تبلیغات لیماژ بهمن 1402
داستان زیبا و آموزنده پاداش کار نیک قصه های شب برای کودکان

داستان زیبا و آموزنده‌ی: پاداش کار نیک

داستان زیبا و آموزنده

پاداش کار نیک

قصه های شب برای کودکان
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان

به نام خدا

در زمان‌های قدیم در شهری بزرگ و زیبا حاکمی زندگی می‌کرد که به شکار علاقه‌ی فراوانی داشت. او هفته‌ای دو بار به شکار می‌رفت. در یکی از روزها او در سطح شهر اعلام کرد که می‌خواهد به جنگل دوردستی برای شکار برود، هر کس مایل است می‌تواند او را همراهی کند.

خلاصه در روز موعود افراد بسیاری از شهر و دربار حاکم همراه او به شکار رفتند. سوار بر اسب‌ها شدند و راه زیادی را طی کردند. به جنگل که رسیدند شروع به شکار حیوانات کردند.

حاکم هر حیوانی را که نشانه می‌گرفت بدون هیچ تردیدی آن را شکار می‌کرد و تا آن لحظه هیچ تیری از کمان حاکم به خطا نرفته بود. حاکم، آهویی را در فاصله‌ی بسیار زیادی از خود دید و قصد شکار او را کرد. همه ساکت شدند تا شکار حاکم فرار نکند. حاکم تیر را زد ولی چشمتان روز بد نبیند، تیر حاکم خطا رفت و آهو فرار کرد.

حاکم که بسیار شرمنده شده بود با عصبانیت سوار بر اسب شد و آهو را دنبال کرد، آهو می‌دوید و حاکم به دنبال او بود تا اینکه حاکم رفت و رفت، هم آهو را گم کرد و هم راه خود را. او با ترس به اطراف نگاه کرد، هیچ‌کس نبود. حاکم خیلی دور شده بود و نمی‌دانست چکار باید بکند. اسب او آرام‌آرام راه می‌رفت، هر چه می‌رفت کویر بود. حاکم که گم شده بود خسته و ترسان به اطراف نگاه می‌کرد، تا اینکه در کنار یک تپه، چادری دید. باعجله خود را به آنجا رساند، دید جوانی بیابان‌گرد با مادر پیر خود در آنجاست. سلام کرد و وارد چادر شد.

جوان با دیدن تاج و انگشتر، فهمید که او حاکم شهری است و از حاکم به‌خوبی استقبال کرد. آن‌ها در چادر خود چیزی نداشتند زیرا بسیار فقیر بودند. فقط گوسفندی داشتند که از شیر آن استفاده می‌کردند، کوزه‌ی آبی و کمی نان خشک. جوان باعجله گوسفند را قربانی کرد. آتشی به پا کرد و گوشت آن را کباب کرد. نان خشک را با کمی آب خیس کرد تا نرم شود و خلاصه از هر چه که داشت به پذیرایی حاکم پرداخت.

حاکم که بسیار گرسنه و خسته شده بود با میل فراوان، همراه جوان و مادرش شروع به خوردن کرد، سپس کمی استراحت کرد و پس از چند ساعت بیدار شد و خواست برود. مادر جوان غذا و آبی را برای او گذاشت تا در راه از آن استفاده کند.

حاکم هنگام رفتن، راه را از آن‌ها پرسید، بسیار از آن‌ها تشکر کرد و خود را معرفی کرد که حاکم کدام شهر است و گفت: «اگر به شهر ما بیایید خوشحال می‌شویم» و به راه افتاد. تقریباً پاسی از شب گذشته بود که حاکم با زحمت فراوان خود را به شهر رساند. مردم با دیدن حاکم خوشحال شدند و از اینکه او پیدا شده جشن گرفتند.

مدتی گذشت، روزی وزیر حاکم آمد و گفت: «جوانی با مادر پیرش به دیدن شما آمده است، آیا اجازه می‌فرمایید که داخل شوند؟»

حاکم آن‌ها را به یاد آورد، با خوشحالی گفت: «بله، راه را باز کنید و بگذارید داخل قصر شوند.»

بعد، از تخت پایین آمد و به سمت آن‌ها حرکت کرد، جوان را در آغوش گرفت و از آن‌ها به‌خوبی پذیرایی کرد. به همه‌ی مردم گفت که این جوان و مادرش بودند که او را نجات دادند.

بعد بزرگان شهر را جمع کرد و نظر آن‌ها را خواست که چه چیزی به جوان و مادرش هدیه بدهد.

یکی از بزرگان گفت: «به او دوازده صندوق طلا و جواهر بدهید.» حاکم راضی نشد و دیگری گفت: «هزاران هزار سکه‌ی طلا همراه با خانه‌ای بزرگ در شهر به آن‌ها بدهید.» بازهم حاکم قبول نکرد. هر یک پیشنهادی می‌داد و میزانی معین می‌کرد تا اینکه شخص باهوشی که در مجلس نشسته بود، گفت: «حاکم به‌سلامت باد، اگر شما می‌خواهید در عوضِ کمک آن‌ها هدیه‌ای بدهید، باید تمام تاج‌وتخت و ثروت خودتان را به آن‌ها ببخشید، زیرا آن‌ها هر چه داشتند عرضه کردند. به همین دلیل شما هم هر چه دارید به آن‌ها عرضه کنید.»

حاکم که منتظر چنین پاسخی بود، بسیار خوشحال شد و به او احسنت گفت و باکمال میل این پیشنهاد را به جوان و مادرش داد. ولی آن‌ها که به‌سادگی و قناعت عادت کرده بودند فقط خانه‌ی کوچک و ساده‌ای از حاکم تقاضا کردند که در شهر او بمانند و زندگی کنند و حاکم با خوشحالی و مهربانی قبول کرد.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=24271

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *