تبلیغات لیماژ بهمن 1402
داستان-انگیزشی-نصیحت-کردن-هم-اندازه-داره!!

داستان انگیزشی: نصیحت کردن هم اندازه داره!

داستان انگیزشی

نصیحت کردن هم اندازه داره!

جداکننده-متن

 – «حمید! واسه چی تلاش می‌کنی اون رو به راه خودت بکشونی؟ رهاش کن، برو خودت هم زندگی‌ات رو بکن!»

حمید شدیدًا درگیر خودش بود و این جمله، اعتراض تکراری همسرش بود. همکارش رفتارهای ناپسند زیادی در محیط کار داشت و حمید سعی می‌کرد که به او کمک کند و او را به راه راست هدایت کند! اما خب، هر بار در آخر راهنمایی‌های حمید، همکارش جواب‌های تند و بعضاً ناراحت کننده ای به او می‌داد و حمید این ناراحتی را با خودش به خانه می‌آورد و اوقات خودش و خانواده‌اش را تلخ می‌کرد. در اوایل، همسرش او را تائید می‌کرد و دلداری می‌داد اما در این اواخر به او اعتراض می‌کرد و می‌گفت: «کاری با همکارت نداشته باش، بذار کار خودش رو بکنه!»

اما حمید احساس وظیفه برای حل مشکلات فرهنگی و معنوی همکارش می‌کرد و نمی تونست از این کار دست برداره. در همین حین دید پسر کوچیکش داره دستش رو تکون میده!

– بابا! بابا!

حمید با کمی اخم گفت: چیه بابا؟

پسرش گفت: چیه با مامان دعوا می‌کنی؟ تازه از سال‌های قبل قول داده بودی من رو ببری پارک، قصر بادی برم!

حمید جواب داد: سال‌های قبل؟ همین دو هفته پیش رفتی قصر بادی، الآن حوصله ندارم. برو فردا می‌برمت!

پسرش گفت: نه الآن بریم، الآن بریم، الآن بریم.

حمید عصبانی شد و پسرش رو هول داد عقب، پسر خورد زمین و شروع به گریه کرد. همسرش به هواخواهی پسر دراومد و گفت: «این چه کاریه که کردی؟ ای بر اون همکارت لعنت که زندگی ما رو پر از تلخی و ناراحتی کرده! به تو چه ربطی داره که کفر میگه! به تو چه ربطی داره که نماز نمی خونه! به تو چه ربطی داره که هزارتا غلط دیگه رو انجام میده! تو وزیری؟ تو وکیلی؟ تو رئیسی؟ پدرشی؟ مادرشی؟ برادرشی؟ چی کاره ماجرا هستی؟»

حمید یه لحظه به خودش اومد، رفت به سمت پسرش و اون رو به زور بغل کرد و ازش معذرت خواهی کرد و گفت «پسرم من رو ببخش همین الآن می‌برمت پارک.»

پس از آروم شدن پسرش رو به همسرش کرد و گفت «شما هم حاضر شو بریم پارک سر کوچه.»

همسرش گفت: «نمیام! هم حوصله ندارم، هم کار دارم، برو فقط به کاره‌ات فکر کن، تو مسئول یه خانواده هستی، اولویت تو ما هستیم نه کسای دیگه.»

حمید لباسش رو پوشید و با پسرش پیاده به پارک سر کوچه رفتند و یک بلیت قصر بادی برای پسرش خرید و انتهای صف وایستادن. نفر قبلی شون هم  با دختر کوچیکش تو صف بود. همین‌که حمید چشمش به دختر کوچولو افتاد فهمید، این دختر، دختر همسایه قبلی شونه! با پدر دختر شروع به سلام و علیک کرد. بچه‌ها تو صف باهم مشغول صحبت و بازی شدن.

احمد آقا و خانمش همسایه خیلی خوبی بودند و خوش برخورد و تقریباً همه دوستش داشتند. بااینکه چند ماهی بود از این محل رفته بودند، هنوز با همسایه‌ها ارتباط و رفت وآمد داشت. از همه دلجویی می‌کرد و کمترین مشکل رو با بقیه داشت.

احمد آقا رو به حمید کرد و با لبخند گفت: «حاج حمید، چه خبر؟ التماس دعا! ما رفتیم دیگه خبری از ما نمی‌گیری؟ راستی بعد رفتن ما جاتون بزرگ‌تر شده؟ چیه کشتی‌هات غرق شده؟ شبیه رستمی بعد از مرگ سهراب! عیب نداره لبخند بزن مرد! مرد اونه که وقتی از خانمش کتک می‌خوره لبخند بزنه و بگه دیدین درد نداشت!»

حمید لبخندی زد و گفت: «نه بابا کتک چیه؟ تو خونه حرف اول و آخر رو من می‌زنم. همیشه بلند میگم بله و چشم.»

احمد آقا پرسید: «پس چرا گرفته ای؟ من احساس کردم جای خواب نداری و امشب رو باید بدون شام کنار خیابون بخوابی!»

حمید لحظه ای با خودشش فکر کرد و چشم‌هاش برقی زد. تصمیم گرفت موضوع رو با احمد آقا که بزرگ‌تر از اون بود و موقعیت شغلی بالاتر و ارتباطات بیشتری داشت در میون بذاره. رو به احمد آقا کرد و گفت: «راستش موضوع مربوط به محل کارمه، یه همکاری دارم که میگه، ثواب و عذاب و خدا و پیامبر درست نیست. اون دنیا کجا بود؟ اینا همش سرکاریه، نماز چیه، زکات چیه؟ تو هم عین دبیرهای دینی و پرورشی ما رو سرکار گذاشتی؟»

احمد آقا مقداری جدی‌تر شد و به اون گفت: «آقا حمید، تو چرا ناراحتی؟ اون به این مسائل اعتقاد نداره تو چرا خودت رو درگیر کردی؟»

حمید جواب داد: «واقعیت اینه که من احساس می‌کنم وظیفه دارم، اون رو امر به معروف بکنم. باید از دین و اعتقادم دفاع بکنم. نباید هرکسی از جاش بلند شد به اعتقادات ما بی‌احترامی بکنه، در ضمن دلم برای همکارم می‌سوزه، پسر خوبیه و آدم متعهد و سخت کوشیه، حیفم می‌آید کافر از دنیا بره! چندین بار باهاش صحبت کردم و هر سری با بی‌احترامی به اعتقادات و صحبت‌های ناراحت کننده روبرو شدم. البته به من بی‌احترامی نمی کنه و در حالت عادی هم با کسی کاری نداره. فقط زمانی که باهاش صحبت مذهبی می‌کنم شدیدًا جبهه می‌گیره. من ناراحتیم رو به روش نمیارم. ولی تو خونه چندساعتی اصلاً حالم خوب نیست و این عامل اعتراض خانواده‌ام میشه.»

نوبت بچه‌ها شده بود که برن و سوار قصر بادی بشن. پدرها اونها رو هدایت کردند و کفش‌هاشون رو تو دستشون گرفتن.

احمد آقا چند لحظه ای مکث کرد، نفس عمیقی کشید و گفت: «آقا حمید! چندتا جمله بهت میگم. ولی این جملات رو بر ترسو بودن یا ضعف ایمان من به خدا نذار و زود هم قضاوت نکن.»

«آقا حمید! همکار تو آدم بی سواد و نادانی نیست، چون اگه این طور فردی بود نمی تونست در محیط کار تو باشه و با تو همکار بشه، آدم عاقل یکی از خصوصیاتش اینه که احساس می‌کنه اجازه داره که اعتقادش رو خودش انتخاب کنه. و از این که کسی دیگه بیاد به اون بگه چه کار کن و چه کار نکن خوشش نمیاد. خودت دوست داری یک نفر بیاد به تو انواعی از دستورالعمل‌ها و راهکارها را بده بدون اینکه تو از او خواسته باشی؟»

حمید جواب داد: «نه، اما من خیر و صلاح او را می‌خواهم و دارم وظیفه امربه معروف را انجام می‌دهم.»

احمد آقا گفت: «کمی صبور باش. راجع به امربه معروف هم صحبت می‌کنم، همکار تو از پشت کوه و خارج از کشور نیامده در همین محیط و در همین شرایط بزرگ شده و اگر احساس می‌کنی راه خطایی را میره. مطمئن باش آگاهانه انتخاب کرده و دلایلی برای درست بودن عقیده‌اش داره که مطمئناً آن دلایل در نظر او بسیار قوی‌تر از توضیحات توست. فردی که به یک سری اصول انسانی معتقده ولی به اصول معنوی معتقد نیست حتماً دلایلی داره. مخصوصاً  که میگی آدم کار بلد و متعهدیه و این نشون میده به این سادگی‌ها و با توصیه تو نظرش عوض نمیشه. حتی شاید توصیه‌های تو و سخت گیری‌هات باعث بشه اوضاع بدتر هم بشه. امربه معروف و نهی از منکر از کارهایی که خداوند گفته.

در قرآن کریم می‌فرماید:

َوْلتَکُن مِّنکُمْ أَُّمةٌ یدْعُونَ إَلی اْلخَیرَ و یأْمُرونَ باْلمَعُْروف َو یـنْـهَْونَ عَن اْلمُنکَرَ و أ ُوَٰلئکَ همُ اْلمُفْلحُونَ ﴿آل عمران: ۱۰۴

باید از شما مسلمانان گروهی باشند که به سوی خیر دعوت کنند، و امر به معروف و نهی از منکر نمایند. و آنان هستند که رستگارند.

اما خب شرایط مهم امر به معروف رو فراموش نکن. تا جایی که یادم هست سه تا شرط مهم داره:

اول باید خودت تشخیص بدی که آیا کار خودت و حرفه‌ات مطابق با دستورهای خداست.

دوم اینکه باید ببینی آیا احتمالش هست که در فرد مقابلت صحبت‌هات اثر بکنه یا نه.

سوم اینکه آیا امر به معروفی که می‌کنی به ضررت تموم میشه یا نه.

از همین سومی بررسی کنیم، تو وقتی با همکارت صحبت می‌کنی و نمی تونی قانعش کنی، اینقد پکر میشی که در خانه و خانوادت ایجاد مشکل می‌کنی، مشخصه که تو شرط سوم ضعیفی.

برم سراغ شرط دوم، اونطوری که معلومه صحبت‌هات در فرد مقابلت اثری نداره. چون میگی چندین بار این موضوع تکرار شده.

اولی هم موضوع خیلی مهمیه، اصل موضوع اینجاست. آیا واقعاً بلدی طرف رو توجیه بکنی یا می‌شینید سر مسائل انتزاعی و فلسفی بحث می‌کنید و آخر که کم میاری ناراحت میشی؟ فکر کن ببین خودت دقیقاً موضوعات رو میدونی یا نه. فقط مطالبی رو نقل قول می‌کنی؟

از همه این‌ها گذشته بذار چند تا مورد متفاوت رو به تو بگم، فرض کن همکارت اصلاً به خدا معتقد نیست و ایمانی نداره و داره از برداشت‌ها و گمان‌های خودش برای زندگی‌اش استفاده می‌کنه. می‌دونی خداوند به پیامبر در مورد این جور افراد چی میگه؟

وَ مَاَ لهُمِ بهِ مِنْ عِلْمٍ إِنَ یتِبعُونَ إَِّلا الظَّنَّ وَ إِنَّ الظَّنَّ لاُ یغْنِی مِنَ اْلحَقِّ شَیئا ﴿النجم: ۲۸﴾

و ایشان را به این (کار) آگاهی نیست. جز از گمان خودشان پیروی نمی‌کنند، و گمان، فرد را حتی به اندازه ذره ای از حق بی نیاز نمی‌کند. پس، از هر کس که از یاد ما روی برتافته و جز زندگی دنیا را نخواسته، روبرگردان.

آقا حمید می‌دونی منظورم چیه؟ اگه واقعاً داره پافشاری می‌کنه و تو هم چند باری توضیحات لازم رو دادی و اون قبول نمی کنه، دست از این کارت بردار. این موضوع چندتا خیر برای تو داره:

اولی اینکه، بدون، وظیفه‌ات رو انجام دادی. دیگه بقیه‌اش به خود فرد مربوطه. نباید به خودت سختی و فشار وارد کنی.

دومی اینکه، برخلاف تصورت شاید همکارت تو مسیره هدایته و تو با مخالفت و تأکید بیش از حدت داری مانعش میشی. بعضی مواقع آدم‌هایی که ایمان قوی دارند، از دورانی گذر می‌کنند که چالش اعتقادی دارن و در این موقع باید به فرد فرصت داد، نباید به زور هدایتش کرد.

معتقدم وقتی کسی از تو سؤالی نمی کنه، یعنی احساس می‌کنه به راهنمایی تو نیازی نداره،

پس بیخود و بی جهت خودت رو خسته نکن.

سومی اینکه، در خونه ات هم رنگ آسایش و آرامش رو می‌بینی.

به نظرم کمی تند رفتی. بیشتر از توانت به خودت فشار نیار، اصل هدایت مال خداست و تا فرد در مسیر هدایت حرکت نکنه، نه کمک‌های تو مؤثر هستند و نه به فرد، کمکی مؤثر خواهد شد. این نظر منه. البته تصمیم اصلی رو خودت می‌گیری. راستی آقا حمید وقت بازی بچه‌ها تموم شده اگه اجازه بدین ما بریم؟

حمید جواب داد: اجازه ما هم دست شماست. ممنون از صحبت‌هاتون، تشریف بیارید شام در خدمت باشیم. خونه ما نزدیکه.

احمد آقا قبول نکرد و خداحافظی کردن، حمید با خودش تو فکر رفت، گوشی‌اش رو درآورد و زنگ زد خونه و به خانمش گفت: سلام نه وکیلم، نه وزیرم، نه رئیسم، اما مرد خوبیم! شام رو بیا بریم بیرون یه چیزی بخوریم …



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=19756

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *