تبلیغات لیماژ بهمن 1402
خوش‌شانس‌ترین-مرد-بابل

ثروتمندترین مرد بابل: نوشته جورج کلاسون/ خوش‌شانس‌ترین مرد بابل

ثروتمندترین مرد بابل

نوشته جورج کلاسون

بازگشت به فهرست مطالب: ثروتمندترین مرد بابل

خوش‌شانس‌ترین مرد بابل

شارونادا، سلطان تجارت بابل، پیشاپیش کاروانش، حرکت می‌کرد. او لباس‌های خوب را دوست داشت و جامه ای فاخر و درخور پوشیده بود. او حیوان‌های خوب را دوست داشت و راحت روی اسب عربی تیزپایش نشسته بود. در برخورد با او، کسی نمی‌توانست گذشته‌های او را براحتی حدس بزند. بی شک کسی باور نمی‌کرد او در درونش غرق دردسر بود.  سفر از دمشق طولانی بود و سختی‌های بیابان فراوان. ولی او نگران این‌ها نبود. قبایل عرب درنده بودند و کاروان‌های ثروتمند را غارت می‌کردند، اما او نگران این هم نبود زیرا گارد سواره نظامش بخوبی از او و کاروانش محافظت می‌کرد. او از بابت جوانکی که از دمشق همراه خودش آورده بود نگران بود. او هادان گولا، نوه شریک سال‌های دورش، آرادگولا، که شارانودا احساس دین زیادی به او می‌کرد بود. او دوست داشت کاری برای این پسر انجام دهد ولی هرچه بیشتر فکر می‌کرد، این کار به خاطر خود پسرک، سخت تر به نظر می‌رسید. در حالیکه به حلقه‌ها و گوشواره‌های پسرک نگاه می‌کرد، با خودش می‌اندیشید« چهره قدرتمند پدربزرگش را دارد ولی فکر می‌کند جواهرات مال مردان است، ولی پدر بزرگش وقتی پیش من می‌آمد و کمکش می‌کردم تا برای خودش کار کند و از مخمصه ای که پدرش در مورد ارث خانوادگی‌شان بوجود آورده بود رهایی یابد همچین لباس‌های زرق و برق داری نمی‌پوشید.» هادان گولا رشته افکارش را پاره کرد« چرا اینقدر سخت کار می‌کنی؟ همیشه همراه کاروانت به سفرهای طولانی می‌روی؟ آیا هیچ وقتی برای لذت بردن از زندگی‌ات داری؟» شارونادا لبخندی زد «لذت از زندگی؟» او پاسخ داد« اگر جای من بودی برای لذت بردن از زندگی چکار می‌کردی؟» « اگر من اندازه تو پول داشتم مثل یک شاهزاده زندگی می‌کردم. هیچ‌گاه میان صحرای داغ نمی‌رفتم. شِکِل (واحد پول بابل) ها را با سرعتی که در می‌آوردم خرج می‌کردم. گران‌ترین لباس‌ها را می‌پوشیدم و نایاب‌ترین جواهرات را استفاده می‌کردم. این زندگی مورد علاقه من است، زندگی با ارزش زیستن.» هر دو مرد خندیدند. «پدربزرگت از جواهرات استفاده نمی‌کرد»شارونادا بدون فکر گفت. بعد کمی شوخی کنان ادامه داد« تو هیچ وقتی را برای کار در نظر نمی‌گیری؟» «کار برای برده‌ها ساخته شده» هادان گولا پاسخ داد. شارونادا لبش را گاز گرفت ولی چیزی نگفت. در سکوت به راهش ادامه داد تا اینکه پیشرو، آن‌ها را به سمت یک سراشیبی برد. اینجا با مهارت کامل دهانه اسب را مهار کرد و به دره ای سرسبز در دوردست اشاره کرد.«أن دره را ببین. به آن دورها نگاه کن. می‌توانی دیوارهای بابل را ببینی. آن برج معبد بل است. اگر چشمانت قوی باشد، حتی می‌توانی دود آتش جاودانه بام آن را ببینی» «پس بابل انجاست. همیشه مشتاق بودم تا ثروتمندترین شهر دنیا را ببینم »هادان گولا در جواب گفت بابل، جایی که پدربزرگم از آنجا شروع کرد. اگر او زنده بود، امروز این‌گونه تحت فشار نبودیم.« »چرا آرزو می‌کنی روحش بیش از زمان مقرر روی زمین باقی می‌ماند. توو پدرت می‌توانید تجارت خوب او را به خوبی انجام دهید.« »افسوس که ما از هنرش ارثی نبردیم، من و پدر راز جذب سکه‌های طلایی را نمی‌دانیم. شارونادا جوابی نداد ولی متفکرانه اسبش را به سمت پایین سراشیبی و به سمت دره هدایت کرد. پشت آن‌ها کاروان، در گردوخاکی مایل به قرمز در حال حرکت بود. کمی بعد به شاهراه رسیدند و راهشان را به سمت جنوب، به سمت مزارع آبیاری شده کج کردند. سه پیرمرد که در حال شخم زدن زمین بودند، توجه شارونادا را بخود جلب کردند. خیلی آشنا به نظر می‌رسیدند. چه جالب بود. یکی چهل سال از کنار مزرعه ای نگذرد و وقتی بعد از چهل سال از آنجا گذشت، همان انسان‌ها را ببیند. و چیزی به او می‌گفت که این سه پیرمرد همان‌ها هستند. یکی از آن‌ها به طرز نااستواری گاوآهن را نگه داشته بود، و دوتای دیگر به زحمت و آهسته آهسته به همراه گاوها حرکت می‌کردند و به طرزنا کارآمدی با چوب دستی خود به حیوان‌ها می‌زدند تا به حرکت ادامه دهند.

چهل سال پیش به این مردان حسودی‌اش شده بود. حالا جاهایشان عوض شده بود. چرخ زمان عجب گذشته بود. باغرور به سمت کاروانش نگاه کرد. شترها و الأغهای عالی با بارهای ارزشمند از دمشق. همه این‌ها فقط یکی از دارایی‌هایش بود. به سمت آن‌ها اشاره کرد و گفت «هنوز همان مزرعه ای را شخم می‌زنند که چهل سال پیش شخم می‌زدند.» «به نطر همین‌طور است ولی چرا فکر می‌کنی این‌ها همان‌ها هستند؟» هادان گولا

« من آن‌ها را اینجا دیده بودم» شارونادا گفته، خاطرات در ذهن او بسرعت مرور می‌شد. چرا نمی‌توانست از گذشته بگریزد و در حال زندگی کند. سپس مثل یک عکس، تصویر خندان آرادگولا به ذهنش آمد. ناگهان مرز بین او و جوانک عیب جو در هم ریخت. ولی چگونه می‌توانست آن جوان با آن ایده‌های ولخرجانه و دستان جواهرنشان شده را کمک کند؟ او می‌توانست به سیل مشتاق کارگران پیکار، کار پیشنهاد کند ولی نمی‌توانست به فردی که کار را برای برده‌ها می‌دانست کار پیشنهاد کند. از طرفی هم خودش را به آرادگولا بدهکار می‌دانست تا کاری برای نوه‌اش انجام دهد. او و آرادگولا هیچ‌گاه کارها را نصفه و نیمه رها نمی‌کردند. این گونه انسان‌هایی نبودند. ناگهان فکری به ذهنش رسید. استدلال‌های متناقضی نیز پشت آن فکر آمد. او باید خانواده و منافع خودش را هم در نظر می‌گرفت. ظالمانه بود. آزار می‌رساند. اما او انسان تصمیم‌های سریع بود. تناقضات را کنار گذاشت و تصمیم گرفت عمل کند. «آیا دوست داری بشنوی که چطور من و پدربزرگت وارد شراکتی شدیم که چنین سودآور بود؟» او پرسید. «چرا که نه. به من بگو که چگونه سکه‌های طلا را به دست می‌آوردید. این همان چیزی است که نیاز دارم بدانم.»جوانک پاسخ داد.

شارونادا جوابش را نشنیده گرفت و ادامه داد ما با آن مردهایی که شخم می‌زنند شروع کردیم. تقریباً همسن تو بودم. همین‌طور که ستونی از افراد که من در آن بودم حرکت می‌کرد، پیرمرد نازنین، مگیدوی کشاورز، به شلخته شخم زدن آن‌ها طعنه می‌زد. او بغل من حرکت می‌کرد. به این آدم‌های تنبل نگاه کن’ او اعتراض گونه گفت خیش دار هیچ تلاشی نمی‌کند تا عمیق‌تر بکند، گاودارها هم هیچ تلاشی نمی‌کنند تا گاو را در مسیر خط شیار نگه دارند. چگونه می‌توانند با این شخم ضعیف، محصول خوبی انتظار داشته باشند؟

« گفتی مگیدو بغل دست تو بود؟» هادان گولا با تعجب پرسید. « بله. با طوقه‌های برنزی بر گردنمان و زنجیری سنگین بر پاهایمان که ما را با آن به هم وصل کرده بودند. کنار او زابادو بود. گوسفند دزد. با او در هارون آشنا شده بودم. و در آخر ستون هم مردی بود که ما او را دزد دریایی صدا می‌زدیم، چون اسمش را به ما نمی‌گفت. ما او را یک دریانورد می‌پنداشتیم زیرا به سبک آن‌ها، مار بزرگ به هم پیچیده ای را روی سینه‌اش خالکوبی کرده بود. ما چهار نفر در یک ستون حرکت می‌کردیم.» « تو مثل یک برده در زنجیر بودی؟» هادان گولا با ناباوری پرسید. « پدربزرگت به تو نگفته بود که من زمانی برده بودم؟» « او همیشه در مورد تو صحبت می‌کرد ولی هیچ‌گاه به این موضوع اشاره نکرده بود.» « او مردی بود که می‌توانستی به رازدای اش اعتماد کنی. تو هم مردی هستی که من به تو نیز اعتماد می‌کنم. حسم درست است؟» شارونادا با چشمان درشت شده به او نگاه می‌کرد. «حتماً می‌توانی به رازداری من اعتماد کنی ولی من گیج شدم. به من بگو چگونه یک برده شدی؟» شارونادا شانه ای بالا انداخت « هر فردی ممکن است خودش را برده ای بیابد. قمارخانه ای و نوشیدن زیاد مشروب برایم دردسر ساز شد. قربانی بی احتیاطی برادرم شدم، در یک نزاع او دوستش را کشت. پدرم مرا به‌عنوان وثیقه به بیوه زن او داد تا برادرم را از مجازات قانون نجات بخشد و وقتی‌که نتوانست پولی به بیوه زن بپردازد، او هم از روی تلافی مرا به یک تاجر برده فروخت.» «عجب بی عدالتی و ننگی» هادان گولا با اعتراض گفت « حالا بگو چگونه آزادی‌ات را به دست آوردی؟» «به آن هم می‌رسیم اما نه الان. بگذار داستانم را ادامه دهم. همانطور که می‌گذشتیم خیش دارها ما را مسخره می‌کردند. یکی ژنده لباس‌هایش را درآورده بود و تعظیم میکردو می‌گفت به بابل خوش آمدید مهمانان پادشاه. او روی دیوار شهر در یک ضیافت منتظر شماست، خشت خام و سوپ پیاز»

« با حرف او بقیه بلند بلند به ما می‌خندیدند.» « دزد دریایی حسابی قاطی کرده بود و به آن‌ها دشنام می‌داد. منظورشان از اینکه شاه روی دیوار منتظر ماست چیست؟ من از او پرسیدم. » مجبوری برای دیوارهای شهر آجر حمل کنی. انقدر که پشتت خرد شود. شاید هم انقدر بزنندت که قبل از اینکه پشتت خرد شود بمیری. آن‌ها مرا نمی‌زنند، من می‌کشمشان. بعد مگیدو گفت برای من بی معنی است که ارباب‌ها علاقه ای به کتک زدن برده‌ها داشته باشند یا بخواهند آن‌ها را از کار زیاد بکشند. ارباب‌ها برده‌های خوب را دوست دارند و با آن‌ها خوب برخورد می‌کنند.« »چه کسی دوست دارد سخت کار کند؟« زاباد و گفت آن خیش دارها افراد عاقلی هستند. پشتشان را نمی‌شکنند. به‌اندازه توانایی‌شان به آن‌ها کار می‌دهند.»

نمی‌توانی از زیر کار در بروی« مگیدو گفت اگر در یک روز یک هکتار شخم بزنی، آن روز، روز کاری خوبی برای تو ثبت خواهد شد و هر اربابی اینرا می‌داند. ولی اگر در یک روز نیم هکتار شخم بزنی، این از زیر کار در رفتن محسوب می‌شود. من از زیر کار شانه خالی نمی‌کنم. من دوست دارم کار کنم و دوست دارم خوب کار کنم زیرا کار کردن بهترین دوستی بوده که تابحال دیدم همه چیزهای خوبی را که به دست آوردم، کار به من هدیه داده. مزرعه، گاوها و محصولات. همه چیز.» « بله و الان این چیزها کجا هستند؟» زابادو طعنه وار گفت« بنظرم بهتر است زرنگ باشیم و یک جور از زیر کار فرار کنیم. زابادو را ببینید. اگر برای کار در دیوارها گمارده شدید، او به حمل کیسه‌های آب یا یک کار راحت تر می‌پردازد در حالیکه شما که دوست دارید سخت کار کنید شانه‌های خود را زیر بار سنگین آجر خرد می‌کنید سپس خندید. از آن خنده‌های احمقانه »آن شب وحشت مرا فرا گرفت. نمی‌توانستم بخوابم. نزدیک طناب محافظ رفتم و وقتی همه خوابیدند، نظر گودوسو راکه اولین پاس حفاظت را بر عهده داشت، به خودم جلب کردم. او یکی از آن یاغی‌های عرب بود. منشا رذالت و پستی که اگر کیفت را از تو می‌دزدید، شک نمی‌کردی که گردنت را هم می‌برد. گودوسو به من بگو« یواشکی به او گفتم» وقتی به بابل برسیم ما را برای کار در دیوارها می‌گمارند؟« »چرا می‌خواهی بدانی؟« با احتیاط پرسید. » نمی‌توانی بفهمی« گفتم» من جوان هستم. می‌خواهم زنده بمانم. نمی‌خواهم لای دیوارها کار کنم و بمیرم. آیا شانس دارم تا اربابی خوب پیدا کنم؟« او برگشت و یواشکی گفت»چیزی به تو می گویم. تو آدم خوب، اما برای من دردسر درست نکن. بیشتر وقت‌ها ما اول به بازار برده‌ها می‌رویم. گوش کن. وقتی خریدارها می‌آیند، به آن‌ها بگو که کارگر خوبی هستی و می‌خواهی سخت برای اربابت کار کنی. متقاعدشان کن که تورا بخرند. اگر این کار را نکنی فردا باید آجر حمل کنی. شاید کار سخت و طاقت فرسا. وقتی او رفت روی شن گرم دراز کشیدم و به ستاره‌ها نگاه کردم و به کار فکر کردم. چیزی که مگیدو آن را به‌عنوان بهترین دوست خود معرفی کرده بود، بعید می‌دانستم بهترین دوست من باشد. اگر مرا از این وضعیت نجات می‌داد شاید می‌توانست بهترین دوستم باشد. وقتی مکیدو بیدار شد، یواشکی اخبار خویم را به او گفتم. وقتی به سمت بابل می‌رفتیم این تنها امیدمان بود. غروب به دیوارها نزدیک شده بودیم و می‌توانستیم خطوطی از مردان را که مثل مورچه‌های سیاه از مسیرهای اریب شیبدار بالا و پایین می‌رفتند ببینیم. وقتی‌که نزدیک شدیم از دیدن هزاران نفری که در حال کار بودند متعجب شدیم. برخی داشتند خندق‌هایی حفر می‌کردند. برخی داشتند خاک را در خشت‌ها مخلوط می‌کردند و عده زیادی داشتند آجرها را در سبدهای بزرگ، در آن مسیرهای شیبدار به سمت پای دیوار حمل می‌کردند.« [1] » مباشر به انهایی که عقب می‌افتادند فحش می‌داد و به آن‌هایی که در یک خط حرکت نمی‌کردند شلاق می‌زد. افراد ضعیف و ناتوان و خسته ای دیده می‌شدند که تلوتلو می‌خوردند و زیر سبدهای سنگین آجر می‌افتادند و دیگر نمی‌توانستند بلند شوند. اگر شلاق نمی‌توانست بلندشان کند، به گوشه راه  کشیده می‌شدند و همانجا از درد به خود می‌پیچیدند و به‌زودی به پایین راه کشیده می‌شدند و همراه دیگر اجساد افراد ناتوان، در کنار جاده در گورهای دسته جمعی دفن می‌شدند. وقتی این صحنه هولناک را می‌دیدم به خودم لرزیدم. این سرنوشت من بود اگر در بازار برده‌ها موفق نمی‌شدم «گودوسو راست گفته بود. ما به سمت دروازه‌های شهر راه افتادیم و سپس وارد زندان برده‌ها شدیم و صبح روز بعد دست و پا بسته به سمت بازار رفتیم، آنجا همه ترسیده بودند و روی هم ازدحام کرده بودند و فقط شلاق‌های مباشر می‌توانست آن‌ها را جدا کند تا خریداران بتوانند خوب براندازشان کنند. من و مگیدو مشتاقانه با هر کسی که اجازه حرف زدن به ما می‌داد صحبت می‌کردیم.» « دلال برده، سربازهایی را از گارد شاهنشاهی آورده بود که پاهای دزد دریایی را بستند و وقتی او اعتراض کرد بشدت او را کتک زدند. وقتی او را بردند خیلی برایش ناراحت شدم.» «مگیدو فکر می‌کرد که به‌زودی از هم جدا می‌شویم، وقتی هیچ خریداری نزدیکمان نبود، با شوق با من حرف می‌زد تا متقاعدم کند که چقدر کار کردن بدرد آینده من می‌خورد. بعضی‌ها از آن متنفرند. آن را دشمن خود می‌دانند. بهتر است که آن را مانند دوست خود بدانی و آن را دوست داشته باشی. فکرش را نکن که سخت است. اگر به این فکر کنی که چه خانه زیبایی می‌توانی بسازی، دیگر سنگینی تیرک‌ها اهمیتی نخواهد داشت و دیگر حمل کردن آب برای درست کردن ملات ملال آور نخواهد بود. پسر به من قول بده که اگر اربابی پیدا کردی، سخت برایش کار کنی. اگر هرگز از کارهایی که برایش انجام دادی تشکر کرد اهمیت نده. یادت باشد که درست انجام دادن کار همیشه برای انجام دهنده‌اش پاداش در بر دارد. او را مردی بهتر می‌کند.» او ساکت شد وقتی کشاورزی تنومند به سمت ما آمد و مارا ورانداز کرد.« »مگیدو از او در مورد مزرعه و محصولاتش پرسید و به‌زودی او را متقاعد کرد که می‌تواند کارگر خوبی برای او باشد. بعد از چانه زنی زیاد با دلال، کشاورز کیف پرپولی را از زیر لباسش بیرون آورد، و به‌زودی مکیدو و وارباب جدیدش ازنظرم دور شدند. از صبح چند مرد دیگر هم فروخته شده بودند. بعد از ظهر گودوسو یواشکی به من گفت که دلال خسته شده و نمی‌خواهد یک شب دیگر هم معطل بماند، و می‌خواهد عصر، همه‌کسانی را که باقی ماندند، به مامور خرید پادشاه بفروشد. داشتم ناامید می‌شدم که ناگهان یک مرد مهربان چاق به سمت ما آمد و پرسید که آیا یک نانوا میان ما هست. من به او نزدیک شدم و گفتم چرا نانوای خوبی مثل تو باید بدنبال یک نانوای درجه دو باشد. بهتر نیست که مهارت‌هایت را به کسی مثل من که عاشق این کار هستم بیاموزی؟ جوان هستم، قوی هستم و دوست دارم که کار کنم. یک فرصت به من بده و من همه تلاشم را می‌کنم تا برای کیفت طلا و نقره کسب کنم. او تحت تاثیر اشتیاق من قرار گرفت و شروع به چانه زنی با دلال کرد. دلال که از وقتیکه مرا خریده بود، توجهی به من نکرده بود، تحت تاثیر قدرت سخنوری من در تعریف از توانایی‌ها، سلامتم و خلق و خویم قرار گرفت. احساس می‌کردم گاو نر بزرگی هستم که به یک قصاب فروخته شدم. آخرسر، معامله با خوشحالی من انجام شد. دنبال ارباب جدیدم می‌رفتم در حالیکه فکر می‌کردم خوش‌شانس‌ترین مرد بابل هستم.« »خانه جدیدم را خیلی دوست داشتم. نانانید، اربابم، به من یاد داد که چگونه جو را در کاسه سنگی که در حیاط بود، آسیاب کنم. چگونه آتش را در اجاق روشن کنم و چگونه آرد کنجد برای طبخ کیک‌های عسلی آماده کنم. من جای خوابی در آلونکی که محل نگهداری گندم‌ها بود داشتم. پیرزن مسئول برده خانه، سواستی، خوب به من غذا می‌داد و خوشحال بود که من در انجام کارهای سخت، کمکش می‌کنم. این موقعیتی بود که منتظرش بودم تا ارزش خودم را به اربابم ثابت کنم و امیدوار بودم راهی پیدا کنم تا آزادی‌ام را بخرم. از نانانید پرسیدم، که به من نشان دهد که چگونه خمیر را ورز می‌دهند و آن را می‌پزند. او هم با خوشحالی از اشتیاق من، این را به من آموخت. بعداً وقتی‌که توانستم اینکار را انجام دهم از او خواستم تا طرز تهیه کیک‌های عسلی را به من بیاموزد و به‌زودی کل کار نانوایی و شیرینی پزی را یاد گرفتم. اربابم خوشحال بود که بیکار شده. ولی سواستی سرش را از روی مخالفت تکان می‌داد و می‌گفت بیکار بودن برای هیچکس خوب نیست. احساس می‌کردم وقتش شده که فکری بکنم و پولی به دست بیاورم و آزادی‌ام را بخرم، فکر کردم وقتی‌که عصر می‌شد و کار نانوایی تمام می‌شد، شاید نانانید موافقت می‌کرد که اضافه کاری کنم و برایش سود بیشتری به دست بیاورم و او هم در عوض مقداری از درآمدم را به خودم دهد. بعد این فکر به سرم زد که در طول روز کیک‌های عسلی بیشتری درست کنم و عصرها آن را با دوره گردی به مردم گرسنه خیابان بفروشم.

« برنامه‌ام را این‌گونه به نانانید توضیح دادم: اگر عصرها بعد از پایان نانوایی کار کنم و برایت سکه به دست بیاورم، آیا عادلانه میدانی که قسمتی از درآمدم را با من سهیم شوی تا من هم پول داشته باشم تا چیزهایی را که هر انسانی آرزو دارد برای خودش بخرد، برای خودم تهیه کنم؟» «منصفانه است، منصفانه او پاسخ داد. وقتی برنامه‌ام را در مورد دوره گردی و فروش کیک‌های عسلی گفتم، او خوشحال شد. این کاری است که باید انجام دهیم او پیشنهاد داد تو هر دوتا از آن‌ها را یک پنی می‌فروشی. نصف درآمد را من بر می‌دارم برای آرد و عسل و چوب برای آتش، و بقیه را نصف می‌کنیم. نصف مال تو و نصف مال من.»  از پیشنهاد سخاوتمندانه‌اش خیلی خوشحال شدم، یک چهارم از فروشم برای خودم باقی می‌ماند. تمام شب را کار کردم تا سینی ای درست کنم تا کیک‌ها را درونش بچینم. نانانید یکی از لباس‌های پوشیده‌اش را به من داد تا بهتر جلوه کنم و سواستی کمکم کرد تا تمیز و آماده‌اش کنم. روز بعد مقدار بیشتری کیک عسلی درست کردم. حسابی برشته شده بودند و وقتی به خیابان رفتم، درون سینی خیلی وسوسه انگیز شده بودند، بلند بلند کیک‌هایم را تبلیغ می‌کردم. اول کسی رغبتی نشان نمی‌داد و من داشتم ناامید می‌شدم. من ادامه دادم و دیرتر وقتی‌که مردم گرسنه شده بودند، کیک‌ها شروع به فروخته شدن کردند و به‌زودی سینی‌ام خالی شد. نانانید حسابی از موفقیتم خوشحال شده بود و با خوشحالی سهمم را داد. من از داشتن پول‌های خودم حسابی ذوق زده شده بودم. مگیدو راست گفته بود که ایک ارباب از کار خوب برده‌اش تقدیر و تشکر می‌کند. آن شب از هیجان موفقیتم خوابم نمی‌برد و سعی می‌کردم که حساب کنم که در یک سال چقدر می‌توانم پول در بیاورم و چند سال طول می‌کشد تا بتوانم آزادی‌ام را بخرم. همین‌طور که هر روز به کارم ادامه می‌دادم، به‌زودی یک سری مشتری‌های ثابت پیدا کردم. یکی از آن‌ها پدربزرگ تو، آرادگولا بود. او تاجر فرش بود و مشتری‌هایش زنان خانه دار بودند، او هر روز الاغش را سنگین بار می‌زد و با برده سیاهش از این سر شهر به آن سر شهر می‌رفت. او دو تا کیک برای خودش و دو تا هم برای برده‌اش می‌خرید و همیشه حین خوردن می‌ایستادند و او با من حرف می‌زد.« »پدربزرگت روزی به من چیزی گفت که باید آن را تا آخرین لحظه عمرم آویزه گوشم کنم. من کیک‌هایت را دوست دارم پسر. ولی بیشتر روش تبلیغ و عرضه کیکهابیت را دوست دارم. این روحیه می‌تواند بسرعت تو را در مسیر موفقیت سوق دهد.« »هادان گولا، نمی‌توانی باور کنی که این حرفهای امیدوارکننده چه هدیه و انگیزه ای بود برای پسری که در شهری بزرگ تنها بود و با تمام وجود تلاش می‌کرد تا راهی برای نجات از حقارتی که به آن گرفتار بود پیدا کند. همین‌طور که ماه‌ها می‌گذشت، من به افزودن پول کیفم ادامه می‌دادم. کم‌کم حس خوبی را روی کمربندم احساس می‌کردم. کار کردن داشت ثابت می‌کرد که بهترین دوست من است، درست همانطور که میدو گفته بود. من خوشحال بودم ولی سواستی نگران بود.

«من نگران ارباب هستم. او ساعت‌های زیادی را در قمارخانه‌ها می‌گذراند» او اعتراض آمیز می‌گفت. «یک روز از دیدن مکیدو در خیابان از خوشحالی بال درآوردم. داشت سه تا الاغ را که بار سبزی داشتند به بازار می‌برد. دارم کارهایم را به نحو احسنت انجام می‌دهم. او گفت اربابم از طرز کار کردنم راضی است و به خاطر همین سرکارگر شدم. ببین به من اعتماد می‌کند و کارهای بازار را به من می‌سپارد و همچنین برای خانواده‌ام هم پول می‌فرستد. کار کردن به من کمک می‌کند تا از دردسری که به آن دچار شدم نجات پیدا کنم. روزی کمکم می‌کند تا آزادی‌ام را بخرم و مزرعه خودم را داشته باشم.» « دیر شده بود و نانانید برایم نگران شده بود. وقتی رسیدم او منتظرم بود و حساب کتاب‌ها را انجام داد و سهم‌هایمان را برداشتیم. او همچنین به من اصرار کرد که مشتری بیشتری پیدا کنم و فروشم را زیاد کنم.» اغلب بیرون دروازه‌ها می‌رفتم تا به سرکارگرهای برده‌هایی که دیوارها را می‌ساختند کیک بفروشم. از دیدن آن صحنه‌ها متنفر بودم ولی سرکارگرها خریداران سخاوتمندی بودند. یک روز از دیدن زابادو حیرت زده شدم. توی صف ایستاده بود تا سبدش را از آجر پر کند، نحیف و خموده شده بود و پشتش پر بود از تاول و زخم‌های شلاق‌های سرکارگرها. برایش متاسف شده بودم. یک تکه کیک به دستش دادم و او مثل یک حیوان گرسنه آن را درون دهانش چپاند. وقتی نگاه حریصش را دیدم، قبل از اینکه بتواند، سینی‌ام را خالی کند، از پیشش فرار کردم.« »یک روز آرادگولا به من گفت چرا اینقدر سخت کار می‌کنی؟ همین سوال را تو هم از من پرسیدی. یادت هست؟ من در مورد حرف مگیدو که گفته بود کار کردن بهترین دوست انسان است با او گفتم و گفتم که این حرف چطور دارد به من ثابت می‌شود. با افتخار کیف پول‌هایم را به او نشان دادم و به او توضیح دادم که چطور دارم برای خرید آزادی‌ام جمعشان می‌کنم.« »وقتی آزاد شدی می‌خواهی چکار کنی؟« »بعد می‌خواهم یک تاجر شوم

سپس چیزی را یواشکی به من گفت. چیزی که اصلاً انتظارش را نداشتم می‌دانستی که من هم یک برده‌ام؟ با اربابم شریک شدم « بس کن.» هادان گولا گفت نمی‌خواهم به دروغ‌هایی که در مورد پدربزرگم میگویی گوش کنم. او برده نبود« چشمانش از عصبانیت برق می‌زد. شارونادا آرامش خود را حفظ کرد» او برای من قابل احترام است چون از بدبختی‌هایش بلند شد و یکی از شهروندان پیشرو دمشق شد. آیا تو، نوه او، از خون او نیستی؟ آیا انقدر مرد شدی که با واقعیات روبرو شوی یا ترجیح می‌دهی در سایه توهمات غلط زندگی کنی؟« هادان گولا کمی روی زین جابجا شد. با صدایی تحت فشار شدید احساسی پاسخ داد» پدربزرگم را همه دوست داشتند. کارهای خوبش بیشمار بود. آیا وقتی‌که قحطی شده بود از مصر گندم نخرید و با کاروانش آن را به دمشق نیاورد و بین مردم پخش نکرد تا از گرسنگی نمیرند؟ حالا تو میگویی که او برده ای حقیر در بابل بود؟« »اگر برده ای در بابل باقی می‌ماند، می‌شد به او گفت حقیر ولی وقتی با تلاش‌های خودش، مردی بزرگ در دمشق شد، خدایان البته، بدبختی‌هایش را به پایان رساندند و او را مشمول رحمت خود کردند« شارونادا پاسخ داد. شارونادا ادامه داد بعد از اینکه به من گفت برده بوده، گفت که چقدر مشتاق است که آزادی‌اش را بخرد. حالا که پول کافی برای خرید آزادی‌اش داشت، دودل بود که چکار کند. دیگر فروش‌های خوبی نداشته و می‌ترسید که از حمایت اربابش خارج شود.» به دودلی‌اش اعتراض کردم« بیش از این به اربابت نچسب. دوباره از احساس یک انسان آزاد بودن لذت ببر. مثل یک مرد آزاد رفتار کن و مثل یک مرد آزاد موفق شو. تصمیم به انجام چیزهایی که آرزو داری بگیر. [۲] و کار کردن کمکت می‌کند تا بدستشان بیاوری، او به راهش ادامه داد وگفت خوشحال است که از بزدلی‌اش خجالت زده‌اش کردم.» «یک روز که دوباره به بیرون دروازه‌ها رفته بودم، از جمعیتی که آنجا جمع شده بودند متعجب شدم. وقتی از یک نفر دلیل شلوغی را پرسیدم، پاسخ داد نشنیده ای؟ برده ای فراری که یکی از سربازان گارد شاه را کشته بود، محاکمه شده و قرار شده به خاطر جرمش کشته شود. خود شاه هم امروز می‌آید.» « ازدحام جمعیت دور محل اعدام انقدر زیاد بود که ترسیدم جلو بروم و سینی کیک‌های عسلی‌ام برگردد. از دیوار نیمه ساخته ای بالا رفتم تا بتوانم از روی سر مردم ببینم، خوش شانس بودم و توانستم نیوچادنزار را در ارایه طلایی‌اش ببینم. تا آن لحظه چنان شکوهی را ندیده بودم. چنان لباس‌ها و آویزهایی از پارچه‌های طلادوز و مخمل.» « نمی‌توانستم صحنه مجازات را ببینم ولی فریادهای دلخراش برده بدبخت را می‌شنیدم. متعجب بودم که چطور شخص اصیلی مثل شاه باشکوه ما می‌تواند چنین صحنه‌های زجرآوری را تحمل کند. تازه دیدم که با اطرافیانش شوخی می‌کرد و می‌خندید. فهمیدم که او بیرحم است و فهمیدم که چرا همچین کارهای غیر انسانی ای در قبال برده‌های سازنده دیوار انجام می‌شود.» « بعد از اینکه برده کشته شد، بدنش با طنابی که به پایش بسته شده بود، از میله ای آویزان شد تا همه بتوانند ببینند. وقتی تراکم جمعیت کمتر شد، جلوتر رفتم. سینه ای پر مو، خالکوبی شده. مار بزرگ به هم پیچیده شده. او دزد دریایی بود. دفعه بعد که آرادگولا را دیدم، او مردی متفاوت بود. با شور و شوق با من برخورد کرد. ببین، برده ای که می‌شناختی، اکنون یک مرد آزاد است جادوبی در حرفهای تو بود. الان هم، فروش و سودهایم رو به افزایش است. همسرم خیلی خوشحال است. او زنی آزاد بود. قوم و خویش اربابم بود. او آرزو دارد که به شهر دیگری برویم، جایی که کسی نداند من زمانی برده بودم.، تا فرزندانمان به خاطر بدبختی‌های پدرشان سرزنش نشوند. کار بهترین دوست من شده. به من کمک کرده که بتوانم اعتماد بنفسم را دوباره به دست بیاورم و مهارتم را در کار فروش بیشتر کنم.» «خوشحال بودم که توانسته بودم، هرچند خیلی کوچک، به خاطر اعتماد بنفسی که او روزی به من داده بود، کمکش کنم.» «یک روز عصر، سواستی با اظطراب زیادی پیش من آمد. اریاب به دردسر افتاده. برایش نگرانم. چند ماه پیش مقداری پول در شرط بندی باخت. به کشاورز برای گندم و عسل پولی پرداخت نکرده. پول وام‌دهنده را هم پرداخت نکرده. آن‌ها عصبانی هستند و او را تهدید کردند.» چرا ما باید نگران رفتار احمقانه او باشیم؟ ما که نگهبان او نیستیم.« با بیفکری جواب دادم. » پسرک احمق، چرا نمی‌فهمی؟ او تو را به‌عنوان وثیقه برای گرفتن وام به وام‌دهنده معرفی کرده. از لحاظ قانونی او می‌تواند تو را بردارد و بفروشد. نمی‌دانم چکار کنم. او ارباب خوبی بود. چرا همچین مصیبتی به او رسید؟« »دلواپسی سواستی بی دلیل نبود. وقتی فردا صبح داشتم نان می‌پختم، وام‌دهنده با مردی به نام ساسی آمد، او نگاهی به من انداخت و گفت «می‌توانم» «وام‌دهنده حتی منتظر اربابم نایستاد تا برگردد. او به سواستی گفت که به ارباب بگوید که مرا با خود می‌برد. فقط لباسی گشاد به تن داشتم و کیف پولم را محکم به کمربندم بسته بودم. از سر آشپزی برده شدم.» « از تمام آرزوهای زیبایم دور می‌شدم. مثل طوفانی بود که درختان را از جنگل می‌کند و تبدیل به یک دریای مواج می‌شود. دوباره یک قمارخانه و مشروب زیاد برای من دردسر درست کرده بود.» « ساسی مردی بداخلاق و رک بود. همین‌طور که در شهر مرا این ور و آن ور می‌برد، از خوب کار کردنم برای نائانید برای او تعریف کردم و گفتم که امیدوارم بتوانم برای او نیز خوب کار کنم. پاسخ او اصلاً امیدوارکننده نبود.» « من این کار را دوست ندارم. اربابم هم همین‌طور. پادشاه به او گفته که مرا بفرستد تا قسمتی از کانال بزرگ را بسازم. ارباب به من گفت تا برده‌های بیشتری بخرم. سخت کار کنیم و سریع‌تر تمامش کنیم. آخر چطور می‌شود کار به این بزرگی را سریع انجام داد؟»

بیابانی بی هیچ درختی، فقط بوته‌هایی کوتاه و آفتابی چنان سوزان که آب درون بشکه‌هایمان را چنان داغ می‌کرد که بسختی می‌توانستیم آن را بنوشیم. بعد صف‌هایی از مردان که از صبح تا شب به درون گودال‌ها می‌رفتند و سبدهای سنگین ماسه نرم را بیرون می‌آوردند. غذا در ظرف‌های درباز سرو می‌شد و ما مثل گراز روی آن می‌افتادیم. هیچ چادر و خیمه ای نداشتیم و هیچ زیراندازی برای خواب. این شرایطی بود که من خود را در آن یافتم. کیف پولم را در مکانی امن در بازار چال کرده بودم. امیدی نداشتم که دوباره بتوانم سراغ آن بروم.

ابتدا با اشتیاق زیادی کار می‌کردم ولی پس از گذشت چند ماه احساس کردم روحیه‌ام له شده. گرمای شدید بدن خسته‌ام را تب دار کرده بود. اشتهایم را از دست داده بودم و بسختی می‌توانستم گوشت و سبزی بخورم. شب‌ها را هم تا صبح در شب بیداری ناراحت کننده ای به سر می‌بردم. در بیچارگی خودم، به این نتیجه رسیده بودم که زابادو بهترین کار را انجام داده و شانه خالی کرده و بدنش را از خرد شدن نجات داده. بعد آخرین صحنه ای را که از او دیده بودم یادم آمد و عقیده‌ام عوض شد. او بهترین کار را نکرد.

« یاد دزد دریایی و تندخویی‌اش افتادم و گفتم شاید جنگیدن و کشتن راه خوبی باشد. ولی خاطره بدن غرق در خون او یادم انداخت که کار او نیز، کار عاقلانه ای نبود.» سپس آخرین ملاقاتم با مگیدو یادم آمد. دستانش از کار زیاد تاول زده بود ولی قلبش روشن بود و خوشحالی در چهره‌اش موج می‌زد. برنامه او بهترین برنامه بود. تازه من می‌توانستم با اشتیاق او کار کنم ولی او این قدرت را نداشت که به‌اندازه من سخت کار کند. چرا کار کردنم برایم شادی و موفقیت نیاورد؟ آیا این کار بود که برای مگید و شادی می‌آورد یا واقعاً شادی و موفقیت در اختیار خدایان بود؟ آیا مجبور بودم که تا آخر عمرم کار کنم و هیچ دستاورد و شادی و موفقیتی نداشته باشم؟ همه این سوالها در ذهنم بالا و پایین می‌رفت و من هیچ جوابی برایشان نداشتم. درواقع کاملاً گیج شده بودم. چندین روز بعد در حالیکه به نظر آستانه تحملم تمام شده بود و هنوز برای سوالهایم جوابی نداشتم، سیاسی کسی را بدنبالم فرستاد. یک فرستاده از سوی اربابم آمده بود که مرا به بابل برگرداند. کیف با ارزشم را از جایی که پنهانش کرده بودم برداشتم، باقیمانده لباس‌های پاره پوره‌ام را پوشیدم و راه افتادم.

همانطور که می‌رفتیم، فکر طوفانی که مرا بلند می‌کند و بلندتر و دوردست تر می‌اندازد، در ذهن بی قرارم، تاخت و تاز می‌کرد، یاد آن سرود قدیمی شهر خودم، هارون افتادم: مثل گردباد او را احاطه می‌کند مثل طوفان او را به این سو و آن سو می‌برد طوری که هیچ‌کس از او ردی نمی‌یابد و هیچکس نمی‌تواند سرنوشتش را پیش بینی کند. « آیا محکوم بودم به خاطر چیزی که نمی‌دانستم، تا ابد مجازات شوم؟ چه بدبختی‌ها و ناامیدی‌های دیگری در انتظارم بود؟» « وقتی به حیاط خانه اربابم رسیدم، تعجبم از دیدن آرادگولا که منتظرم بود غیر قابل وصف بود. کمکم کرد که پیاده شوم و مثل برادری که پس از سال‌ها برادرش را دیده مرا در آغوش گرفت.» « وقتی راه می‌رفتیم پشت سر او راه می‌رفتم، همانطور که برده‌ها باید اربابشان را همراهی کنند. ولی او نگذاشت که به این کار ادامه دهم، او دستش را روی شانه‌های من گذاشت و گفت من همه جا را دنبال تو گشتم. وقتی‌که ناامید شده بودم سواستی را دیدم و او آدرس وام‌دهنده ای را که تو را از اربابت گرفته بود، به من داد. او خیلی با من چانه زد و پول ظالمانه ای از من گرفت ولی تو ارزشش را داری. حرف‌ها و تشویق‌های تو باعث این موفقیت جدید در زندگی من شد.» «حرفهای مکیدو، نه حرفهای من» من میان حرفش پریدم.

حرفهای مکیدو و تو. از هر دوی شما ممنونم. ما داریم به دمشق می‌رویم و من به تو برای شراکت نیاز دارم. ببین در یک لحظه آزاد می‌شوی این را گفت و لوحی را که حکم بردگی من روی آن نوشته شده بود را از زیر لباسش درآورد. آن را بالای سرش برد و چنان به سنگفرش کوبید که صد تکه شد. چنان با خوشحالی آن‌ها را با پا کوبید که تبدیل به خاک شدند. اشک شوق از چشمانم سرازیر شد، می‌دانستم که خوش‌شانس‌ترین مرد بابل هستم. میدانی؟ کار در دوران بدبختی‌هایم ثابت کرد که بهترین دوست من است اشتیاق من برای کار کردن مرا قادر کرد تا از فروخته شدن برای کار کردن لای دیوارها جان سالم به در ببرم. همچنین انقدر پدر بزرگت را تحت تاثیر قرار داد که مرا به‌عنوان شریک خودش انتخاب کرد.« بعد هادان گولا پرسید آیا کار کردن، کلید راز پدربزرگم در رسیدن به سکه‌های طلا بود؟» « این تنها کلید او بود وقتی‌که من با او آشنا شدم.» شارونادا پاسخ داد.« پدربزرگت از کار کردن لذت می‌برد. خدایان از تلاش‌هایش قدردانی کردند و به او پاداشی منصفائه دادند.» « دارم می‌بینم» هادان گولا متفکرانه حرف می‌زد.« کار، دوستان زیادی برای او ساخته بود. دوستانی که صنعت موفقیت‌آمیز او را تحسین می‌کردند. کاره اعتباری دوست داشتنی در دمشق برای او رقم زده بود. کار همه چیز برایش ساخته بود، و من فکر می‌کردم که کار فقط برای برده‌ها ساخته شده.»

دنیا سرشار از لذت‌ها برای افراد است.« شارونادا گفت هرکدام جای خود را دارد. من خوشحالم که کار کردن فقط مختص برده‌ها نیست. اگر این‌طور بود من از بزرگ‌ترین لذتم محروم می‌شدم. من از چیزهای زیادی لذت می‌برم ولی هیچکدام جای کار را نمی‌گیرد.» شارونادا و هادان گولا در سایه‌های باروهای دیوارها، به سمت دروازه‌های بزرگ برنزی بابل می‌رفتند. وقتی‌که نزدیک شدند، نگهبان‌ها برخاستند و با احترام کامل با این شهروندان محترم برخورد کردند. با سری بلند و با افتخار، شارونادا در راس کاروانی بزرگ، از دروازه‌ها وارد شد و به سمت خیابان‌های شهر رفت. « من همیشه آرزو داشتم که مردی مثل پدربزرگم شوم.» هادان گولا آرام به شارونادا گفت ولی تاکنون نفهمیده بودم که او چگونه انسانی بود. تو این را به من فهماندی. حالا که فهمیدم، بیش از پیش او را تحسین می‌کنم و تصمیمم برای الگو گرفتن از او چند برابر شده. نمی‌دانم که آیا می‌توانم لطفت را برای آگاه کردنم، جبران کنم یا نه. از امروز به بعد من هم، رویه او را ادامه می‌دهم. باید از فروتنی و خشوع شروع کنم، همانطور که او شروع کرد. این برای من خیلی از جواهرات و لباس‌های گرانبها مناسب‌تر است. این‌ها را می‌گفت و گوشواره‌ها را از گوش و حلقه‌ها را از انگشتانش خارج می‌کرد. سپس افسار اسب را کشید و با احترام کامل کمی عقب‌تر از فرمانده کاروان به راه خود ادامه داد.

پایان

_____________________

[1] کارهای مشهور بابل باستان، دیوارهایش، معابدش، باغ‌های معلقش، و کانال‌های بزرگش توسط تقلای برده‌ها انجام می‌شد، مخصوصاً زندانی‌های جنگی، این سطور ،گویای برخورد غیر انسانی ست که با آن‌ها می‌شد. این فشار صاحبکاران، همچنین شامل حال شهروندان خود بابل و نیز ایالت‌هایش می‌شد. آن‌هایی که به خاطر جرایم یا دردسرهای اقتصادی به بردگی گرفته می‌شدند. این سنتی معمول بود که افراد، خودشان با همسرشان با فرزندانشان را در رهن وام‌ها، مجازات‌های قانونی یا دیگر تعهدات قرار می‌دادند و در صورت قصور، فرد تحت رهن به بردگی در می‌آمد.

[۲] سنت‌های برده داری در بابل باستان، که به نظر ما ناجور می‌رسند، دقیقاً تحت نظارت قانون تنظیم می‌شدند. برای مثال یک برده می‌توانست هر نوع اموالی داشته باشد. حتی می‌توانست برای خود برده ای که اربابش روی آن ادعایی نداشت، داشته باشد. آن‌ها می‌توانستند با اختیار کامل، حتی با غیر برده‌ها ازدواج کنند. بچه‌های مادران غیر برده، آزاد بودند. بیشتر بازرگانان شهر برده‌ها بودند. خیلی از آن‌ها با اربابشان شریک بودند و حتی در حد خودشان ثروتمند محسوب می‌شدند.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=18715

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *