و ببندند.

رفقایش در ده قدمی – در اتاق دیگری – گوش‌به‌زنگ ایستاده بودند. دلگرمی و امید خود را فقط از درز در این اتاقی که در آن، جز جواب‌های سربالا نمی‌شد شنید، به دست می‌آوردند. بیش از همه گوش‌به‌زنگ او بودند. ولی هیچ‌کس تا وقتی‌که لاشهٔ خون‌آلود و درهم‌فرورفتهٔ او را برگرداندند و در گوشه‌ای رها کردند، حتی حدس هم نزد که به سر او چه‌ها آوردند. و وقتی هم بهوشش آوردند او فقط برای آن‌ها تعریف کرد که چگونه فرمانده نظامی قسم خورده است که تا اعتراف نکند دستبندهایش را باز نکنند. دستبند از آن روز تابه‌حال به دست‌های او بود.

آن روز وقتی تاریک شد، و چراغ‌ها را هم که روشن کردند، هنوز از ایوزخانی صدایی برنیامده بود. ولی دیگر داشت بی‌طاقت می‌شد. او را توی هیزمدانی انداخته بودند. تنها بود. رنگش سیاه شده بود و مغزش سخت می‌کوبید. صبح تا حالا روی هیزم‌های ناصافی که می‌لغزیدند و از زیر پا درمی‌رفتند قدم زده بود و دور اتاق را پیموده بود. اول می‌شمرد. ولی بعد حساب از دستش دررفت و نفهمید چند صد یا چند هزار بار… این مهم نبود، شانه‌هایش داشت می‌ترکید، بالاخره فکر خود را جمع کرد. تصمیم گرفت و رفت پشت در و با عصبانیت تمام با لگد، در را به کوبیدن گرفت. صدای پای یک ژاندارم در تاریکی دالان پیچید. در شعلهٔ یک چراغ بادی در را بروی او باز کردند و همراه چهار ژاندارم و دو نفر از رفقای همزندانی‌اش او را روانهٔ بیابان ساختند.

می‌رفت که اعتراف کند.

وقتی از بیابان برگشتند و او را در سلولش تنها انداختند و رفتند، دیگر نگذاشتند که رفقایش در باز کردن دکمه‌های شلوارش هم به او کمک کنند. او بود و دستبند سنگین او، و شانه‌هایش که از درد می‌خواستند بترکند. ولی اکنون همهٔ این‌ها گذشته بود. و او فقط در فکر قفسهٔ سینهٔ خود بود. خود او حتم داشت که زنده خواهد ماند. می‌گفت من به این سادگی نمی‌توانم بمیرم. شب دوم یک نفر دیگر از رفقایش را به سلول او فرستادند. او دستبند نداشت. این خوشبختی بزرگی بود. وقتی از بیابان برگشتند و چشم‌های ایوزخانی با تاریکی هیزمدان آشنا شد و توانست رفیق بخواب رفته‌اش را در گوشهٔ سلول تشخیص بدهد او را بیدار کرد:

– پاشو، پاشو، مگه تو این سرما میشه خوابید…

و از او خواست که هیزم‌های خزه‌بسته و تر را ردیف، کنار دیوار بچیند. و تا سحر، رفیقش با پلک‌های بادکرده، هیزم‌های ناصاف و ضخیم را کنار دیوار سرپا نگه می‌داشت و او با یک لگد محکم، هرکدام را نصف می‌کرد. می‌گفت می‌خواهم دست‌های شکسته و ازدست‌رفته‌ام را در پاهایم باز بیابم.

شب سوم، این وسیله را هم از او گرفتند. و باز او بود و تاریکی شب و صدای پای سنگین ژاندارم نگهبان، که در زیر سقف کوتاه دالان می‌پیچید.

کار تمام شده بود. دو نفر زندانی داوطلب آن شب، در زیر سرنیزه‌هایی که تاریکی شب از آن‌ها بهراس می‌افتاد و می‌گریخت، چهار گلهٔ اطراف را هم کنده بودند. دو بعد از نصف شب بود. سگ‌ها هم از صدا افتاده بودند. سوز کم‌کم بند می‌آمد. می‌بایست راه می‌افتادند. ایوزخانی هنوز روی برف افتاده بود. دیگر به خودش هم نمی‌پیچید. روی پهلوی راست خود پاها را جمع کرده بود و در گودالی که روی برف، زیر تنه‌اش ایجاد شده بود، ساکت و آرام شاید بخواب رفته بود. ژاندارم‌ها دو سه بار صدایش کردند. بالاخره ته تفنگ‌ها هم بکار افتاد ولی او یا بی‌هوش شده بود و یا… هر طور شده بود مهم نبود، ژاندارم‌ها فقط عزا گرفته بودند که لاشه‌اش را چگونه تا به شهر برگردانند.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=20579

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *