تبلیغات لیماژ بهمن 1402
روزی خواهرزاده ابوبکر بن نخالی عطار را دیدم و گفتم: کجا هستی؟ و کجا می‌روی؟

داستان‌های امام زمان (عج): ظهور؛ پس از یأس و نومیدی!

داستان‌های امام زمان (عج):

ظهور؛ پس از یأس و نومیدی!

داستان‌های امام زمان (عج): ظهور؛ پس از یأس و نومیدی! 1

ابوبکر محمّد بن ابی دارم یمامی می‌گوید:

روزی خواهرزاده ابوبکر بن نخالی عطار را دیدم و گفتم: کجا هستی؟ و کجا می‌روی؟

گفت: هفده سال است که در حال سفر هستم!

گفتم: چه عجایبی دیده‌ای؟

گفت: روزی در اسکندریه در منزلی در کاروان سرایی گرفتم که بیشتر ساکنین آن غریب بودند، وسط آن کاروان‌سرا مسجدی بود که اهل کاروان‌سرا در آن نماز می‌گزاردند، و امام جماعتی نیز داشتند.

جوانی هم آنجا در حجره‌ای سکونت داشت که وقت نماز بیرون می‌آمد و پشت‌سر امام جماعت نماز می‌گزارد و باز می‌گشت، و با مردم اختلاطی نداشت.

چون ماندن من در آنجا به طول انجامید و او را جوانی پاک و لطیفی که عبای تمیزی به دوش می‌انداخت؛ یافتم. روزی به او گفتم: به خدا دوست دارم در خدمت و حضور شما باشم.

گفت: خود دانی.

من پیوسته در خدمت او بودم تا آن که کاملاً با او مأنوس شدم. روزی به او گفتم: خدا تو را عزیز بدارد، تو کیستی؟

گفت: من صاحب حقّم!.

عرض کردم: کی ظهور می‌کنی؟

گفت: اکنون زمان آن فرا نرسیده است، و مدّتی از زمان آن باقی مانده است.

پس از آن همواره در خدمت او بودم و او به همان ترتیب در خلوت و مراقبت خویش بود و در نماز جماعت شرکت می‌کرد و با مردم اختلاطی نداشت. تا این که روزی فرمود: می‌خواهم به سفر بروم.

عرض کردم: من هم همراه شما می‌آیم. [در راه یا همانجا] عرض کردم: آقاجان! امر شما کی آشکار خواهد شد؟

فرمود: هنگامی که هرج و مرج و آشوب زیاد شود، به مکّه و مسجدالحرام می‌روم. آنجا گروهی خواهند گفت: رهبری برای خود انتخاب کنید! و در این باره با یکدیگر گفت و گوی بسیار می‌کنند. تا این که مردی از میان مردم بر می‌خیزد و به من می‌نگرد و می‌گوید: ای مردم! این «مهدی‌علیه السلام» است. به او نگاه کنید. آنگاه دست مرا می‌گیرند و بین رکن و مقام مرا به رهبری برگزیده و با من بیعت می‌کنند در حالی که مردم از ظهور من ناامید شده باشند.

با هم به کنار دریا رسیدیم، او خواست وارد آب شود، من عرض کردم: آقاجان! من شنا بلد نیستم.

فرمود: وای بر تو! با من هستی و می‌ترسی؟

عرض کردم: نه! امّا شجاعت آن را ندارم. آنگاه خود بر روی آب حرکت کرد و رفت و من بازگشتم.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=19882

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *