تبلیغات لیماژ بهمن 1402
داستان گربه چکمه پوش

قصه کودکانه: گربه چکمه پوش || میراث پدری

gorbeye-chakmepoosh_Page_1.jpg

کتاب داستان کودکانه

گربه چکمه پوش

نویسنده: شارل پرو
تهیه، تایپ، ویرایش تصاویر و تنظیم آنلاین: سایت ایپابفا

به نام خدا

یکی بود یکی نبود، آسیابانی بود که سه پسر داشت. آسیابان هنگام مرگ آسیاب را به پسر بزرگش داد و خرش را به پسر دومش ، ولی آنچه که به پسر کوچکش رسیديك گربه بود! آن گربه ناز و کوچولو به صاحب جوانش گفت : « نگران نباش ، صبر کن تا ببینی – سرانجام ، تو از همه بهتر خواهی شد . هم اکنون به من يك جفت چکمه بده و بگذار من برای مدتی از خانه بیرون بروم.»

gorbeye-chakmepoosh_Page_2.jpg

فردای آنروز گربه چکمه پوش براه افتاد و در راه خود خرگوشی را در تله ای پیدا کرد.

gorbeye-chakmepoosh_Page_3.jpg

گربه، خرگوش را برداشت و با خود به کاخ امیر برد و به امیر گفت این پیشکشی است از صاحب من ، بنام مار کوس کاراباس.

gorbeye-chakmepoosh_Page_4.jpg

gorbeye-chakmepoosh_Page_5.jpg

امیر خوشحال شد ، گربه ، بار دیگر ، دو تا کبك از صاحبش برای امیر برد . گربه، پس از چندی خبردار شد که امیر و دخترش از کنار رودخانه ای میگذرند، از این رو به صاحبش گفت لباسهایش را در بیاورد و بپرد توی رودخانه . .

پسر جوان گفت: «اما من شنا بلد نیستم ! » گر به گفت: «خب ، چه بهتر ، زودباش! امیر دارد نزدیک میشود.» جوان پرید توی رودخانه و همین که امیر نزدیکتر شد گربه با صدای بلند گفت : « كمك! كمك! صاحب من مارکوس کاراباس دارد غرق میشود! » امیر به آدمهایش دستور داد خود را به آب بزنند و مارکوس را نجات بدهند، خود امیر هم يك دست لباس نو و زیبا برای مارکوس فراهم کرد.

gorbeye-chakmepoosh_Page_6.jpg

مارکوس در لباس نو ، چنان خوشگل و خوش اندام شده بود که چشم دختر امیر از دیدنش سیر نمیشد . امیر به مارکوس گفت : «تو باید با ما بیایی توی کالسکه ، من میخواهم از پیشکشهای تو سپاسگزاری کنم. در این میان، گربه چکمه پوش دوباره براه افتاد.

gorbeye-chakmepoosh_Page_8.jpg

gorbeye-chakmepoosh_Page_7.jpg

gorbeye-chakmepoosh_Page_9.jpg

گربه چکمه پوش در دشت به پیش میرفت که به دو کشاورز برخورد و گفت: «اگر شما نگویید این زمینها مال مارکوس کاراباس هست کشته خواهید شد !»

gorbeye-chakmepoosh_Page_10.jpg

کشاورزان گفتند که از فرمان او پیروی خواهند کرد.

سپس، گربه چکمه پوش رسید به دژ يك آدم غول آسا . آدم غول آسا ارباب اصلی آن زمینها بود. گربه چکمه پوش شروع کرد به گفت و گوی با او و چرب زبانی کردن ، او از آدم غول آسا خواهش کرد اگر می تواند خودش را بشکل يك آفریده دیگر در بیاورد.

قصه کودکانه: گربه چکمه پوش || میراث پدری 1

آدم غول آسا گفت : «البته که میتوانم !» گر به گفت : « خودت را بكن يك شير »

gorbeye-chakmepoosh_Page_12.jpg

و آن آدم غول آسا ناگهان بدل شد به یك شیر غران .

باز گربه گفت : « حالا خودت را بكن يك موش .» آدم غول آسا هم همین کار را کرد و گربه پرید اورا بچنگ گرفت وگذاشت توی دهان و لپ لپ کنان خوردش . آنگاه ، گربه به مهمانسرای امیر رفت و گفت آن دژ و زمینها از آن صاحب او مار کوس کاراباس است.

gorbeye-chakmepoosh_Page_13.jpg

امیر به مارکوس برای داشتن چنین پیشکار زرنگی به نام گربه چکمه پوش شادباش گفت و همگی رفتند به آن دژ که جشنی در آن بر پا بود و امیر دست دخترش را به نشانه نامزدی و عروسی در دست مارکوس گذاشت.

gorbeye-chakmepoosh_Page_15.jpg

مارکوس با شادمانی دست دختر را گرفت و پیشنهاد عروسی را پذیرفت .

gorbeye-chakmepoosh_Page_14.jpg

زمانی که آن دو عروسی کردند گربه چکمه پوش در کاخ آنها ، شد گل سر سبد دم و دستگاه عروس و داماد جوان.

gorbeye-chakmepoosh_Page_16.jpg

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=2527

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *