تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-شب-برای-کودکان-هیزم‌شکن-خوش‌شانس

داستان زیبا و آموزنده: هیزم‌شکن خوش‌شانس || قصه شب برای کودکان

داستان زیبا و آموزنده

هیزم‌شکن خوش‌شانس

فرصت‌ها را به سادگی از دست ندهیم

قصه شب برای کودکان
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
قصه قبل از خواب برای کودکان

به نام خدا

یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود، در دهکده‌ای کوچک، جوان هیزم‌شکنی زندگی می‌کرد که بسیار فقیر بود. او مجبور بود به بیرون از دهکده برود و هیزم جمع کند تا به مردم بفروشد و زندگی را بگذراند.

روزی از روزها که هیزم‌شکن، هیزم زیادی جمع کرده بود و خیلی هم خسته شده بود، به سمت دهکده به راه افتاد تا هیزم‌هایش را در بازار بفروشد. در راه ناگهان صدایی از دشت به گوشش رسید. کمی دقت کرد، متوجه شد که صدا به او می‌گوید:

«آهای هیزم‌شکن کجا می‌روی؟»

هیزم‌شکن گفت: «به بازار می‌روم تا هیزم‌هایم را بفروشم.»

در جواب، صدا به او گفت: «اگر می‌خواهی دورانِ سختی تو تمام شود، از جنگلی که در نزدیکی دهکده است عبور کن، به سرزمینی می‌رسی، از آنجا هم عبور کن، در جلوی راهت کوه بزرگی می‌بینی. خود را به قله آن برسان، شانس تو آنجا خوابیده، او را بیدار کن تا در زندگی شانس با تو همراه باشد و ثروتمند شوی.»

هیزم‌شکن که از تعجب خشکش زده بود، گفت: «تو کیستی؟ از کجا خبر داری که شانس من بالای کوه خوابیده؟»

…هر چه سؤال کرد دیگر صدایی نشنید.

به بازار رفت و همه هیزم‌هایش را فروخت. بعد با خودش گفت: «باید به دنبال شانس خود بروم، امتحانش ضرری ندارد» و به راه افتاد.

وقتی به جنگل رسید، شیری جلوی او را گرفت و گفت: «ای آدمیزاد کجا با این عجله؟»

هیزم‌شکن گفت: «شانس من روی قله کوه بزرگی خوابش برده است، به همین خاطر زندگی بر من سخت می‌گذرد. می‌خواهم بروم و او را بیدار کنم تا سختی‌های زندگی‌ام تمام شود و خوشبخت شوم.»

شیر گفت: «من بیمار و ناتوان هستم، وقتی شانست را بیدار کردی از او بپرس چاره کارم چیست. من همین‌جا منتظرت می‌مانم.»

مرد قبول کرد و به راه افتاد. رسید به رودی که از وسط جنگل می‌گذشت. داشت دست و صورتش را می‌شست که ماهی سر از آب بیرون آورد و گفت: «سلام تو کیستی و در جنگل چکار می‌کنی؟»

جوان تمام حرف‌هایی را که به شیر گفته بود به ماهی هم گفت.

ماهی گفت: «وقتی شانست را بیدار کردی به او بگو من از سردرد رنج می‌برم، درمان درد من چیست؟»

مرد هم قول داد که این سؤال را هم بپرسد و به راهش ادامه داد.

از جنگل که گذشت، مرد به سرزمینی رسید. از نزدیکی قصر عبور می‌کرد که دختر پادشاه او را دید و گفت: «من تو را نمی‌شناسم، تو اینجا غریب هستی؟»

هیزم‌شکن گفت: «بله» و داستانش را برای او بازگفت.

او با دیدن شاهزاده به این فکر کرد که کاش ثروتمند بودم و می‌توانستم با این شاهزاده ازدواج کنم.

شاهزاده به او گفت: «سپاه پدر من ضعیف است. از شانست بپرس چه کنیم که سپاه قدرتمندی داشته باشیم و در نبردها پیروز شویم؟»

هیزم‌شکن جوان گفت: «حتماً این سؤال را می‌پرسم و جوابش را به حضورتان می‌آورم.»

رفت و رفت تا به کوهی رسید. بله، همان کوهی بود که نشانی‌اش به او گفته‌شده بود.

با زحمت زیادی بالا رفت تا به قله آن رسید. شانس خود را دید که خوابیده. بیدارش کرد.

شانس به او گفت: «به خانه‌ات برگرد. تو دیگر خوش‌شانس هستی و زندگی خوبی خواهی داشت.»

جوان همان‌طور که قول داده بود سؤالات را پرسید.

شانس گفت: «به شاهزاده بگو باید از میان خواستگارانش کسی را انتخاب کند و با او ازدواج کند تا سپاه پدرش قدرتمند شود.

به ماهی بگو دو مروارید گران‌بها در سرش است که باید کسی به سرش ضربه بزند تا مرواریدها از دهانش بیرون بیفتد و سردرد او خوب شود.

شیر هم باید سر یک انسان احمق را بخورد تا علاج یابد.»

جوان جواب‌ها را گرفت و به راه افتاد. به سرزمین پادشاه که رسید، فوراً خدمت شاهزاده رفت و گفت:

«شانسم به من گفت چاره شما این است که ازدواج کنید تا سپاه قدرتمندی داشته باشید و همیشه در جنگ پیروز شوید.»

شاهزاده کمی فکر کرد و گفت: «من مایلم که با شما ازدواج کنم، شما بودید که چاره کار ما را پیدا کردید.»

اما جوان بی‌فکر که مغرور هم شده بود پیشنهاد شاهزاده را رد کرد و گفت:

«من نیازی به ازدواج با شما ندارم، شانس من بیدار شده، از این به بعد ثروتمند خواهم شد و دنبال زندگی خودم خواهم رفت.»

این حرف‌ها را گفت و به راه افتاد تا به رودخانه رسید. ماهی را دید. به او گفت:

«شانسم به من گفته در سر تو دو مروارید گران‌قیمت وجود دارد. اگر کسی به سرت ضربه بزند مرواریدها از دهانت بیرون می‌افتد و سردرد تو خوب می‌شود.»

ماهی با خوشحالی گفت:

«تو می‌توانی این کار را انجام دهی، عجله کن. چون به نفع هردوی ماست. من از سردرد خلاص می‌شوم و تو ثروتمند می‌شوی.»

جوان، غافل از اینکه همه این پیشنهادها به خاطر بلند شدن شانسش بود، گفت:

«من نیازی به مرواریدهای تو ندارم. چون شانسم بیدار شده، وقت زیادی هم ندارم باید بروم.»

خلاصه ماهی را همان‌طور رها کرد و رفت.

بشنوید از آخر ماجرا…

به شیر که رسید ماجرای شاهزاده و ماهی را برایش تعریف کرد و گفت:

«شانسم به من گفته تو باید سر یک انسان احمق را بخوری تا دردت درمان شود.»

شیر کمی فکر کرد و گفت: «من احمق‌تر از تو را سراغ ندارم» پرید و به او حمله‌ور شد.

خب بچه‌ها می‌دونید چرا باوجوداینکه شانس هیزم‌شکن بیدار شده بود، عاقبت کارش این شد؟

بله بچه‌های زیبا، خوب و قشنگ و دانا!

قصه ما به سر رسید کلاغه به خونه ش نرسید.
بالا رفتیم دوغ بود همه صدای بوق بود.
پائین اومدیم ماست بود هرچی دلت خواست بود.
قصه ما راست بود.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=24347

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *