تبلیغات لیماژ بهمن 1402
جلد کتاب قصه آیوانهو کتاب طلایی

داستان تاریخی «آیوانهو» جلد 42 از مجموعه کتاب های طلایی – داستانی از عشق و شوالیه گری

جلد کتاب آیوانهو نوشته سر والتر اسکات - نویسنده اسکاتلندی-ارشیو ایپابفا

آیوانهو

نوشته: سر والتر اسکات
مترجم: محمدرضا جعفری
چاپ اول: ۱۳۴۳
چاپ چهارم: ۱۳۵۴
نگارش، بازخوانی، بهینه‌سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
یادداشت ویراستار: تصاویر سیاه و سفید کتاب، بسیار بی کیفیت و ناخوانا بود. لذا از گنجاندن آنها در متن کتاب، چشم پوشی شد.

بیش از صدسال از هنگامی‌که «ویلیام» دوک نرماندی- در سال ۱۰۶۶- بر سرزمین ساکسون‌ها چیرگی یافته بود، می‌گذشت؛ اما نرمان‌های پیروز هنوز هم با نفرت آنگلوساکسون‌های شکست‌خورده روبرو بودند …

پست جداکننده نوشته-به نام خدا-بسم الله الرحمن الرحیم -آغاز داستان در سایت ایپابفا

هرچند پادشاه انگلستان، «ریچارد شیردل» یک «نرمان» بود؛ اما به رعایای ساکسونی اش احترام می‌گذاشت و آرزو داشت که روزی ساکسون‌ها و نرمان‌ها در کنار یکدیگر در صلح و آرامش به سر برند. در زمان همین پادشاه بود که جنگ‌های صلیبی آغاز شد. ریچارد جامه‌ی رزم به تن کرد و روانه‌ی میدان نبرد شد و برادرش «جان» را به جانشینی خود برگزید. چندی گذشت. برادرش «جان» که لذت نایب‌السلطنه بودن را چشیده بود برای دست یافتن به تاج‌وتخت انگلستان دست به دسیسه زد و زمین‌های شوالیه‌هایی را که همراه پادشاه به جنگ‌های صلیبی رفته بودند به بارون‌های توانگر و چاپلوسی که به او وعده‌ی همه گونه کمکی داده بودند، بخشید.

«جان» برای این‌که یارای آن را داشته باشد تا پس از بازگشت پادشاه، به نبرد و رودررویی با او برخیزد، لشکر بزرگی فراهم آورد و فرستادن خون‌بهای سنگین «ریچارد» را که اسیر اتریشی‌ها شده بود پشت گوش انداخت و با این کار ثابت کرد که اگر «ریچارد» در زندان بمیرد هیچ‌کس بیشتر از او خوشحال نمی‌شود. پس در چنین شرایط و اوضاعی، نارضایتی و طغیان مردم، طبیعی به نظر می‌رسید. ازاین‌روی بود که در نزدیکی «ناتینگهام»، در میان جنگل‌های وحشی و انبوه «شروود»، قهرمانی معروف به «رابین‌هود» از میان مردم ستمدیده برخاست و علیه زور، سر به شورش برداشت. هرروز هم بر عده‌ی دلاوران او افزوده می‌شد؛ اما هنگامه‌ی نبرد تنها میان هواداران جان و طرفداران ریچارد شیردل نبود؛ زیرا هنوز هم احساسات تلخ و نیشخند آمیزی بین خانواده‌های ساکسون و نرمان‌های پیروز بر جای بود؛ و یکی از ساکسون‌ها، «سدریک دو شروود» بود که در قلعه‌ی نیاکانش، در نزدیکی جنگل «شروود» زندگی می‌کرد؛

باوجود این‌که «سدریک» ساکسونی، شصت سال داشت، حتی یک تار موی خاکستری‌رنگی بر سرش دیده نمی‌شد و اندام نیرومندش از بسیاری از جوانان جنگجو ورزیده‌تر بود.

ماجرای این داستان در غروب یکی از روزهای تابستان سال ۱۱۹۴ آغاز می‌شود:

در آن روز، یک گروه از نرمان‌ها که برای شرکت در مسابقه می‌رفتند، برای استراحت شبانه‌شان در جست‌وجوی جایی بودند.

فرماندهی آن‌ها «سر بریان دوبوا گیلبر» یکی از شوالیه‌هایی بود که از زائران بیت‌المقدس، سخت جانب‌داری می‌کرد. آن‌ها درراه، به «گورث» خوک‌چران و «وامبا» دلقک سدریک برخوردند. «سر بریان دوبوا گیلبر » از «گورث» پرسید: «بگو بینم غلام، آیا می‌توانی ما را به مسکن سدریک ساکسون برسانی؟ ما برای گذراندن شب در جست‌وجوی یک پناهگاه هستیم.

«گورث» پاسخ داد: «من فقط خوک‌چران «سدریک» هستم، و راه را بلد نیستم.»

«وامبای» دلقک گفت: «ارباب ما از نرمان‌ها پذیرایی نمی‌کند؛ بلکه پذیرایی آن‌ها را به عهدهٔ احمق‌هایی مثل من – یعنی «وامبا» پسر «وایت لی» بی‌شعور، پسر … »

«دو بوا گیلبر» از شنیدن این جمله به خشم آمد و تازیانه‌اش را بلند کرد تا بر سر دلقک بکوبد و دلقک که ترسیده بود، به جاده اشاره کرد و گفت: «همین راه را بگیرید و بروید تا به صلیب «فروافتاده» برسید. بعد به سمت چپ بپیچید.»

نرمان‌ها پس‌ازاین راهنمایی به راه افتادند. مردی که در کنار «گیلبر» اسب می‌راند گفت: «این سدریک هم آدم خودخواهی است. او به ساکسون بودنش خیلی می‌نازد آن‌قدر می‌نازد که خودش را «سدریک ساکسونی» می‌نامد.» گیلبر با بی‌اعتنایی گفت: «سرپریور، تو خودخواه‌تری؛ اما من چشمم فقط به دنبال راونای زیبا، جایزه‌ی جشن سدریک» است.»

«سرپریور » گفت: «مواظب نگاه‌هایت به «راونا» باش. می‌گویند که «سدریک» پسرش، «ویلفرد آیوانهو» را به خاطر محبتی که به راونا داشته، از خود رانده و از ارث محرومش کرده. اکنون آیوانهو در کنار ریچارد شیردل می‌جنگد.»

طولی نکشید که آن‌ها به «صلیب فروافتاده» رسیدند.

سر پریور گفت: «این هم صلیب فروافتاده. او به ما گفت که به سمت چپ بپیچیم.» گیلبر پاسخ داد: «شاید آن جوانی که پای صلیب است، بتواند به ما نشانی بدهد.»

آن‌ها جلوتر رفتند و «گیلبر» از جوانی که پای صلیب بود، پرسید: «کدام راه به قلعه‌ی سدریک ساکسونی می‌رسد؟»

جوان که لباس زائران را به تن داشت گفت: «من خودم هم می‌خواهم به آنجا بروم. اگر اسبی داشتم، راهنمایی‌تان می‌کردم؛ چون راه را به‌خوبی می‌شناسم.»

اسبی به جوان دادند. او آن‌ها را به انتهای جاده بود و بعد به سمت راست رفت. در بین راه «سرپریور» از او پرسید: «تو کی هستی؟»

جوان گفت: «من زائری هستم که تازه از فلسطین برگشته‌ام.»

چند لحظه بعد، آن‌ها به یک سراشیبی رسیدند و جوان به پایین اشاره کرد و گفت: «اینجا قلعه‌ی سدریک ساکسون است.» سواران از سراشیبی پایین رفتند و وارد قلعه شدند.

****

«سدریک» آدمی مهمان‌نواز، اما میزبانی خشن و نامهربان به نظر می‌آمد. او از «سرگیلبر» پرسش‌هایی درباره‌ی جنگ‌های صلیبی کرد و گفت:

– چه کسانی تاکنون بیش از دیگران در فلسطین تاب مقاومت آورده‌اند؟» «گیلبر» پاسخ داد: «شوالیه‌های مدافع زائران بیت‌المقدس که سوگند خورده‌اند از صلیب مقدس دفاع کنند.»، آنگاه «راونا » ی زیبا لب گشود و گفت: «آیا در میان ساکسون‌ها کسی نبود که حتی اسمش قابل‌یادآوری باشد؟»

گیلبر جواب داد: «ساکسون‌ها پشتیبان شوالیه‌های مدافع بودند… مرد زائر که کنار آتش نشسته بود، به میان گفت‌وگوی آن‌ها دوید و گفت: «ساکسون‌ها پشتیبان کسی نبودند. شوالیه‌ی عزیز، من خودم دیدم که در یک مسابقه‌ی نیزه بازی، یک شوالیه‌ی ساکسونی تو را از اسب به زیر انداخت.» سدریک به شنیدن این حرف از «گیلبر» پرسید: اسم آن شوالیه‌ی دلاور چه بود؟»

گلبر گفت: «شوالیه آیوانهو. اگر الآن در انگلستان بود، او را به مبارزه می‌خواستم.»

زائر به گیلبر گفت: «شوالیهٔ عزیز! قول می‌دهم که آیوانهو روزی دعوت تو را بپذیرد.»

در همین وقت خبر ورود مهمان دیگری رسید: «اسحق یورک، یک تاجر یهودی، برای شب پناهگاهی می‌خواهد.»

سدریک گفت: «بگذار داخل شود، هر کس که می‌خواهد باشد.»

گیلبر گفت: «یک یهودی است! آیا اجازه می‌دهی در جمع ما باشد؟» سدریک با خونسردی پاسخ داد: «به من مربوط نیست که تو از او خوشت بیاید یا نیاید.»

اسحق وارد شد. حتی خدمتکارها هم با وحشتی که از تعصب دینی سرچشمه می‌گرفت، خود را از سر راه او کنار می‌کشیدند. جوان زائر برای اسحق و دخترش غذا برد. وقتی شام به پایان رسید، شوالیه «گیلبر» به خدمتکارش گفت:

فردا صبح، وقتی‌که این یهودی ازاینجا رفت، او را به قلعه‌ی ژرینال – فران – دوبوئیوف ببر. ما برای پوست بی‌ارزشش پول زیادی می‌گیریم.»

اما صبح زود روز بعد، زائر، خودش را به اتاق اسحق رساند و به او گفت:

– «اسحق، بیدار شو! از من نترس. من مانند یک دوست نزد تو آمده‌ام … «سرگیلبر» شوالیه‌ی بیت‌المقدس نقشه کشیده که تو را بگیرد و پولی به دست آورد. تو باید هرچه زودتر ازاینجا فرار کنی.»

یهودی، به شنیدن این حرف سراسیمه از جا پرید و گفت:

– «یا حضرت ابراهیم!» اما زائر او را آرام کرد و گفت:

من او را راهنمایی می‌کنم تا بتوانی از کوره‌راه‌ها فرار کنی. دنبال من بیا.

کمی پس‌ازآن، وقتی‌که آن‌ها به‌جای امنی، دور از قلعه، رسیدند، اسحق گفت: «تو زندگی مرا نجات دادی. برای این کار، من بزرگ‌ترین آرزوی تو را برمی‌آورم: یکدست زره و اسلحه و یک اسب برای مسابقه به تو می‌دهم و به این وسیله از تو سپاسگزاری می‌کنم.» زائر باشگفتی پرسید:

– اسحق از کجا این موضوع را فهمیدی؟

اسحق پاسخ داد:

– «وقتی‌که تو روی تخت من خم شده بودی، دیدم که زیر لباست، زره پوشیده‌ای، حالا این یادداشت را نزد یکی از خویشان من در همین نزدیکی ببر. او تو را برای مسابقه‌ی آینده آماده می‌کند.»

جوان لبخندی زد و گفت: «اسحق یورک، از این کار تو تشکر می‌کنم.»

****

روز مسابقه‌ی بزرگ نیزه بازی که در «اشبی» برگزار می‌شد، فرارسید.

«سدریک» و «راونا» در میان تماشاگران بودند. «اتلستین»، بازمانده آخرین پادشاه ساکسون‌ها هم با آن‌ها بود.

اگرچه «راونا» آیوانهو را دوست داشت اما «سدریک» قرار گذاشته بود که او با «اتلستین» عروسی کند، چون امیدوار بود که «اتلستین» روزی فرمانروای انگلستان شود. مسابقه هنوز شروع نشده بود. جمعیت زیادی موج می‌زد.

«سدریک» از اتلستین پرسید: «سرور من، نمی‌خواهید در این مسابقه شرکت کنید؟»

«اتلستین» جواب داد: «برایم ارزشی ندارد.»

اسحق یورک و دخترش ربکا هم در آنجا بودند.

«گیلبر» گفت: «آن زن یهودی، نمونه‌ای از تمام کمالات است!»

در این وقت برای شروع مسابقه شیپورها به صدا درآمد. پنج شوالیه‌ی نرمانی که پیشاپیش آن‌ها «سر بریان دوبوا گیلبر» می‌راند به میدان آمدند و مبارز خواستند. پنج شوالیه‌ی ساکسونی دعوت آن‌ها را برای مبارزه پذیرفتند و به میدان رفتند.

با نواختن شیپورها، سواران با سرعتی برق‌آسا به‌سوی یکدیگر تاختند.

نیزه‌ها به سپرها خورد و سواران ساکسونی از شدت ضربه‌ها از اسب به پایین غلتیدند و درنتیجه نرمان‌ها پیروز شدند.

فوج دیگری از شوالیه‌های ساکسونی به میدان رفتند؛ اما آن‌ها هم از شدت برخورد نیزه‌ی شوالیه‌های پیروز از اسب‌ها به زمین غلتیدند. دو بار دیگر هم دو دسته از ساکسون‌ها به میدان رفتند و هر دو بار نرمان‌ها پیروز شدند. «سدریک» ساکسونی که این را دید گفت: «روزگار با ما میانه خوبی ندارد.» اما در همین لحظه ناگهان شیپور، ورود دلاور جدیدی را اعلام کرد. تماشاگران با خود می‌گفتند: «از سپرش پیداست که باید از ارث محروم شده باشد.»

اسحق پیر، به دخترش ربکا، گفت: «به نظرم این همان زائر جوانی است که زندگی مرا نجات داد. خویشاوند ما یک اسب خوب و زره و اسلحه‌ی شایسته‌ای به او داده.»

شوالیه‌ی «محروم از ارث»، یک‌راست به سمت چادر «دوبوا گیلبر» تاخت و نوک نیزه‌اش را به سپر شوالیه‌ی نرمان آشنا کرد.

تماشاچیان از جسارت شوالیه‌ی بیگانه در شگفت ماندند و با نگرانی به یکدیگر گفتند:

«نبرد خونینی در پیش است! »

«گیلبر» این گستاخی را که دید از جا برخاست و با چهره‌ای گلگون از خشم فریاد زد: «نوجوان! یعنی این‌قدر مرگ را دوست داری که به این آسانی زندگی‌ات را به خطر می‌اندازی؟» شوالیه‌ی جوان و ناشناس گفت: «ای شوالیه‌ی مغرور زمان؛ برای دیدار با عفریت مرگ، تو از من شایسته‌تری.» گیلبر، با فریادی رعدآسا که دل‌ها را از هراس می‌لرزاند گفت: «پس خورشید را برای آخرین بار نگاه کن!»

آنگاه دو شوالیه روبروی یکدیگر ایستادند و همین‌که شیپورها به صدا درآمد، آن‌ها به‌سوی یکدیگر یورش بردند.

آن‌ها همچون صاعقه به یکدیگر خوردند. نیزه‌هایشان به سپرهای یکدیگر خورد و خورد شد.

از چادر «نرمان‌ها»، بانویی فریاد کشید: «واقعاً که این شوالیه‌ی «محروم از ارث»، برای بوا- گیلبر هماورد خوبی است.»

دو شوالیه به استراحتگاه‌هایشان برگشتند و نیزه‌های جدیدی برگزیدند.

آن‌ها دوباره به سمت یکدیگر تاختند. این بار، شوالیه‌ی محروم از ارث، کار خود را کرد و «بوا -گیلبر» را به ضرب نیزه از اسب به زیر انداخت.

«بوا-گیلبر» که از اسب به زمین غلتیده بود، بی‌درنگ از جای برخاست و دیوانه‌وار شمشیرش را کشید و دو هماورد آماده‌ی نبرد با شمشیر شدند؛ اما … داور مسابقه با اسب به وسط میدان تاخت و اعلام کرد: «مبارزه پایان یافت. شوالیه‌ی محروم از ارث برنده‌ی مسابقه‌ی نیزه بازی شناخته شد. او اکنون می‌تواند ملکهٔ زیبایی و عشق مسابقه‌ی امروز ما را برگزیند.»

تاج ملکهٔ زیبایی و عشق را بر سرنیزه‌ی شوالیه قراردادند و شوالیه‌ی محروم از ارث دو بار دور میدان گشت. هریک از تماشاگرها از گوشه‌ای فریاد می‌زدند: «زنده‌باد شوالیه‌ی محروم از ارث»!

آنگاه شوالیه در برابر راونا ایستاد و گفت: «این تاج زیبندهٔ شما است».

مردم باهم نجوا می‌کردند که – «او از میان ساکسون‌ها یک ملکه انتخاب کرد!»

و برخی فریاد می‌زدند: «زنده‌باد راونا ملکهٔ زیبایی و عشق!»

– «…»

ناگهان شوالیه‌ی محروم از ارث بی‌هوش از اسب بر زمین افتاد.

کلاه‌خود را از سرش برداشتند. راونا بی‌اختیار فریاد زد: «آیوانهو!»

اتلستین گفت: «سدریک، این پسر توست!»

اما سدریک شناسایی پسر رانده‌شده‌اش، آیوانهو را رد کرد و گفت: «من، پسری ندارم.»

وقتی‌که همراهان سدریک رفتند، اسحق پیر و دخترش بالای سر آیوانهو رفتند، و ربکا گفت: «آیوانهو زخمی شده ما باید او را با خودمان ببریم و از او پرستاری و نگهداری کنیم. »

اسحق گفت: «بله چنین جوان نیکوکار و خوش‌سیرتی نباید بمیرد».

ربکا آیوانهو را در تخت روان خود گذاشت.

اسحق گفت: «اما اکنون تو باید جلوی چشم رهگذرها حرکت کنی.»

کمی پس‌ازآن گیلبر در همان حال که گستاخانه ربکا را نگاه می‌کرد دو بار از آن‌ها جلو زد و برگشت. او با خود فکر می‌کرد: «چه دختر زیبایی!». چندی پس‌ازاین «گیلبر» به دیدار «موریس دو براسی» که یکی از بزرگان نرمان بود رفت. «دو براسی» در این دیدار به گیلبر گفت: «راونای ساکسون برازندگی عنوان «ملکهٔ عشق و زیبایی» را دارد، من می‌خواهم او را به زنی بگیرم» اما گیلبر عقیده داشت که پدر راونا نباید از این موضوع باخبر شود.

«دو براسی» در جواب، خندهٔ بلندی سر داد و گفت: «این برایم هیچ اهمیتی ندارد. من راونای زیبا را هر طور شده به‌زور همراه خودم خواهم برد.»

گیلبر، از این حرف خوشحال شد و گفت:

-«نقشهٔ خوبی است. من باکمال میل به تو کمک می‌کنم. سدریک و همراهانش برای بازگشت به قلعه‌شان، باید از میان جنگل بگذرند.»

دو براسی، سری تکان داد و گفت: «ما با همراهانمان می‌رویم، راه را بر آن‌ها می‌بندیم و آن‌ها را به قلعه‌ی «رژینال فران دو بوئیوف» می‌بریم و راونا باید آن‌قدر در آنجا بماند تا به عروسی با من راضی شود.» گیلبر که سخت خوشحال بود باذوق زدگی پرسید:

– «پس اجازه بده یارانمان لباس ساکسون‌ها را بپوشند چون آن‌ها باید با دلاوران جنگل استراحت کنند.»

****

سدریک و همراهانش، بی‌خبر از دسیسه‌ی دو براسی، در جنگل پیش می‌رفتند. آن‌ها درراه به اسحق و ربکا برخوردند.

اسحق به سدریک گفت: «مستخدم‌های ما شنیدند که دسته‌ای از یاغیان در جنگل، کمین کرده‌اند. ازاین‌روی فرار را بر قرار ترجیح داده‌اند و ما را با یک تخت روان که دوست بیماری در آن است، تنها و بدون دفاع گذاشتند… خواهش می‌کنم اگر ممکن است به ما اجازه بدهید تحت مراقبت نگهبانان شما به سفر خود ادامه دهیم.»

در این موقع راونا به سدریک اشاره کرد و گفت: «این مرد، پیر و ناتوان است و این دوشیزه، جوان و زیبا است و خطر مرگ هم دوست بیمارشان را تهدید می‌کند. ما نمی‌توانیم این‌ها را به این حال در اینجا رها کنیم.»

سدریک گفت: «آن‌ها می‌توانند با ما بیایند. تخت روان را بردارید تا زودتر راه بیفتیم.»

هنوز زیاد در جنگل پیش نرفته بودند که گروهی سبزپوش از هر سو به آن‌ها حمله بردند. تنها دو نوکر «گورث» خوک‌چران و «وامبا» ی دلقک توانستند فرار کنند. وقتی‌که آن‌ها سرگردان بودند و نمی‌دانستند به کجا بروند و چه‌کار بکنند، شخص سبزپوش دیگری ظاهر شد و از آن‌ها پرسید: «منظور از این حمله چیست؟ کیست که در این جنگل مزاحم مسافرها می‌شود؟»

«وامبای» دلقک گفت: «آقای راهزن! فکر می‌کنم، روباه باید بچه‌هایش را بشناسد. کمی آن‌طرف‌تر راهزن‌هایی که لباسی مثل لباس تو پوشیده بودند به ما حمله کردند.»

آن مرد که رابین‌هود بود گفت: «باید ببینم کی جرئت کرده لباس دلاوران جنگل را بپوشد. همین‌جا که هستید بمانید تا من برگردم.»

طولی نکشید که رابین‌هود برگشت و گفت: «من آن‌ها را دیدم. آن‌ها یاران و همدستان «موریس دو براسی» و «گیلبر» هستند، سدریک ساکسون و همراهانش را اسیر کرده‌اند و به قلعه‌ی رژینال فران دو بوئیوف برده‌اند».

«گورث» خوک‌چران گفت: «ما باید اربابمان را نجات بدهیم!»

رابین‌هود گفت: «برای ما سه نفر انجام این کار عاقلانه نیست. با من بیایید تا یارانم را صدا کنم.»

پس از مدتی، آن‌ها به محوطه باز و خالی از درختی رسیدند. ناگهان دسته‌ای از دلاوران جنگل جلوی آن‌ها را گرفتند.

رابین‌هود گفت: «کمان‌هایتان را پایین بیاورید و آن‌ها را برای موقع بهتری بکار ببرید.»

آن‌ها با شگفتی پی بردند که او سردسته‌شان، رابین‌هود است.

رابین‌هود گفت: «یاران! گروهی از ساکسون های پاک و خوش‌قلب در این جنگل اسیر و گرفتار شده‌اند. ما باید خود را برای نجات آن‌ها آماده کنیم …»

… پس اکنون بروید و دوستانتان را پیدا کنید. تا آنجا که می‌توانید یار پیدا کنید و بعد در اینجا به دیدن من بیایید. من می‌روم تا راهب را ببینم.»

رابین‌هود به خانهٔ راهب رفت، در زد و گفت: «باز کن، راهب!»

«توک راهب» در را باز کرد. پشت سرش شوالیه‌ی قدبلندی دیده می‌شد که زره سیاه ‌پوشیده بود.

رابین‌هود با فریاد پرسید: «این شوالیه کیست؟»

شوالیه جواب داد: «من یک انگلیسی خوب هستم.»

رابین‌هود گفت: «من این موضوع را از صمیم قلب قبول دارم. گوش کن تا ماجرایی را برایت تعریف کنم. اگر تو به‌راستی آنچه به نظر می‌آیی باشی، ممکن است به مقام و افتخار برسی.»

رابین‌هود ماجرای اسیر شدن سدریک و همراهانش را به دست یاران «دو براسی» و «گیلبر» برای آن‌ها تعریف کرد.

شوالیهٔ سیاه پرسید: «آیا چنین مردان بانام و نشانی، ستمگر و راهزن شده‌اند؟»

«توک» راهب پاسخ داد: «آن‌ها همیشه ستمگر بوده‌اند. در راهزن بودنشان هم کسی شک ندارد، حتی اوباش و جانیان هم در چپاول و غارت به پایشان نمی‌رسند!»

شوالیه‌ی سیاه گفت: «از ته دل باور کردم و آماده‌ام تا تو را در آزاد کردن اسیران یاری کنم.» در همین زمان، «دو براسی» و «گیلبر» که جامه‌ی دلاوران جنگل را پوشیده بودند، همراه زندانیانشان، به قلعهٔ فران دو بوئیوف می‌رفتند. آیوانهو از داخل تخت روان با «دو براسی» گفت‌وگو می‌کرد و می‌گفت:

– «اگر تو یک ساکسونی هستی، من خودم را تحت حمایت تو قرار می‌دهم. من ویلفرد آیوانهو هستم.»

«دو براسی» بدون اعتنا به این حرف، به اسبش هی زد و خودش را به «گیلبر» رساند و به او گفت: «این مبارزه، بیش ازآنچه فکر می‌کردیم، برایمان سود آورده.»

گیلبر در پاسخ گفت: «راست است، من اکنون چیزی دارم که می‌توانم آن را تنها مال خودم بدانم.»

دو براسی پرسید: «منظورت پول‌های اسحق یهودی است؟»

گیلبر جواب داد: «او نصف جایزه است. من باید پول‌های او را با فران دو بوئیوف قسمت کنم، وگرنه او به ما اجازه نمی‌دهد از قلعه‌اش استفاده کنیم. نخیر، دختر زیبایش «ربکا»، پاداش و جایزه‌ی من است.»

وقتی‌که آن‌ها به قلعهٔ «فران دو بوئیوف» رسیدند، اسیران را از هم جدا کردند. اسحق را در یک سیاه‌چال انداختند و در آنجا، «فران دو بوئیوف» به دیدار او رفت و گفت: «تو باید یک هزار لیره‌ی طلا به من بپردازی، وگرنه آن‌قدر شکنجه‌ات می‌دهم که بمیری.» اسحق که سخت برآشفته شده بود فریاد زد: «ای دزد پست‌فطرت! تا دخترم را صحیح و سالم به من برنگردانی از پول خبری نیست!»

فران خنده‌ای کرد و گفت: «مگر دیوانه شده‌ای؟ آیا آن‌قدر گوشت و خون‌داری که در برابر میله گداخته و روغن داغ تاب بیاوری؟» اما اسحق با لحن محکمی جواب داد:

«دخترم برای من از گوشت و پوستم عزیزتر است.»

فران دو بوئیوف رو به دژخیم‌ها کرد و گفت: «او را روی این میله‌ها بخوابانید و زنجیرش کنید.»

در همین وقت بوقی سه بار نواخته شد. «فران دو بوئیوف» گفت: «شاید اشخاصی دم دروازه هستند. دست نگهدارید. باید ببینم این مهمان سرزده کیست.»

و در همین هنگام که «فران دو بوئیوف» در سیاه‌چال اسحق بود، «موریس دو براسی» که بار دیگر لباس خودش را پوشیده بود، با «راونا» بگومگو می‌کرد:

«بانوی من. نمی‌خواهید بنشینید؟ »

راونا روی ترش کرد و گفت: «تا وقتی‌که پیش زندانبانم هستم، می‌ایستم. آن‌قدر می‌ایستم تا بدانم سرنوشتم چیست.»

دو براسی با ملایمت پاسخ داد: «راونای زیبا، این منم که اسیر و زندانی‌شده‌ام، اسیر زیبایی تو.»

راونا باخشم گفت: «شوالیه، می‌دانم که این‌طور نیست.»

دو براسی با لبخندی مهربان گفت: «من موریس دو براسی هستم و به تو می‌گویم که هرگز بدون تو این قلعه را ترک نمی‌کنم.» راونا همچنان باخشم جواب داد: «پس هرگز نمی‌توانی از این قلعه بیرون بروی.»

دو براسی خشمگین شد و فریاد زد: «می‌دانم که ویلفرد آیوانهو را دوست داری؛ اما خانم! هیچ می‌دانی که او اکنون در این قلعه زندانی است؟»

راونا گفت: «آیوانهو اینجاست؟ اوه، نجاتش بده! نجاتش بده!»

در همین موقع بود که بوقی در جلوی دروازه‌ی قلعه به صدا درآمد. «دو براسی» گفت: «من باید بروم. بنشین و فکر کن. اگر تو قول بدهی با من عروسی کنی، من آیوانهو را آزاد می‌کنم و اگر نخواهی او را می‌کشم.»

از سوی دیگر، هم‌زمان با این حوادث، در اتاق ربکا باز شد و «گیلبر» داخل اتاق شد.

«ربکا» همین‌که او را دید گفت: «بیا، این جواهرات را بگیر و به من و پدر سالخورده‌ام رحم کن!»

«گیلبر» خندید و جواب داد: «من با خود عهد کرده‌ام که زیبایی را بر ثروت ترجیح بدهم.»

«ربکا» گفت: «تو که راهزن نیستی، تو یک نرمان هستی.»

«گیلبر» پاسخ داد: «من یک شوالیه‌ی پشتیبان زائران بیت‌المقدس و نگهبان صلیب مقدسم.»

«ربکا» با درماندگی گفت: «تو که عهد و پیمان بسته‌ای یک شوالیه و یک مرد مقدس باشی چطور جرئت می‌کنی چنین حرفی بزنی؟*

«گیلبر» جواب داد: «ربکا خوب پند می‌دهی؛ اما تو اسیر من هستی و باید پیرو خواسته‌های من باشی.» ربکا که سخت برآشفته بود به صدای بلند گفت: «تف بر تو! من با تو می‌جنگم!»

«ربکا» پنجره را باز کرد و در یک‌چشم به هم زدن، روی درگاه ایستاد.

دیگر چیزی بین او و پرتگاه ژرف زیر پنجره نبود. همین‌که «گیلبر» به‌سوی او دوید، «ربکا» فریاد زد: «هم آنجا که هستی بمان. اگر یک‌قدم جلوتر بیایی خودم را پرت می‌کنم!» «گیلبر» که خونسردی‌اش را ازدست‌داده بود گفت: «دختر احمق بیا پایین! سوگند می‌خورم که دیگر دراین‌باره به تو حرفی نزنم» «ربکا» گفت: «ای شوالیه‌ی فرومایه، من به تو اعتماد ندارم.» «گیلبر» بی‌درنگ گفت: «سوگند می‌خورم که به تو آزاری نرسانم. من هیچ‌گاه سوگندم را زیر پا نگذاشته‌ام.»

«ربکا» پایین آمد؛ اما نزدیک پنجره ایستاد.

«گیلبر» گفت: «دیگر لازم نیست از من بترسی.»

«ربکا» جواب داد: «من از تو نمی‌ترسم. آفرین بر معماری که این برج را این‌قدر بلند ساخت تا کسی که از آن سقوط می‌کند زنده نماند.» «گیلبر» درحالی‌که به‌آرامی جلو می‌رفت گفت: «ربکا، تو باید مال من باشی! اما این کار باید با اجازهٔ خودت باشد.»

وقتی‌که بوق در کنار دروازه‌ی قلعه به صدا درآمد «گیلبر» گفت: «این بوق چیزی را اعلام می‌کند که شاید وجود من در آنجا لازم باشد. فعلاً خداحافظ.»

****

گیلبر، فران دو بوئیوف و دو براسی در دالان قلعه به یکدیگر برخوردند.

فران دو بوئیوف از راهبی که می‌گذشت پرسید: «علت این دادوفریادهای آزاردهنده چیست؟»

راهب جواب داد: «نامه‌ای از پل خندق به داخل قلعه انداخته‌اند.» در نامه نوشته‌شده بود:

«شما به‌اشتباه، اشخاص سرشناس را گرفته‌اید و زندانی کرده‌اید. از شما می‌خواهم که آن‌ها را رها کنید. وگرنه به قلعه هجوم می‌آوریم.

وامبای دلقک، گورث خوک‌چران، شوالیهٔ سیاه، رابین‌هود.»

«دو بوئیوف» پس از خواندن نامه گفت: «اگر این اشخاص پشت‌گرمی کاملی نداشتند، جرئت چنین کاری را نمی‌کردند.»

راهی گفت: «بیش از دویست نفر در جنگل و اطراف قلعه جمع شده‌اند و عدهٔ بیشتری هم دارند پیش می‌آیند.»

گیلبر گفت: «شما می‌توانید دنبال سربازان «دو براسی» بفرستید و کمک بخواهید.»

«دو بوئیوف» گفت: «همین کار راهم می‌کنم. ما در جواب دعوت آن‌ها به مبارزه، خواهیم گفت که زندانیان را می‌کشیم. یک کشیش هم می‌خواهیم. وقتی‌که کشیش می‌رسد، ما می‌توانیم او را با قاصدمان برای درخواست کمک بفرستیم»

دعوت به مبارزه، جواب گفته شد و طولی نکشید که راهبی خود را به دروازه قلعه رساند و به نگهبانان گفت: «آمده‌ام از زندانیان اعتراف بگیرم.»

نگهبانان به او اجازهٔ ورود دادند.

«گیلبر» و «دو بوئیوف» از دور او را دیدند. گیلبر گفت: «بگذار او را برای درخواست کمک بفرستم، به‌این‌ترتیب، او به چیزی بدگمان نمی‌شود. اول باید او را به زندان بفرستیم تا از زندانیان ساکسونی اعتراف بگیرد.» دو بوئیوف سری تکان داد و گفت:

«موافقم، این کار را هم می‌شود کرد.»

****

راهب به سیاه‌چال «سدریک» رفت و در آنجا شنلش را برداشت. سدریک با دیدن او فریاد زد: «وامبا!»

وامبا گفت: «بله ارباب! این غلام حلقه‌به‌گوش شماست. این شنل و صلیب را بگیرید و بی‌آنکه خودتان را ببازید به‌آرامی از قلعه بیرون بروید، پیوستن شما به نجات‌دهندگان ما جرئت و نیروی بیشتری به ما می‌دهد.» سدریک با کنجکاوی پرسید: «آیا احتمال نجات دیگران هم می‌رود؟»

وامبا به‌شتاب گفت: «بله بله پانصد دلاور بیرون منتظر هستند.»

سدریک گفت: «پس من می‌روم. همگی شمارا نجات می‌دهیم.»

همین‌طور که سدریک از دالان‌های قلعه می‌گذشت، ناگهان پیرزنی جلوی او را گرفت و گفت: «تو سدریک ساکسون هستی … این را انکار نکن.»

سدریک بی‌آنکه برگردد، زیر لب گفت: «اهمیتی ندارد که من کی هستم و چه می‌کنم، تو کی هستی؟»

پیرزن جواب داد: «من آلریکای ساکسون هستم. پدر «فران دو بوئیوف» این قلعه را از چنگ پدرم بیرون کشید. از آن‌وقت تابه‌حال من در این دالان‌ها هستم. من نمی‌خواهم بمیرم. جرئتش را هم ندارم. در خارج از این قلعه عده‌ای منتظرند. برو و آن‌ها را رهبری کن. وقتی‌که پرچم قرمزی بر فراز برج شرقی دیدی با تمام قوا به نرمان‌ها حمله کن! من در داخل قلعه آن‌ها را بیشتر می‌ترسانم.»

«فران دو بوئیوف» هم درراه جلوی سدریک را گرفت و پیامی برای درخواست کمک به او داد و گفت: «این را به قلعهٔ «فیلیپ دومالووسین» ببر.»

راهب دروغین پاسخ داد: «دستورهای شمارا انجام می‌دهم.»

****

همین‌که سدریک به محاصره کنندگان قلعه پیوست، حمله شروع شد.

نفیر تیرها و صدای برخورد نیزه‌ها با فریادهای سربازان درآمیخت.

دلاوران جنگل به رهبری شوالیه‌ی سیاه به دیوار قلعه یورش بردند.

رهبر مدافعان، «فران دو بوئیوف» بود. فران دو بوئیوف و شوالیه‌ی سیاه به نبرد تن‌به‌تن پرداختند. با شمشیر از چپ و راست به یکدیگر حمله می‌کردند اما شمشیرها به سپرها می‌خورد و ضربات کاری نمی‌شد.

سرانجام شوالیه‌ی سیاه افتاد. شمشیرش شکسته بود … اما در یک چشم به هم زدن، درحالی‌که تبری در دست داشت، برخاست و با آن ضربه‌ای بر کلاه‌خود دو بوئیوف زد و آن را به دونیم کرد. «دو بوئیوف» که زخم خطرناک و مرگ‌آوری برداشته بود به زمین افتاد. حمله‌کنندگان، دیوارهای قلعه را گرفتند و خود را از آن‌ها بالا کشیدند. در این وقت شوالیه‌ی سیاه به‌سوی دروازه رفت و با تبر دروازه‌ی قلعه را شکست.

ساکسون‌ها، نگهبانان دیوارهای خارجی را در هم شکستند و اکنون تنها از سوی خندق قلعه بود که نگهبانان آن سخت پایداری می‌کردند. «سدریک» به شوالیه‌ی سیاه گفت: «ببین آن‌ها پل را از بین برده‌اند.» شوالیه‌ی سیاه به یارانش دستور داد یک پل شناور بسازند تا با آن از خندق بگذرند. شوالیه‌ی سیاه روی پل ایستاده بود و یارانش را تشویق می‌کرد و فریاد می‌زد: «انگلیسی‌های واقعی، شجاعانه دنبال من بیایید. پل را در آب بیندازید!».

پل به جلو رانده می‌شد. شوالیه‌ی سیاه و «سدریک» به‌سلامت از خندق گذشتند؛ اما همراهانشان کشته شدند و بقیه هم عقب‌نشینی کردند.

شوالیه‌ی سیاه با تبرش به دروازه یورش برد.

در همین موقع در بالای سر آن‌ها «دو براسی» می‌خواست سنگ بزرگی را از دیوار قلعه جدا کند و آن را بر سر «سدریک» و شوالیه‌ی سیاه بکوبد؛ اما ناگهان «آلریکا» پرچم قرمز را به هوا کشید…

رابین‌هود با دیدن پرچم قرمز به یارانش گفت: «آن پرچم را ببینید! این همان نشانه‌ای است که «سدریک» گفته بود. معنی‌اش این است که نرمان‌ها از داخل هم مانند خارج محاصره شده‌اند.»

در همان لحظه، «گیلبر» از خطر تازه‌ای آگاه شد و خود را به «دو براسی» که سنگی را از دیوار قلعه جدا کرده بود، رساند و گفت: «همه‌چیز از بین رفت. یک نفر قلعه را آتش زده.» «دو براسی» درحالی‌که رنگ از چهره‌اش پریده بود پرسید: «مگر دیوانه شده‌ای که این حرف را می‌زنی! »

«گیلبر» گفت: «نه! شعله‌های آتش قسمت غربی قلعه را فراگرفته.»

دو براسی پرسید: «چه‌کار باید کرد؟»

«گیلبر» جواب داد: «باید آن‌ها را به حیاط بکشانیم و در آنجا آن‌قدر از خودمان دفاع کنیم تا ناگزیر شوند به ما امان بدهند.»

«دو براسی» و یارانش به‌سوی دروازه یورش بردند و آن را باز کردند. «دو براسی» با شوالیه‌ی سیاه به نبرد پرداخت. آن‌ها ضربه‌های مرگ‌آوری به یکدیگر می‌زدند سرانجام شوالیه‌ی سیاه با یک ضربه، شمشیر «دو براسی» را از دستش پراند و گفت: «تسلیم شو دو براسی!» دو براسی نفس‌زنان گفت:

«من هرگز تسلیم یک جنگجوی ناشناس نمی‌شوم.»

شوالیه به آهستگی اسمش را گفت و «دو براسی» نفس تندی کشید و گفت: «شما! من مثل یک زندانی به شما تسلیم می‌شوم، آنچه را می‌خواهید بدانید برایتان می‌گویم. ویلفرد آیوانهو زخمی است و در اینجا زندانی است. اگر نجاتش ندهید در آتش‌ها می‌سوزد و نابود می‌شود.»

شوالیه‌ی سیاه گفت: «زندانش را به من نشان بده!»

در همان لحظه، آیوانهو تنها نبود. آلریکا، ربکا را به اتاق آیوانهو برده بود تا از او پرستاری کند.

آیوانهو با دیدن شعله‌های آتش به ربکا گفت: «زود باش، ربکا، خودت را نجات بده. هیچ‌کس نمی‌تواند به من کمک کند.» ربکا به مهربانی گفت: «من نمی‌روم! یا ما را نجات می‌دهند و یا هردو باهم نابود می‌شویم.»

ناگهان در به‌شدت به هم خورد. «گیلبر» داخل شد و گفت: «ربکا پیدایت کردم؛ فقط یک‌راه به‌سوی نجات هست. من راهم را از میان صدها خطر باز کردم تا به تو برسم، دنبال من بیا.»

«ربکا» گفت: «من با تو نمی‌آیم. ترجیح می‌دهم همین‌جا بمانم و خاکستر شوم ولی با تو نباشم.» اما «گیلبر» بدون اعتنا به حرف‌های ربکا، پیش رفت و او را کشان‌کشان به‌سوی در برد. آیوانهو که این را دید فریاد زد: «ولش کن! فرومایه، قلبت را پاره می‌کنم! می‌کشمت!» |

اما «گیلبر» ربکا را با خود برد.

. چند دقیقه پس‌ازآن، شوالیه‌ی سیاه، آیوانهو را نجات داد. آیوانهو به او گفت: «اگر تو به‌راستی شوالیه هستی، در فکر من نباش. ربکا را نجات بده! راونا را نجات بده!»

شوالیه‌ی سیاه به خونسردی پاسخ داد: «نوبت آن‌ها هم می‌رسد، اما اول تویی.»

راونا، اتلستین، وامبا و اسحق هم نجات یافتند.

اما گیلبر، ربکا را به‌زور همراه خود کشید و فرار کرد.

آتش، اندک‌اندک تمامی قلعه را در کام خود فرومی‌برد. آلریکا که آتش را برپا ساخته بود بر بالای برجی ایستاده بود و یک آواز بومی ساکسونی را می‌خواند: «انتقام در چشم بر هم زدنی گرفته شد. پس من هم باید نابود شوم.»

شعله‌های آتش به آسمان رسیده بود.

آلریکا مدت درازی بر فراز برج ایستاد، بعد ناگهان زیر پایش خالی شد و در دل آتشی که قلعه را می‌سوزاند، فروافتاد.

****

کمی پس از پایان جنگ، «سدریک» از رابین‌هود سپاسگزاری کرد و گفت: «رابین‌هود، از تو و یارانت به خاطر نجات زندگی و آبروی من، خیلی سپاسگزارم.»

رابین‌هود سری به نشانه‌ی سپاس فرود آورد و گفت: «نه! ما نصف کارها را کردیم.»

راونا گفت: «اگر نرمان‌ها شمارا از این جنگل راندند، یادتان باشد که می‌توانید در جنگل‌هایی که متعلق به من است، به آزادی زندگی کنید و به شکار بپردازید.»

رابین بازهم سپاسگزاری کرد و گفت: «از قدردانی شما بر خود می‌بالم.»

«سدریک»، حق‌شناسی‌اش را نسبت به شوالیه‌ی سیاه ابراز داشت و گفت: «ما به خانه‌مان می‌رویم؛ برای آنچه انجام دادی، هر چه دارم مال تو است. حالا بگو ببینم چه می‌خواهی؟»

شوالیه سیاه گفت: «شاید به‌زودی برای خواهشی نزد تو بیایم. کرم و بخشش تو در آن موقع معلوم می‌شود! فعلاً خدا نگهدار.»

پس‌ازآن که «سدریک» و همراهانش رفتند، اسحق برای رفتن آماده شد. رابین‌هود به او گفت: «فکر می‌کنم دخترت را به «تمپلستاو» قلعه‌ی شوالیه‌های مذهبی برده باشند. من نمی‌توانم به تو کمک کنم، چون نیزه‌های شوالیه‌ها در برابر پیکان‌های من بسیار قوی است. چند نفر راهنما همراهت می‌فرستم تا تو را به آنجا ببرند.

****

آیوانهو را پس از مداوا و درمان از قلعه به یک «دیر» بردند. یک روز شوالیه‌ی سیاه به او گفت: «ما نزد خویشاوند ساکسونی ات می‌رویم اما تو تا وقتی‌که زخمت خوب نشده، نباید حرکت کنی»،

آیوانهو پاسخ داد: «زخمم خوب شده. من در خودم نیروی ادامهٔ سفر و حرکت را حس می‌کنم.»

و بعد راهی قلعه‌ی «سدریک» شدند. هنوز به قلعه نرسیده بودند که شوالیه‌ی سیاه به آیوانهو گفت: «صورتت را بپوشان. هنوز زود است و نباید خود را به پدرت بشناسانی.»

وقتی‌که آن‌ها به حضور «سدریک» رسیدند، شوالیه‌ی سیاه به «سدریک» گفت: «تو قول دادی در ازای خدمتی که برایت انجام می‌دهم، یکی از آرزوهایم را برآوری.»

«سدریک» با لبخند پاسخ داد: «پیش از این‌که درخواستت را بکنی برآورده می‌شود.»

شوالیه سیاه‌پوش گفت: «پس اجازه بده خودم را معرفی کنم. تو مرا به نام شوالیه‌ی سیاه می‌شناسی. اکنون مرا به نام ریچارد، پادشاه انگلستان بشناس! حالا آرزویم را می‌گویم. از تو که یک انسان جوانمرد هستی تقاضا دارم شوالیهٔ مهربان و خوش‌قلبت «ویلفرد آیوانهو» را ببخشی.»

آنگاه آیوانهو پیش پای پدرش زانو زد و گفت: «پدر مرا ببخش!» «سدریک» درحالی‌که اشک شوق و محبت در چشم‌هایش می‌درخشید گفت: «پسرم، تو را بخشیدم.»

سپس «اتلستین» که در آنجا بود به «راونا» اشاره کرد و گفت: ««سدریک!» بانو «راونا» مرا دوست ندارد. او عاشق آیوانهو است. من هم حقم را به آیوانهو واگذار می‌کنم.» و آنگاه راونا را به‌سوی آیوانهو برد.

****

در همین زمان، اسحق به قلعه‌ی «تمپلستاو» رسید و «گیلبر» را خواست؛ اما در عوض، او را نزد سرپرست شوالیه‌های مذهبی بردند. سرپرست به او گفت: «با گیلبر چکار داری؟»

اسحق جواب داد: «دخترم، ربکا، در اینجا زندانی او است.»

سرپرست شوالیه‌ها خشمگین شد و به یکی از سربازها گفت: «این مرد را بیرون بینداز و اگر دوباره برگشت، او را بکش!»

بعد سرپرست، «تمپلستاو» را فراخواند و به او گفت: «چرا اجازه دادی برادر گیلبر، زنی را به این مکان مقدس بیاورد؟»

سرپرست دید که اگر نتواند دلیلی بیاورد گیلبر و خودش نابود می‌شوند. ازاین‌روی گفت: «اگر من با آوردن او به اینجا گناه کرده‌ام قصدم این بود که به آن وسیله رفتار برادرمان را نسبت به او عوض کنم. فکر می‌کنم این زن جادوگر باشد. او برادرمان گیلبر را جادو کرده است.»

سرپرست با نگاه خشمناکی گفت: «اگر جادوگر است باید او را محاکمه کنیم و نابودش کنیم! تالار قلعه را برای محاکمه آماده کنید.»

سرپرست، بی‌درنگی به دنبال گیلبر دوید و او را وقتی دید که داشت از اتاق ربکا، بیرون می‌آمد.

گیلبر درحالی‌که به ربکا اشاره می‌کرد، گفت: «من زندگی او را نجات دادم. من هدف صدها نیزه بودم و از سپرم فقط برای محافظت او استفاده کردم. رنج‌های زیادی برای نجات او متحمل شدم، اما حالا او مرا سرزنش می‌کند که چرا نگذاشتم نابود شود.»

آن مرد گفت: «پس من به سرپرست شوالیه‌ها راست گفتم که او تو را طلسم کرده.»

گیلبر پرسید: «آیا به او گفتی که ربکا اینجاست؟»

فرستاده جواب داد: «نمی‌توانستم کار دیگری بکنم، او تقریباً همه‌چیز را می‌دانست؛ اما اگر از ربکا بگذری، جانت نجات پیدا می‌کند. در نظر او ربکا یک جادوگر است و باید مثل جادوگرها محاکمه و اعدام شود.»

گیلبر فریاد زد: «او نباید بمیرد.»

آن مرد به خونسردی گفت: «او باید بمیرد و می‌میرد. هیچ‌کس، نه تو و نه کس دیگری نمی‌تواند او را نجات دهد. اکنون می‌روم تا بگویم تالار را برای محاکمه حاضر کنند.»

آنگاه ازآنجا دور شد.

****

ربکا را در دادگاه محکوم کردند که مانند جادوگرها در آتش بسوزد. او آخرین تلاشش را کرد و گفت:

«فقط یک‌راه دیگر برای نجات زندگی‌ام وجود دارد. من دادگاه را به جنگ تن‌به‌تن دعوت می‌کنم!»

در قضاوت به‌وسیله‌ی شمشیر، ربکا می‌توانست از یک قهرمان بخواهد که با یک شوالیه‌ی مذهبی بجنگد. این را همه قبول داشتند که در هنگام نبرد، خداوند حقیقت را نمایان می‌سازد. اگر قهرمان ربکا می‌برد، معلوم می‌شد که ربکا بی‌گناه است.

گیلبر گفت: «من برای ربکا می‌جنگم.»

اما رئیس دادگاه گفت: «برادر گیلبر! تو به نام یک شوالیه‌ی مذهبی می‌جنگی. ما شکی نداریم که حقیقت پیروز می‌شود.»

به ر بکا سه روز مهلت دادند تا دلاوری برای خودش برگزیند.

ربکا گفت: «پروردگار مهربان دلاوری برایم می‌فرستد و من به آن دلاور اعتماد دارم!»

ربکا پیامی برای پدرش فرستاد و آنچه را که روی‌داده بود شرح داد.

اسحق با یکی از خویشانش مشورت کرد و گفت: «تنها یک نفر هست که امکان دارد به خاطر ربکا زره به تن کند و اسلحه به دست بگیرد.»

روز نبرد فرارسید. ربکا را روی صندلی نزدیک، تیر اعدام نشاندند. گیلبر با بی‌میلی سر جای خود رفت و نشست.

رئیس دادگاه به گیلبر نزدیک شد و با صدای بلند گفت: «در اینجا، شوالیه‌ی نیکوکار و شجاع، «بریان دوبوا – گیلبر» ایستاده است و برای نبرد با شوالیه‌ای که می‌خواهد از ربکا دفاع کند، آمادگی خود را اعلام می‌دارد.»

شیپورها به صدا درآمد؛ اما هیچ‌یک از جنگجویان از جای خود تکان نخورد و نزدیک نیامد. در این وقت رئیس دادگاه گفت: «ما تا وقتی‌که سایه‌ها از سوی باختر به‌سوی خاور بچرخد چشم‌به‌راه می‌مانیم. تا آن‌وقت اگر دلاوری از راه نرسید ربکا را اعدام می‌کنیم.»

گیلبر به‌سوی ربکا اسب راند و به او گفت: «بیا بر ترک من بنشین. دونفری ازاینجا فرار می‌کنیم.»

ربکا در جوابش گفت: «دور شو، ای حیله‌گر!»

وقت می‌گذشت و هیچ‌کس گمان نداشت که دلاوری برای نجات ربکا حاضر به جنگ باشد اما ناگاه صدای فریادی شنیده شد که می‌گفت: «یک سوار! یک سوار!»

اما اسب او از خستگی زیاد، گیج به نظر می‌رسید و سوار هم از شدت ناتوانی نمی‌توانست خود را روی زین نگه دارد.

سرانجام، شوالیه خود را به محوطه رساند و گفت: «من ویلفرد آیوانهو هستم. آمده‌ام تا با نیزه و شمشیر از بی‌گناهی ربکا در برابر گیلبر که مردی پست و آدمکش و دروغ‌گوست دفاع کنم.»

گیلبر گفت: «من فعلاً با تو نمی‌جنگم. می‌مانم تا زخم‌هایت شفا یابد و اسب بهتری برای خودت پیدا کنی.»

آیوانهو فریاد برآورد: «ای شوالیهٔ مغرور، فراموش کرده‌ای که دو بار در برابر ضربه‌ی این نیزه شکست خوردی؟ غرورت را در خانه‌ی پدرم به یاد داری که می‌گفتی با من می‌جنگی؟»

گیلبر که سخت برآشفته بود به میان حرف آیوانهو دوید و گفت: «ای سگ ساکسون! برای مرگ آماده شو!

دو شوالیه برجاهایشان ایستادند. شیپورها به صدا درآمد و آن‌ها به یکدیگر حمله‌ور شدند.

در نخستین برخورد، اسب خسته‌ی آیوانهو و سوار خسته‌وکوفته‌اش به زمین درافتادند.

اما گیلبر هم که ضربه‌ی مختصری خورده بود، بر زمین افتاد و بی‌حرکت ماند.

در یک ‌چشم بر هم زدن، آیوانهو همچون برق به پا خاست و بالای سرگیلبر رفت و به او گفت: «یا تسلیم شو یا بمیر!»

شوالیه جوابی نداد.

رئیس دادگاه گفت: «او مرده است! این قضاوت واقعی خداوند است. من ربکا را بی‌گناه و آزاد اعلام می‌کنم.»

چندی بعد، ربکا و اسحق سرزمین انگلستان را ترک گفتند. «ربکا» مانده‌ی عمرش را به مداوای بیماران و دستگیری بینوایان پرداخت و دل‌های پریش نومیدان و از پا افتادگان را به یاری مهر و محبت خود از رنج، آسوده ساخت.

آیوانهو و راونا باهم عروسی کردند. ریچارد پادشاه هم مانند نرمان‌ها و ساکسون‌ها در آیین ازدواج آن دو شرکت کرد و این نشانهٔ آن بود که در آینده، صلح و هماهنگی میان دو قوم پابرجا خواهد شد.

پایان

کتاب قصه «آیوانهو» (جلد 42 از مجموعه کتاب‌های طلائي) توسط آرشیو قصه و داستان ايپابفا از روي نسخه اسکن قديمي، چاپ 1354، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.


لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=11891

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *