تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-شب-برای-کودکان-سه-بچه-خرس

داستان زیبا و آموزنده: سه بچه خرس || قصه شب برای کودکان

داستان زیبا و آموزنده

سه بچه خرس

قصه شب برای کودکان
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
قصه قبل از خواب برای کودکان

به نام خدا

یکی بود یکی نبود، توی یک جنگل بزرگ که حیوانات زیاد و خطرناکی هم داشت یک خرس با سه تا بچه‌اش زندگی می‌کردند. مادر همیشه مواظب بچه‌ها بود تا توسط حیوانات وحشی آسیب نبینند.

روزها پشت سر هم می‌گذشتند و بچه خرس‌ها بزرگ‌تر می‌شدند. مادر سعی می‌کرد به آن‌ها یاد بدهد که چگونه در برابر دشمن از خود محافظت کنند.

یک روز که بچه خرس‌ها در خانه بودند، مادرشان آمد و گفت:

«شما دیگر بزرگ شده‌اید، می‌خواهم هر کس برای خودش خانه‌ای درست کند و تنها زندگی کند تا کم‌کم به قوانین و مشکلات جنگل عادت کند. شما باید یاد بگیرید که تنها بمانید. چون من نمی‌توانم همیشه در کنار شما بمانم.»

بچه خرس‌ها که تا آن زمان در کنار مادرشان زندگی کرده بودند، تجربه کافی نداشتند. چون همیشه در برابر خطر و دشمن، مادر از آن‌ها دفاع کرده بود. خلاصه اینکه بچه‌ها خیلی ترسیده بودند. ولی دیگر وقت آن رسیده بود که مستقل شوند و تنها به شکار بروند.

آن‌ها به راه افتادند تا هرکدام در گوشه‌ای از جنگل، خانه‌ای برای خودش بسازد؛ اما مادر سفارش کرده بود که خانه‌هایشان را در نزدیکی هم بسازند تا در هنگام خطر متحد شوند و به همدیگر کمک کنند.

پسر بزرگ‌تر که کمی تنبل و بی‌فکر بود، بیشتر از همه ناراحت بود که باید تنها زندگی کند، چون دیگر مجبور بود خودش خانه بسازد، غذا تهیه کند و در برابر دشمنان به‌تنهایی از خود دفاع کند. او فکر می‌کرد مادرش همیشه در کنارش می‌ماند و از او نگهداری می‌کند. با غرغر شروع به جمع‌کردن شاخ و برگ‌ها کرد. می‌خواست خانه‌ای بسازد که با کمترین زحمت به پایان برسد؛ بنابراین کمی چوب روی‌هم گذاشت و برگ‌های خشک‌شده را روی چوب‌ها ریخت. یک برگ بزرگ هم جلوی خانه‌اش مثل پرده آویزان کرد. رفت و داخل خانه جدیدش خوابید.

رسید به پسر دوم، او که پرکار و پرتلاش بود شروع کرد به ساختن خانه. خانه محکمی از چوب کلفتِ درختان ساخت تا خیالش راحت باشد؛ اما چون زیرک نبود فراموش کرد که درِ محکمی برای خانه‌اش بسازد. کارِ خانه که تمام شد رفت به دنبال پیدا کردن غذا.

بشنوید از پسر کوچک‌تر، او که هم باهوش بود و هم پرکار. تصمیم گرفت که هم یک خانه «محکم» بسازد و هم

«امن» یعنی به‌جز اینکه از دیوارهای خشتی محکمی برای ساخت خانه‌اش استفاده کرد، با تنه سفت درختان دری درست کرد و جلوی خانه‌اش گذاشت.

روزها سپری شدند و خوشبختانه مشکلی برای بچه خرس‌ها به وجود نیامد، تا اینکه رسید به فصل زمستان. هوا خیلی سرد شده بود، همه حیوانات جنگل دنبال غذا بودند. مخصوصاً گرگ‌ها که گروهی به شکار می‌رفتند.

یک روز سرد زمستان بچه خرسی که از برادرانش بزرگ‌تر بود در خانه‌اش استراحت می‌کرد که ناگهان صداهایی شنید. خیلی ترسیده بود. کمی دقت کرد، صدای گرگ‌ها بود که می‌آمد. آن‌ها به خانه خرس هجوم آوردند و آنجا را که خیلی سُست و ضعیف بود ویران کردند. خرس فرار کرد و به خانه برادر کوچک‌ترش پناه برد. خانه محکم بود. ولی درِ آن به‌راحتی از جا کنده شد. بچه‌ها خیلی ترسیده بودند. گرگ‌ها که گرسنه بودند می‌خواستند بچه خرس‌ها را بخورند. آن‌ها به‌سختی فرار کردند و خود را به خانه برادر کوچک رساندند و آنجا پناه گرفتند.

بله آن خانه، امن و محکم بود و گرگ‌ها هر چه تلاش کردند نتوانستند خانه را خراب کنند یا وارد شوند. کمی اطراف خانه ماندند. ولی چیزی دستگیرشان نشد. خسته شدند و رفتند.

بچه خرس‌ها از اینکه نجات پیدا کرده بودند خیلی خوشحال بودند. آن‌ها از برادر کوچک خود تشکر کردند و از او این نکته را آموختند که هر موجودی برای رهایی از خطرات نیاز به یک سرپناه محکم و امن دارد تا جانش به خطر نیفتد و این موضوع، نیاز به تفکر و تلاش دارد.

«هیچ‌چیز به‌آسانی به دست نمی‌آید.»



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=24335

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *