تبلیغات لیماژ بهمن 1402
کتاب داستان یار برادر، مرد دلاور حضرت عباس علیه‌السلام (10)

داستان محرّم: یار برادر، مرد دلاور || حضرت عباس علیه‌السلام

کتاب داستان دینی کودکان

یار برادر، مرد دلاور

حضرت عباس علیه‌السلام

بازنوشته: جواد نعیمی

به نام خدا

باد، صدای نوحه‌خوانی و عزاداری را از زمین به گوش ماه رساند. ماه درحالی‌که غم سنگینی را در دل خود احساس می‌کرد، چشم‌های اشک‌آلودش را پاک کرد. نگاهش به ستاره‌ها و ابرها افتاد که آماده‌ی شنیدن ادامه‌ی ماجراهای کربلا بودند. ماه، یک نگاه هم به زمین انداخت، صحرا و نخلستان و رود فرات هم تشنه‌ی شنیدن قصه‌ی باران آفتاب بودند. این بود که با خودش گفت: «نباید آن‌ها را بیشتر از این منتظر بگذارم.» بنابراین سینه‌اش را صاف کرد و گفت:

– دوستان خوب من! چون به شما وعده داده بودم که امشب درباره‌ی یکی از بهترین یاران امام حسین (علیه‌السلام) سخن بگویم، به پیمان خودم وفا می‌کنم. اکنون می‌خواهم برای شما از حضرت عباس (ع) بگویم.

داستان محرّم: یار برادر، مرد دلاور || حضرت عباس علیه‌السلام 1

ستاره‌ی پرنور پرسید:

– عمو هلال! گفتید حضرت عباس؟!

ماه پاسخ داد:

– بله عزیزم! حضرت عباس یعنی برادر امام حسین (ع)

ستاره‌ی قرمز هم پرسید:

– منظورتان همان حضرت ابوالفضل (ع) است؟

ماه، سرش را به علامت تأیید تکان داد و گفت:

– درست است. همان مرد بزرگواری که قامتی بلند و چهر ه ای نورانی داشت و به همین دلیل به «ماه بنی‌هاشم» معروف شده بود. او مردی بسیار شجاع، نیرومند و مهربان بود و به خیر و نیکی علاقه‌ی زیادی داشت. حضرت عباس (ع) مددکار محرومان و ستمدیدگان بود. او احترام زیادی به امام حسین (ع) می‌گذاشت و آن حضرت را مولا و رهبر خود می‌دانست. به همین دلیل آن امام بزرگوار را «برادر» صدا نمی‌کرد.

هنگامی‌که حضرت ابوالفضل، تنهاییِ امام حسین (ع) را دید و صدای یاری طلبیدن او را شنید، بی‌درنگ نزد ایشان رفت و گفت:

– مولای من! اجازه می‌دهید به میدان بروم و با دشمنان خدا بجنگم؟

صحنه‌ی دل‌خراش و سختی بود. امام حسین (ع) نگاهی به سراپای برادر رشیدش انداخت. سپس آهی کشید و درحالی‌که قطره‌های اشک از چشم‌هایش می‌چکید، فرمود:

– چه گونه چنین اجازه‌ای به تو بدهم؟ آخر، تو فرماندۀ سپاه منی و اگر شهید شوی، افراد من پراکنده می‌شوند و خاندانم حامی و پشتیبان خود را از دست می‌دهند.

حضرت ابوالفضل (ع) درحالی‌که شمشیر خویش را لمس می‌کرد، پاسخ داد:

– دیگر، تاب تحمل ستم‌های این پلیدان را ندارم و نمی‌توانم شما را بی‌یار و یاور ببینم.

امام حسین (ع) فرمود:

– پس، چه خوب است کمی آب برای این کودکان تشنه فراهم کنی.

داستان محرّم: یار برادر، مرد دلاور || حضرت عباس علیه‌السلام 2

در این هنگام ستاره‌ی نورانی که با دقت به حرف‌های ماه گوش می‌کرد، گفت:

– شنیده‌ام که به حضرت عباس، «سقای دشت کربلا» هم می‌گویند.

ماه، که نفسی هم تازه کرده بود، پاسخ داد:

– درست است.

سپس افزود:

– بله. حضرت ابوالفضل به قلب دشمن زد و سپاه کفر را تار و مار کرد تا توانست مشک‌های کوچک کودکان را پر آب کرده و برایشان بیاورد؛ اما تشنگی شدید بچه‌ها و کوچکی مشک‌های آب، دوباره سروصدا و ناله و زاری بچه‌ها را بلند کرد. دختر امام حسین (ع) هم نزد آن حضرت رفت و گفت:

– عمو جان! خیلی تشنه‌ام!

حضرت ابوالفضل (ع) دستی به سر او کشید و صورتش را بوسید. شاید هم زیر لب زمزمه کرد:

– ببینم چه‌کاری می‌توانم برای شما انجام بدهم!

داستان محرّم: یار برادر، مرد دلاور || حضرت عباس علیه‌السلام 3

عمو هلال لحظه‌ای سکوت کرد. سپس ادامه داد:

– بازهم حضرت عباس (ع) اصرار داشت که به نبرد با دشمنان بپردازد. هرچند برای امام حسین (ع) بسیار دشوار بود که برادر شجاع و وفادارش را به میدان بفرستد، ولی پافشاری ابوالفضل (ع) که سبب شد که این اجازه را به او بدهد. حضرت عباس (ع) هم، با مربیان و کودکان خداحافظی کرد و راهی میدان شد.

سخن عمو هلال به اینجا که رسید، چشمش به امواج خروشان رود فرات افتاد که از شدت ناراحتی به‌سختی در تلاطم بود!

ماه، با چهره و کلامی غمگین ماجرا را پی گرفت و گفت:

– حضرت عباس (ع) مثل سروی سرفراز و کوهی استوار به میدان شتافت، رو به دشمنان کرد و گفت:

– حسین (ع) فرزند دختر پیامبر شما می‌گوید: «یاران و برادران مرا کشتید! هم‌اینک من مانده‌ام با تنی چند از زنان و کودکان که از شدت تشنگی جانشان به لبشان رسیده است. از محاصره‌ی فرات دست بردارید تا جرعه‌ای آب برای آنان ببرم.»

دشمنان در پاسخ ابوالفضل (ع) گفتند:

– ای پسر ابو تراب! به برادرت حسین بگو اگر همه‌ی آب‌های روی زمین هم در اختیار ما باشد، قطره‌ای از آن را به شما نمی‌دهیم، مگر این‌که با ابن زیاد بیعت کنید!

داستان محرّم: یار برادر، مرد دلاور || حضرت عباس علیه‌السلام 4

حضرت عباس (ع) که دید هشدار و موعظه در دل‌های سپاه آن پلیدان اثری ندارد، نزد برادرش برگشت تا نتیجه را به ایشان بگوید. در همین حال، دوباره صدای کودکان تشنه، بدنش را به لرزه درآورد. این بود که مَشک و نیزه‌اش را برداشت و به‌سوی فرات شتافت. مأموران فرات با او به نبرد برخاستند. آن حضرت بسیاری از دشمنان را کشت و فراری داد تا توانست به کنار رود برسد. نشست و دست‌هایش را در آب فروبرد. خنکای آب و تشنگی زیاد، سبب شد که ناگهان مشتش را پر آب کرده و نزدیک دهان ببرد؛ اما هنوز آب به لب‌هایش نرسیده بود که به یاد تشنگی امام حسین (ع) و اهل‌بیت او افتاد. با خودش گفت: «عباس! می‌خواهی آب بنوشی، درحالی‌که برادرت حسین و افراد خانواده‌ی او، همه لب‌تشنه و دل‌سوخته‌اند؟!»

ابوالفضل وفادار و جوانمرد، بی‌درنگ دست‌هایش را باز کرد و آب را فروریخت! آنگاه مشک را پر کرد، بندش را به دوش راست انداخت و به‌سوی خیمه‌ها حرکت کرد.

دشمنان بار دیگر راه را بر او بسته و محاصره‌اش کردند. عباس، علمدار امام حسین (ع) به نبرد با آن‌ها، برخاست.

ابن سعد فریاد کشید:

– به او حمله کنید! نگذارید آب به خیمه برساند. چون اگر حسین قطره‌ای از این آب بیاشامد، یک‌تن از شما را بر روی زمین باقی نخواهد گذاشت!

داستان محرّم: یار برادر، مرد دلاور || حضرت عباس علیه‌السلام 5

افراد سپاه کفر، از هر سو به عباس حمله کردند و آن بزرگوار با کمال شهامت و شجاعت با آنان جنگید تا بتواند مشک آب را به خیمه‌ها برساند.

ناگهان یکی از پلیدان که پشت درخت خرمایی کمین کرده بود، بیرون جَست و با ضربت شمشیر، دست راستش را از بدنش جدا کرد.

حضرت ابوالفضل (ع) مشک را به دوش چپ گرفت و بی‌هیچ ترس و واهمه‌ای فریاد برآورد که:

– به خدا سوگند اگر دست راستم را بریدند، بدانند که هرگز دست از حمایت و دفاع از دینم برنمی‌دارم و با یقینی راستین، از امامم یعنی رهبری که از نسل پیامبر این امت است، دفاع و جانب‌داری می‌کنم!

آنگاه هم چنان به مبارزه ادامه داد تا این‌که دست چپش را هم قطع کردند! تن به ناامیدی نداد. بند مشک را به دندان گرفت و تلاش کرد برای این‌که به وعده‌اش وفا کند، آن را به کودکان و زنان برساند.

دشمن رهایش نکرد. از هر سو تیربارانش کردند. ناگهان یکی از تیرها به مشک خورد و آب آن بر زمین ریخت!

حضرت عباس، بهت‌زده و نگران ایستاده بود که تیر دیگری در چشم او نشست و یکی از دشمنان نامرد که پشت درختی پنهان شده بود، از پشت سر، ضربه‌ای بر سرش وارد کرد. ابوالفضل العباس (ع) دیگر تاب نیاورد. به زمین افتاد و برای اولین بار فریاد کشید:

– برادرم! حسین جان، مرا دریاب!

داستان محرّم: یار برادر، مرد دلاور || حضرت عباس علیه‌السلام 6

امام حسین (ع) با شتاب خودش را به بالین او رساند، درحالی‌که غم و اندوه بر دلش چنگ می‌زد. همین‌که امام (ع) برادرش را در آن حالت دید، باران اشک از دیدگانش فروبارید!

امام حسین (ع) نزدیک عباس نشست و با ناراحتی فراوان زمزمه کرد:

– آه! کمرم شکست و چاره‌ام از دست رفت!

حضرت عباس (ع) که خون جلوی چشمش را گرفته بود و گمان می‌کرد یکی از دشمنان به سراغش آمده تا سرش را از بدنش جدا کند، گفت:

– دست نگهدار! مرا نکش! بگذار یک‌بار دیگر با برادرم امام حسین (ع) خداحافظی کنم.

عمو هلال که مشغول تعریف این ماجرا بود، ناگهان صدای هق‌هق گریه‌ی ستاره‌ها و ابرها را شنید! بغض خود را فروخورد و ادامه داد:

– فکر می‌کنید امام حسین (ع) با شنیدن سخن عباس، چه حالی پیدا کرد؟

همه‌ی غم‌های عالم بر دلش نشست و درحالی‌که که خون‌های صورت ابوالفضل را پاک می‌کرد، نتوانست جلوی گریه‌ی خودش را بگیرد! انگار یک‌لحظه احساس کرد که دنیا هم در غم او شریک شده و همه‌جا و همه‌کس گریان و نالانند!

امام حسین (ع) خودش را که معرفی کرد، خواست سر عباس‌ها را به دامن بگیرد؛ اما او اجازه‌ی این کار را نداد.

امام (ع) پرسید:

– چرا نمی‌گذاری سرت را به دامن بگیرم؟

حضرت عباس، با صدایی گرفته و دیده‌ای گریان گفت:

– نگران شمایم! با خودم فکر می‌کنم که سر شما را چه کسی به دامن خواهد گرفت؟!

اندکی بعد، عباس (ع) دیده بر هم نهاد. جان به جان‌آفرین تسلیم کرد و مرغ روحش به‌سوی ملکوت پر کشید.

می‌گویند امام حسین (ع) به سبب زخم‌های فراوانی که بر پیکر برادرش وارد شده بود نتوانست او را نزد شهیدان دیگر ببرد؛ بنابراین پیکر پاک ابوالفضل (ع) را در همان محل گذاشت و با دلی پردرد و دیدگانی اشک‌بار، به‌سوی خیمه‌ها برگشت.

داستان محرّم: یار برادر، مرد دلاور || حضرت عباس علیه‌السلام 7

حضرت زینب (سلام‌الله علیها) که مثل همیشه به انتظار ایستاده بود، با دیدن امام حسین (ع) سراغ عباس را گرفت. امام حسین (ع) نتوانست پاسخی به او بدهد! فقط تیرک خیمه‌ی عباس را برداشت و آن را بر زمین خواباند؛ با این کار، زینب و دیگران همه فهمیدند که عباس قهرمان به شهادت رسیده است. این بود که صدای ناله و گریه فضای خیمه‌ها را پر کرد…

داستان محرّم: یار برادر، مرد دلاور || حضرت عباس علیه‌السلام 8

عمو هلال، لب از سخن گفتن فروبست و نگاهی به این‌سو و آن‌سو انداخت. در زمین و آسمان، همه و همه غمگین و گریان بودند.

اشک‌های عمو هلال هم بی‌اختیار جاری شد!

ماه، که چند لحظه سکوت کرده بود، زبان گشود و گفت:

– راستی، شاید حکمت و راز این‌که حضرت ابوالفضل (علیه‌السلام) در جایی جدا از شهیدان دیگر دفن شده، این باشد، که جایگاه و مقام والای آن بزرگوار بیشتر روشن شود و عاشقان ولایت، برای زیارت آن بزرگ‌مرد، بر سر مزارش بروند و او را در پیشگاه خداوند، شفیع و واسطه قرار دهند و نیازها و خواسته‌های خویش را بطلبند. مگر نه این است که حضرت ابوالفضل (ع) باب‌الحوایج و صاحب کرامت‌های فراوان است؟

لابد می‌دانید که امام سجاد (ع) فرموده‌اند:

– رحمت خدا بر عباس! او ایثار کرد. آزمایش داد. جانش را فدای برادرش کرد و خداوند به‌جای دست‌های بریده‌شده‌اش، دو بال به او داده تا به‌وسیله‌ی آن‌ها در بهشت همراه فرشتگان پرواز کند! همان‌گونه که برای جعفر بن ابی‌طالب چنین کرد. به‌راستی عباس نزد خداوند مقامی دارد که در روز قیامت، همه‌ی شهیدان به حال او رَشک می‌برند.

داستان محرّم: یار برادر، مرد دلاور || حضرت عباس علیه‌السلام 9

در این هنگام عمو هلال ساکت شد. سیل اشک مجالش نداد که بیشتر سخن بگوید! ستاره‌ها، ابرها، زمین، فرات و نخلستان‌ها همه و همه گریستند و فهمیدند که برای شنیدن ماجراهای دیگری از کربلا باید تا شب آینده در انتظار بمانند…

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=32443

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *