تبلیغات لیماژ بهمن 1402
داستان-طنز-زنان-خروسی،-مردان-زیرزمینی

داستان طنز / زنان خروسی، مردان زیرزمینی

داستان طنز 

زنان خروسی، مردان زیرزمینی

علیرضا لبش

داستان طنز / زنان خروسی، مردان زیرزمینی 1

از صبح به چیدن کتاب‌ها در قفسه مشغول هستیم. اوستایمان می‌گوید: آن کتاب‌های نان‌وآب‌دار را جلوی چشم بچین و آن کتاب‌هایی که نه خیر دنیا و آخرت برای نویسنده‌شان دارند نه برای ما، آن پشت و پسل قایم کن. پپه‌هایی که این‌ها را می‌خوانند خودشان می‌روند پیدایشان می‌کنند. ما فکر می‌کنیم کتاب‌ها هم خوشبخت و بدبخت دارند. بعضی‌هایشان آن‌قدر مشتری دارند که خدا می‌داند و بعضی‌هایشان که از سر و ریختشان معلوم است نویسنده‌هایشان حداقل دیپلم دارند، هیچ‌کس سراغشان نمی‌رود.

این را به اوستایمان می‌گوییم. اوستایمان می‌گوید: ما مرده‌شور هستیم. بد و خوب را باید آب کنیم. همین موقع که ما و اوستایمان در حال گفتمان فلسفی و ریخت‌شناسی کتاب هستیم، یک دختر و پسر وارد کتاب‌فروشی می‌شوند، پسره می‌گوید: کتاب عاشق شدن در دقیقه نود را دارید؟

بعد یواش در گوش دختره می‌گوید: این بهترین کتاب فلسفی است که تابه‌حال خوانده‌ام حتی از کتاب‌های ر. ا و ف. ر هم بهتر است، من زیاد کتاب می‌خوانم ولی این یک چیزه دیگه است. ما می‌گوییم: آن کتاب را نداریم. پسر چهره‌اش در هم می‌رود می‌گوید: خوب کتاب صد و پنجاه ثانیه تا عشق را چی؟ و به دختر می‌گوید: تأثیر این‌یکی کمتر است مثل آن‌یکی معجزه نمی‌کند ولی تأثیرش طولانی‌تر است. ما می‌گوییم: آن را هم تمام کرده‌ایم. دختر می‌گوید: کتاب «پسرها درباره دخترها چه چیزی می‌داند که نباید بدانند و چه چیزی نمی‌دانند که باید بدانند» را دارید؟ و بعد در گوش پسره می‌گوید: این کتاب شاهکار روان‌شناسی مدرن و پست‌مدرن است. حتماً باید بخوانی. ما می‌گوییم با عرض معذرت این شاهکار را هم پیش پای شما تمام کردیم. صورت‌هایشان در هم می‌رود و می‌گویند: مردم را مسخره کرده‌اید. کتاب‌فروشی‌تان را جمع کنید. وقتی سه تا از شاهکارهای مهم تاریخ ادبیات، فلسفه و روان‌شناسی عشقی را ندارید، بیخود کرده‌اید کتاب‌فروشی راه انداخته‌اید و بعد می‌خواهند کتاب‌فروشی را به نشانه اعتراض ترک کنند که اوستایمان می‌پرد وسط و می‌گوید: چند دقیقه صبر کنید، الآن جورش می‌کنم، بعد به ما می‌گوید: بپر از جواد عشقی، همه این شاهکارها را بگیر و بگو شاهکار جدید هم دارد بدهد، بجنب تا مشتری نپریده. ما هم جلدی می‌رویم مغازه جواد عشقی.

جواد آقا می‌گوید: این کتاب‌ها که تو می‌خواهی زیرزمینی هستند. خواهان زیاد دارند ولی محض روی گل اوستات می‌دهم ببری. بعد می‌رود زیرزمین کتاب‌ها را می‌آورد و به ما می‌دهد. ما هم خوشحال از اینکه در حال گسترش فرهنگ عمومی مطالعه هستیم کتاب‌ها را به دختر و پسر می‌رسانیم و آن‌ها خوشحال راهی خانه می‌شوند. خدا پدر این جواد آقا عشقی را بیامرزد که به فرهنگ این کشور خدمت می‌کند.

توی کتاب‌فروشی نشسته‌ایم دو تا خانم مسن وارد مغازه می‌شوند و دنبال کتاب‌های کنکور می‌گردند. ازآنجایی‌که ما آدم فضولی نیستیم به حرف‌های خصوصی‌شان که در گوش همدیگر داد می‌زنند توجهی نمی‌کنیم تا بفهمیم اولی به دومی می‌گوید: خواهر! می‌گن رشته هنری بهتره. پسراش رمانتیک ترن.

دومی جواب می‌دهد: ماتیک ترن؟! من پسر ماتیکی می‌خوام چیکار؟!

اولی می‌گوید: نه خواهر. رمانتیک‌تر. دومی می‌گوید: شوهر رمانتیک می‌خوام چیکار. شوهر باید کاری باشه. این شوهر قبلی گوربه‌گور شدم هنری منری بود دیگه.

خیر سرش نقاش ساختمان بود. چه گلی به سرم زد؟ نه خواهر. رشته مهندسی خوبه.

می خوام مهندسی قبول بشم. ما می‌خواهیم دخالت کنیم ولی اوستایمان مانع می‌شود و می‌گوید: بگذار این دوشیزه‌ها تو انتخاب رشته آزاد باشن.

بعد دوتا خانم با لباس‌های سفید و کلی سنگ‌های رنگی که آویزان گردنشان شده وارد کتاب‌فروشی می‌شوند و دنبال چیزی به اسم انرژی می‌گردند.

اولی می‌گوید: استاد کامبیز گفته: کتابای سفید انرژی دارن، سعی کنید کتابای سفید بخونید.

دومی جواب می‌دهد: استاد پریسا این اعتقاد رو نداره. استاد پریسا می‌گه: فقط رنگ آبی آرامش بخشه، منم کل کتابای کتابخونه ام آبیه. چند تا کتاب به‌اندازه قطر ۷۰ سانتی‌متر کم دارم تا کتابخونه ام تکمیل بشه. استاد پریسا می‌گه: این سیاهی‌های داخل کتاب انرژی منفی داره. داخل کتابا باید سفید باشه تا مغزمون پر از انرژی مثبت بشه.

اولی می‌گوید: بابا این پریسا رو ول کن بیا سر کلاسای مدیتیشن استاد کامبیز، ما تمام خونمون رو با متد فنگشویی استاد کامبیز طراحی کردیم. انرژی داره از درودیوار به ما یورش می‌اره. خیلی هم کلاس داره. همه وسایلمون رو انداختیم دور. فقط یک موکت سفید وسط خونه پهنه. هر کی می‌اد تو خونه انرژی مثبت تنفس می‌کنه.

ما خواستیم برویم و آدرس این فنگ شویی را از آن خانم بگیریم تا ما هم فرش‌هایمان را بدهیم آنجا بشویند تا فرش‌هایمان کمی روشن شوند، اوستایمان زودتر پرید و آدرس منزلشان را گرفت تا در اسرع وقت برود سروقت اسباب و اثاثیه‌شان.

اوستایمان که با خانم‌ها بیرون رفت، دو پسر جوان وارد کتاب‌فروشی می‌شوند که کلاً شاد هستند از ما می‌پرسند: کتاب‌های طنز چی دارید؟ ما می‌گوییم: چرند و پرند دهخدا هست.

آن‌ها می‌گویند: چرت‌وپرت نه. کتاب‌های خنده‌دار می‌خواهیم. مثل سریال خوش‌نشین‌ها و فیلم اخراجی‌ها و افراطی‌ها. از همین‌ها که جدیداً هم بلوتوث می‌کنند خوب است مثل آلو و یارو و این‌ها که توی جمع با بچه‌ها بخوانیم و بخندیم.

ما می‌گوییم: داریم اما زیرزمینی است. بعد از زیرزمین چند تا کتاب برایشان می‌آوریم.

آن‌ها می‌روند و ما می‌نشینیم و یک قهوه قندپهلو برای خودمان می‌ریزیم تا بخوریم که یک خانم و آقای جوان که به‌زور کنار هم راه می‌روند وارد مغازه می‌شوند.

آقا می‌گوید: کتاب مردان ونوسی و زنان زیرزمینی را دارید؟

ما می‌گوییم تمام کرده‌ایم.

خانم می‌گوید: زنان بدون مردان را چی؟

ما می‌گوییم این‌یکی را داریم.

آقا می‌گوید: جرئت داری آن کتاب منحرف را بیاور.

ما می‌ترسیم و کتاب را نمی‌آوریم.

خانم می‌گوید: به اینجام رسیده و بعد گلوی خود را نشان می‌دهد و بعد اضافه می‌کند: همین امروز میرم طلاقت می‌دم. آقا می‌گوید: تا وقتی زن منی اجازه نمی‌دم از این کتابای بی‌ناموسی بخونی. زن هم مگه بدون مرد می‌شه. خانم می‌گوید: وقتی طلاقت دادم می‌فهمی. آقا می‌گوید: تو اشتباه می‌کنی یا یک‌چیزی می‌خوری یا کار دیگری در همین مایه‌ها می‌کنی که با ضربه کیف خانم نقش زمین می‌شود.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=20405

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *